احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
شب چله را با بچه ها ، داخل سنگری که نزدیک پل مارد داشتیم ، شروع کرده بودیم که پرویز از راه رسید . همگی خوشحال شدیم .
بعد از چاق سلامتی و احوا لپرسی گفتم : آقا پرویز تو که باید پس فردا میومدی ؟
ساک و وسایلش را زمین گذاشت و با چهره ای متبسم گفت : دلم براتون تنگ شده بود . می دونستم که شب چله بدون من به شما خوش نمی گذره ، برا همین زودتر از موعد اومدم . حالا مگه اشکالی داره ؟
- نه اتفاقا خوب کاری کردی . اگه دستت پر باشه که حسابی تحویلت می گیریم .
مجتبی که چشم از صورت پرویز بر نمی داشت رو به من کرد و گفت : احمد آقا، مگه پرویز نگفت توی این چند روزی که مرخصی می رم ریشامم کوتاه می کنم .
نگاهی به پرویز انداختم و گفتم :
- چیکار با ریشاش داری؟
- مگه شما شهید منوچهر معصومی رو یادتون رفته ، از لابه لای ریشای بلندش گاز شیمیایی به داخل ماسکش نفوذ کرد و شهیدش کرد .
- ببینم ! پرویز ، راست میگه ،چرا به قولت عمل نکردی ؟
او در حالی که لباسهایش را بیرون می آورد و در ساکش جا می داد با لبخند گفت : ماشین اصلاح با خودم آوردم .
مجتبی که خیلی حساس تر از ما بود . رو به پرویز کرد وگفت :
- اون دفعه هم همینو گفتی ولی کی عمل کنی خدا می دونه .
اکبر که تا حالا حرفی نزده بود .گفت :
- با با ! حالا چرا نمی ذارین سوغاتی ها رو رو کنه . به نظر من پرویز خان این ریش هارو از همه ی ما بیشتر دوست داره والا ولشون می کرد و میومد .
پرویز بعد از این پا و آن پا کردن دستی به ریش های بلندش کشید و گفت :
-نه درست نگفتی ، چون نه ، تونستم از ریشام دل بکنم و نه از شما . پس نتیجه می گیریم که شما رو هم ، اندازه ی ریشام دوست دارم .
همگی زدیم زیر خنده . پرویز زیپ بغل ساکش را باز کرد و سوغاتی های شب چله ی بروجرد را بیرون آورد . راستی که سنگ تمام گذاشته بود .
اکبر نایلون گندم شاهدانه ها را از جلوی ساک برداشت و شروع به باز کردن آن کرد. وقتی نایلون بازشد بوی معطر شاهدانه ها در سنگر پیچید .
همگی کیف کردیم . من انگار پای تنوری که ننه برای پختن نان روشن کرده بود نشسته بودم و برشته شدن شاهدانه ها را که برای یلدا آماده می شد نگاه می کردم . بوی نان تازه و برشته شدن گندم ها مشام هر کسی را قلقلک می داد . برای یک لحظه خودم را در خانه حس کرده بودم . آخ که چه می چسبید زبان خیس زدن به گندم شاهدانه های روی کرسی و گوش دادن به متل های پدر بزرگ .
با دیدن سوغاتی های پرویز هر کدام از بچه ها چیزی گفت . مجتبی بعد از سبک سنگین کردن بسته هایی که پرویز از ساکش در آورده بود گفت :
ببینم آرد نیاوردی ؟
پرویز سگرمه هایش را در هم کشید و گفت :
- من هی فکر کردم یه چیزی جا گذاشته باشم ! ولی شما که چیزی نگفتید .
- ما بگیم ؟ خودت باید فکر می کردی ، مگه ما گفته بودیم ، کشمش و قره قوروت و گردو و این جور چیزا رو با خودت بیار ؟
-نه .
- خب دیگه پس لازم نبود آرد رو هم بگیم .
اکبر که طاقتش تمام شده بود توی نایلون دست کرد و مقداری از گندم های برشته شده را کف دستش ریخت ، بعد در حالی که با نوک زبان آنها را جمع می کرد و می خورد به ما نگاه کرد و. گفت : بخورین دیگه . آقا مجتبی ایراد بنی اسرائیلی می گیره ، آخه من نمی دونم آرد رو می خواد چیکار ؟!
مجتبی با قیافه ی حق به جانب گفت : حتما نیاز بود که من گفتم .
من هم مثل اکبر طاقت نیاوردم و شروع به خوردن تنقلات کردم . و وقتی دیدم جر و بحث این دو نفر دارد به درازا می کشد گفتم :
- نکنه می خواستی با آرد حلوا درست کنی ؟
او دهان پر از کشمشش را باز کرد و و با صدای گرفته گفت :
- نه بابا آخه من دیدم امشب همه چیز داریم الا پدر بزرگی که برامون قصه بگه . می خواستم با آرد ریشای پرویز رو سفید کنم و بشینیم پای متل های اون .
این دفعه بیشتر خندیدیم . خود پرویز هم دلش را گرفته بود و شانه هایش از فرط خنده بالا و پائین می شد .
شب با اذان صبح فراری شد و بعد از نماز صبح به رختخواب رفتیم .
ساعت هفت صبح بود که با صدای سرباز حسینی بیدار شدم . می گفت فرمانده یگان کارتان دارد .
دست و صورتم را شستم و به دفتر فرماندهی رفتم .
دو ساعت طول کشید تا به سنگر برگشتم . بچه ها هنوز خواب بودند . خیلی دوست داشتم دوباره بخوا بم و کمی از خوابهای هدر رفته را جبران کنم ولی نمی شد . بسته خوابم را جمع کردم و مجتبی را بیدار کردم .
-گوش کن آقا مجتبی . یه ماموریت جدید ابلاغ شده ، باید جلو بریم .
مجتبی که به زور چشمهایش را باز کرده بود و به حرفهایم گوش می داد گفت :
- کدوم منطقه باید بریم ؟
-معلوم نیست ، شما زودتر به دنبال آماده کردن وسایل .
قصد داشتم هر سه نفر کادری که می بایست به ماموریت بروند همگی از بچه های سنگر خودمان باشند . به همین خاطر اکبر را هم بیدار کردم و خودم ، مجتبی و اکبر را برای کار مناسب دیدم .
پرویز که با سرو صدای ما بیدار شد و از جریان با خبر شد گفت :
- بدون من هیچکس هیچ جا نمی ره .
- عزیز من تو هنوز از نظر یگان تو مرخصی هستی و کسی حضور تو رو نداده .
-من این حرفها حا لیم نیست . الان میرم درستش می کنم .
پرویز که لباس پوشید و خارج شد به اکبر گفتم : اکبر جان پس شما بگیر بخواب . خودت که خوب می شناسی پرویز رو . همیشه یه مرغ یه پا رو با خودش حمل می کنه .
با اصرارهای من اکبر لباس هایش را بیرون آورد .
وقتی راهی شدیم همه چیز آماده بود . تویوتای گل گرفته و مین یاب های مرتب و نه نفر سرباز سرحال و آماده .
خرمشهر را که پشت سر گذاشتیم به حاشیه جنوبی کارون و نهایتا به آخرین پست انتظامات رسیدیم . در آنجا نفری را برای راهنمایی ما تا محل انجام ماموریت گذاشته بودند . با راهنما و بدون خودرو به راه افتادیم . بعد از طی مسافتی از او پرسیدم :
ببخشید می شه بپرسم الان کجا هستیم ؟
-حاشیه ی اروند .
-فاصله تا نیروهای عراقی چند کیلومتره ؟
- بستگی داره ، بعضی جاها 700متر ، بعضی دیگه 500 شاید هم کمتر .
- تا حالا گشتی به جلو فرستادین ؟
- بله ، تقریبا هر شب .
-به میدون مین برخورد نکردن ؟
-دقیقا نمی دونم .
-حاج آقا صا لح نیا رو می شناسی؟
-بله ، هم فرمانده و هم سرور ماست .
با صحبت به خط رسیدیم . نیروهای خیلی زیادی در اینجا مستقر شده بودند .راهنما من را به طرف سنگر حاج آقا برد . چون فاصله خط تا نیروهای عراقی کم بود از مجتبی و پرویزخواستم تا بچه هارا پراکنده ودر جای امنی قرار دهند ولی با این وجود باز هم نگران اوضاع بودم.
مخصوصا حالا که انفجارات پیاپی خمپاره، سنگر حاج آقا را به لرزه درآوره بود .
حاج آقا من را با نقشه ی منطقه توجیه کرد وگفت :
- فرصت بسیار کم و حساسیت کار فوق ا لعاده زیاده . باید به امید خدا نیروهای ما از معبر شما ، به راحتی سر پلهای دشمن را تصرف نمایند .
در آخرین لحظه صورتم را بوسید گفت :
- احمدجان. دشمن از صبح تا به حال دو بار از مواد شیمیایی استفاده کرده . مراقب اوضاع باشید . گروه گشتی ستوان مرادی را همراهتون می فرستم ، خدا پشت وپناهتون .
صدای غرش توپخانه وخمپاره اندازها سکوت وآرامش زیبای کارون را در هم شکسته بود و عرصه را بر ماهیان تنگ کره بود .
با کمک راهنما بچه ها را از سنگر ها بیرون آوردیم از این که همگی سا لم بودند بسیار خوشحال شدم . توصیه های حاج آقا را در مورد مواد شیمیایی را گوشزد کردم وبا راهنمایی بلدمان به راه افتادیم .
تاریکی شب مانع از تخمین مسافت می شد. نور آتش وصدای شلیک چند خمپاره از سنگر های آنان نگرانی ام را بیشتر کرد . راهنما بدون معطلی گفت :
-هوشیار باشید، ممکن است ما رادیده باشند.
صدای شلیک ها به شلیک مواد شیمیایی شبیه بود.
همگی زمین گیر شدیم با دستپاچگی ماسک ها رازدیم و روی زمین دراز کشیدیم ومنتظر وقایع بعدی بودیم .در تاریکی شب دست پرویز را دیدم که ماسک را از چهره اش برداشت وبا سینه خیز خودش را به من رساند وگفت :
- احمد جان ، بیا از فرصت استفاده کن وبا این ماشین صورتم رااصلاح کن .
نمی دانستم بخندم و یا به فکر بچه ها باشم ماشین اصلاح را از او گرفتم وشروع به کوتاه کردن ریشهای پرویز کردم . تقریبا چهارتا خیابان یک طرفه وپیچ ودست انداز را در تاریکی گذرانده بودم که فهمیدم بچه ها بلند شده ، ماسکها را برداشته وآماده حرکت به جلو هستند. نمی دانستم با صورت نیمه کار ه او چه کنم .
چند قدم راه رفتیم منوری بالای سرمان روشن شد . روی زمین دراز کشیدیم وفرصتی ناخواسته دست داد تا بقیه ریشهای بلند وپر پشت او را اصلاح کنم .
آقای مرادی که با دو متر فاصله از من در جلو حرکت میکرد ایستاد، وقتی به هم رسیدیم گفت :
- بچه های ما همینجا سنگر می گیرن تا شما ، کارو تموم کنید .
مجتبی وپرویز را با فاصله زیاد از هم و با شش نفر از سربازان جهت کاوش گذاشتم وخودم با بقبه سربازان از سمت چپ شروع کردیم . هر سه نفر تقریبا در یک زمان از دستک های سیم خاردار عبور کردیم . به کار بچه ها امید داشتم به قول معروف هردویشان مین را درسته قورت می دادند .
سکوت عجیبی روی خط عراقی ها پاشیده شده بود فقط گاهگاهی صدای امواج رادیویی که روی بیسیم سنگر استراق سمع عراقی ها می افتاد، سکوت را می شکست . انگار همگی در خواب بودند ما هم اجازه نداشتیم خواب آنها را بر هم بزنیم .
معبر که تمام شد با اشاره من همگی به عقب برگشتیم .
ستوان مرادی را با روی معبر ها آوردم وعلامت گذاری های میدان را به او نشان دادم .
به بنه یگان که رسیدیم ، پرویز گفت :
- آخه احمد آقا ، آگه منو نمی آوردید چه کسی مین بغل گوش آقای حلیم جاسم بوقلمون رو خنثی میکرد .
همه سربازها خندیدند مجتبی که باز هم در چهره پرویز دقیق شده بود گفت :
- ببینم تو کی این شاهکار رو کردی که ما نفهمیدیم ؟
بعد بلند بلند خندید وصورت او را به من نشان د اد . من که تازه متو جه منظور مجتبی شده بودم صورت نصفه نیمه پرویز را که دیدم روده بر شدم دلم را گفتم حالا نخند وکی بخند .
نوشته : احمد یوسفی
هر وقت از کوچه پشت باغ عبور می کردم ، خدا خدا می کردم که طلعت خانم مادر اکبر من را نبیند ، چون برای سوالهای تکراری او جواب جدیدی نداشتم. برای اینکه شرمنده اش نشوم و وعده های بی مورد به او ندهم سعی می کردم راه طولانی تری را انتخاب کنم و کمتر از آن کوچه عبور کنم ، مگر موردی مثل امروز پیش می آمد که ناچار باید از کوچه باغی گذر می کردم .
البته امروز هم تمام تلاشم را کردم که کس دیگری را پیدا کنم تا دعوت نامه روز جانباز را به محسن دوستم برساند ولی هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر نتیجه می گرفتم .
اگر دیشب به محسن زنگ نمی زدم امروز از رفتن به این کوچه صرف نظر می کردم ولی الان که ساعت هفت و چهل و پنج صبح است ، حتما محسن منتظر من جلوی پنجره اتاقش ایستاده و بی صبرانه بیرون را نگاه می کند .
چاره ای نبود، برای رسیدن به خانه محسن باید از جلوی منزل طلعت خانم رد می شدم .
داخل کوچه سرک کشیدم کوچه خلوت بود ، سرم را پایین انداختم و با عجله به طرف خانه محسن به راه افتادم .زنگ خانه را فشار دادم و دوست داشتم بدون معطلی در باز شود . چند دقیقه ای طول کشید تا همسر آقا محسن در را باز کرد .
سلام کردم و گفتم: ببخشید برای بردن محسن به پادگان آمده ام.
خانم محسن بعد ازجابجا کردن چادرش جواب سلامم را داد و گفت :
- اتفاقا محسن منتظر شماست. بفرماید داخل .
- نه ممنونم ـ لطفا صداش کنید .
او به داخل رفت و محسن را تا دم درخانه آورد از همسر محسن خداحافظی کردم. ویلچر محسن را گرفتم و پس از احوال پرسی به راه افتادم . سعی می کردم با عجله مسیر کوچه تا خیابان را طی کنم ، محسن از این وضع اعتراض کرد وگفت :
- چه خبره ،چرا عجله می کنی . حالا که خیلی وقت داریم .
گفتم : ببخشید ، برای اینکه خیلی دیر نشود عجله می کنم .
- فکر دل وروده ی من هم باش.
- چشم .
چند متر ازکوچه باقی مانده بود که طلعت خانم با نان سنگک وشیشه شیر بدست از کوچه پیچید . یک لحظه ایستادم ومی خواستم دوباره برگردم که محسن گفت :
- معلوم نیست امروز چه خبره ؛چراداری برمی گردی ؟ اصلا حواست اینجا نیست .
- نه چیزی نیست می خواستم چرخهای ویلچر را امتحان کنم .
چاره ای جز حرکت به سمت جلو نداشتم ، به طلعت خانم که رسیدم، سلام کردم و می خواستم سریع عبور کنم ، ولی صدای طلعت خانم مجبورم کرد ویلچر رااز حرکت باز دارم وبه صحبتهای او گوش کنم .
- خوبی مادر ؟.
- ای شکر خدا ، از اکبر چه خبر؟!
- مادر جون خبر جدیدی ندارم ولی انشالله خبر خوبی می رسد .
- نه مادر ، دفعه قبل هم همین را گفتی !
- به امید خدا بقیه اسرا هم که آزاد بشوند اکبر حتما بین آنهاست .
- احمد آقا چند شب پیش خوابش را دیدم ، می گفت ، جایش خیلی خوب است .
- خیلی خب ، پس دیگر جای نگرانی نیست.
این جمله را که گفتم با اشکی که از گوشه چشمش جاری بود گفت:
- اسرا که جایشان راحت نیست ؟! حتما …
بغض غریبی گلویم را فشرد ، سعی کردم مثل هر بار خویشتن داری کنم ولی نمی توانستم . خود به خود می لرزیدم . کمی که به خودم مسلط شدم گفتم :
- ننه اکبر ، به دلت بد نیاور ، انشالله اکبر بر می گردد. من با اجازه شما آقا محسن را برسانم ، دارد دیر می شود .
او با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد و با همان بغض کهنه گفت:
- ایشان را تا به حال زیارت نکرده ام ؟! جانباز است ؟!
- بله مادر ، ایشان سرور ماست ، تازه به این کوچه آمده اند ، بعدا به اتفاق خدمت می رسیم.
- پس بی زحمت شماره دوستت که در ملایر است و گفته با اکبر در عراق اسیر بوده را به من بده .
- ننه جان آن دفعه هم گفتم ، شماره او را ندارم ، ولی سعی می کنم توسط دیگر دوستان برایت بگیرم .
دوباره برق امید در دلش جرقه زد ونگاهی به سر تاپایمان انداخت ودرحال رفتن گفت :
- خدا خیرت بدهد ؛ من منتظرم .
ویلچر محسن را به حرکت در آوردم وآرام راه افتادیم .محسن نگاهی به من کرد وگفت :
- نه به آن عجله ات ؛ نه به این سلانه سلانه رفتنت . راستی اکبر کیه؟!
- یه بنده ی مخلص خدا که از عملیات کربلای پنج به بعد اثری از اون نیست .
- بیچاره مادرش حق داشت اینهمه نگران باشد . راستی احمد آقا مگر مادر اکبر فقط این یک پسر را داشت .
- نه؛ دوتای دیگر هم دارد ولی اکبر خیلی مهربان بود . یک الهه ای ازغیب بودکه برای مادرش رسیده بود .
محسن با دست چرخهای ویلچر را گرفت ومانع از حرکت آن به جلو شد ، رو به من کرد وگفت :
- دوست دارم بیشتر از این درباره ی اکبر بدانم .چون تو روی تخت بیمارستان هم که بهوش آمدی فقط نام اکبر رامی بردی .
محسن رضایت من را که دید چرخهای ویلچر را رها کرد .
در مسیر پادگان جریان دوستی ام با اکبر تا آغاز عملیات کربلای پنج را برایش تعریف کردم .
بعد از پایان مراسم پادگان ، محسن را به خانه خودمان بردم . آقا محسن هی غر می زد و از اینکه سر زده به خانه ما آمده بود ناراحت بود. وقتی او را به خانمم معرفی کردم و گفتم از دوستان هم تختی من در بیمارستان اهواز است . شرم و کم رویی آقا محسن کاملا برایم مسلم شد.
از زهرا همسرم خواستم که گوشی را بیاورد تا آقا محسن زنگ بزند به خانواده اش و من برای آوردن آنها به درب منزلشان بروم . زهرا گوشی را نزدیک آقا محسن گذاشت و کاغذی را به دست من دادو گفت :
- از وقتی تو رفتی سه بار آقای امامی از بنیاد شهید زنگ زدند و سراغ تو را گرفتند . این شماره را دادند که با ایشان تماس بگیری.
- کاغذ را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم ، وقتی برگشتم به محسن گفتم :
- چی شد ؟ زنگ زدی ؟
- بله ولی مهمان داریم ، و من هم باید تا یک ساعت دیگر رفع زحمت کنم .
وقتی فهمیدم محسن تعارف نمی کند و قصد رفتن دارد بقه ماجرای اکبر را برایش گفتم :
یک شب مانده بود به شب عملیات کربلای پنج آن شب تا صبح اکبر خواب نداشت ، هر دو ساعت یکبار بلند می شد و وضو می گرفت و نماز شب می خواند . نماز خواندنش خیلی طول می کشید ، البته او طوری رفتار می کرد که مزاحم اوقات کسی نشود . آن شب برای بار آخر که وضو می گرفت موقع بر گشتن به سنگر پایش به فانوس خورد وسروصدایی ایجاد شد .بچه ها از خواب بیدار شدند ، اکبر از شرم ، خیس عرق شده بود .گفت : ببخشید بچه ها من خیلی شما را اذیت کردم البته به مهمان خورده نمی شود گرفت من چند شب بیشتر مهمان شما نیستم ، اگر متوجه شوم که مزاحمتی برایتان دارم که حتما هم همینطور است ، حاضرم چادر انفرادی بزنم وداخل آن زندگی کنم .بعد بچه ها هم به شوخی گفتند : حالا که چند شب است اشکالی ندارد . ولی ما مطمئنیم که تو با دعا هایت پوست از سرصدام می کنی . خلاصه آن شب وقتی متوجه شد که دیگر بچه ها خوابشان نمی برد نمازش را خواند و بعد شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد او این دعا را به حدی با سوز وگداز می خواند که همگی بی اختیار اشک می ریختیم و او را در خواندن دعا همراهی می کردیم . خلاصه ی کلام اینکه در تمام این مدت که با هم بودیم همیشه چند قدم جلوتر از من حرکت می کردومن هیچوقت به او نمی رسیدم . همیشه با دعای آخر نمازش از خواب بیدار می شدم ونماز صبح می خواندم . هر چه سعی می کردم یک شب زودتر از او از رختخواب بیرون بیایم و نماز صبح بخوانم نشد که نشد .
صبح که شد فرمانده ی یگان جریان عملیات را برایمان تشریح کرد، عملیات در چند محور انجام می شد وما مجبوربودیم هر کدام با سه نفر از پرسنل وظیفه
به گردانی مامور شویم . گردان 144 لشکر 21 حمزه یگانی بود که ماموریت مین برداری از معبر آن را من به عهده داشتم. و گردان 107 از لشکر 77 خراسان محل انجام ماموریت اکبر بود .
وقتی فهمیدیم در این ماموریت نمی توانیم با هم باشیم ساعتی از روز را در خلوتی با هم گذراندیم وهر دوگریه کردیم . شب ، هنگام وداع آخر که رسید ، اکبر یکایک بچه ها را بوسید وهمگی را اززیر قرآن
گذراند واز همه حلالیت خواست . ماموریت انجام شد ، من مجروح شدم وبقیه ی قضایا را در خدمت خودت بودم . یکی از سربازانی که همراه اکبر بود می گفت . وقتی میدان مین را اکبر باز کرد در آن جوش وخروش جنگ می خواست نماز شکر بخواند . شلیک پیاپی گلوله های خمپاره وتوپ امانمان را بریده بود گلوله ای نزدیکی اکبر به زمین اصابت کرد و ....
صحبتم به اینجا که رسید تلفن زنگ زد . از محسن معذرت خواهی کردم و گوشی را برداشتم
- الو بفرمایید .
- سلام ، احمد آقا ، امامیم .
- سلام علیکم ، حاج آقای امامی ، ببخشید فراموش کردم . شما چند بار امروز زحمت افتادید .
- خواهش می کنم . خدمت شما عرض کنم امروز تلفنگرامی از ستاد معراج شهدای تهران دریافت شد که از جنازه های پیدا شده توسط گروه تفحص شهدا ،چهار شهید مربوط به بروجرد است . یکی ازاین شهدا هم دوست شما اکبر موسوی است .
اسم اکبر را که شنیدم خود به خود گوشی از دستم افتاد و شروع به گریه کردن کردم ، محسن که تا حدودی در جریان امر قرار گرفته بود گوشی را برداشت و صحبت را با آقای امامی ادامه داد ، بعد گوشی را به من داد ، گوشی در دستانم نمی ایستاد و گریه امانم را بریده بود . امامی گفت :
- احمد جان اگر این خبر را هم گوش کنی از ناراحتیت کم می شود . آقایی که از تهران تلفنگرام را می فرستاد می گفت : خوش به حالتان با این شهید بزرگواری که دارید ، می گفت ، جنازه شهید موسوی پس از سالها زیر خاک ماندن سالم و تازه است طوری که همه حیرت زده شده اند .الان هم پیکرهای مطهر این شهدا را بردند مشهد که با علی ابن موسی الرضا (ع) واع کنند .
این جمله انقلابی در درونم بوجود آورد ، بی اختیار گوشی تلفن را گذاشتم ، دستاتهایم را روی سرم گرفتم و سیردلم گریه کردم . بعد از لحظه ای تلفن زنگ خورد .
- چرا قطع می کنی ؟!
با گریه گفتم : اکبر به مادرش طلعت خانم قول داده بود وقتی این بار به مرخصی آمد او را به زیارت امام رضا ببرد . می خواست آرزوی مادر پیرش را بر آورده کند . آقای امامی امکان دارد تا اکبر در مشهد است مادرش را هم به مشهد ببریم ؟
- من قول نمی دهم ، ولی سعی می کنم تا جایی که امکان داشته باشد با مسئولین معراج شهدای تهران و مشهد صحبت کنم .
- تو را بخدا هر کاری از دستتان بر می آید دریغ نکنید . به مادرش خبر دادید که جنازه ی اکبر پیدا شده ؟
- نه خیر ، برای همین مجددا زنگ زدم که شما این کار را بکنید .
- چشم من الان به طرف خانه اشان می روم وشما هم زمینه را برای مشهد فراهم کنید .
- مطمئن باشید .
از آقای امامی خداحافظی کردم و به همراه محسن حرکت کردیم که خبر پیدا شدن اکبر را به مادرش برسانیم .
محسن اعتراضی به تند بردن ویلچر نمی کرد سر کوچه پشت باغ که رسیدیم باز
همان حالت سابق را داشتم و از اینکه یکباره تصمیم گرفته بودم خبر را به طلعت خانم برسانم پشیمان بودم . سرعتم را کم کردم و به محسن گفتم :
- راستش نمی دانم با چه زبانی باید با او صحبت کنم ؟!
محسن چرخهای ویلچر را به جلو حرکت داد و گفت :
- تا حالا هم اشتباه کرده ای که جریان واقعی را به او نگفته ای .
جوابی نداشتم به محسن بدهم . در خانه که رسیدیم باز هم مردد بودم که زنگ بزنم ، محسن خودش را به زحمت از ویلچر بالا کشاند و زنگ را به صدا در آورد .
در که باز شد محسن به طلعت خانم سلام کرد و گفت:
- مادر بلاخره اکبر را پیدا کردیم .
طلعت خانم با شادی کِل زد و با فریاد زنهای همسایه را خبر کرد . من برای اینکه کار خراب تر نشود طلعت خانم را وادار به سکوت کردم و گفتم :
- ننه ، اکبر آمده ، ولی چه آمدنی !
گریه راه گلویم را بسته بود و نمی توانستم بیشتر از آن صحبت کنم . طلعت خانم که شوکه شده بود گفت :
- بلاخره فرق نمی کند آمدن آمدن است ، همینکه مادر پیرش را یک عمر چشم انتظار نگذاشت هر طور آمده باشد قدمش روی چشم مادرش .
- گفتم: حتی اگر .......
او دوباره کِل زد . زنهایی که جمع شده بودند او را به خویشتن داری می خواندند
و گریه می کردند .
با گریه و بغض گفتم :
- مادر، اکبر پس از اینهمه سال که در خاک داغ خوزستان بوده بدنش سالم است .
او چادرش را که از سرش روی شانه هایش افتاده بود جمع کرد و غریبانه با گریه گفت :
- خوش آمدی پسر عزیزم ، حلالت باشد شیری را که با وضو در دهانت می گذاشتم . خدا به خاطر نمازهای شبت رحمی هم به مادر پیرت کند . حالا پسرم کجاست ؟!
- اکبر را بردند پا بوس امام رضا ،
دوباره بغضش ترکید و با گریه گفت :
- خودش تنها ؟! پس قرارمان چه شد؟!
- اگه امام غریب ما را هم بطلبد فردا صبح با هم عازم مشهد می شویم .
طلعت خانم این را که شنید بدنش را به سمت مشرق برگرداند دستهایش را به نشانه ی ادب روی سینه اش گذاشت کمر خمیده اش را کمی به سمت زمین خم کرد وبا گریه گفت
- السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ، قربان کرامتت آقا بلاخره من را با اکبرم به پاپوسی پذیرفتی .
کل زدن : فریاد شادی که زنان برای تازه دامادها می کشند.
التماس دعا
گرمای زیاد آدم را کلافه می کرد . زیر پیراهن ها از فرط عرق کردن ، همه خیس بودند .
حسین تکه مقوایی را که در دست داشت و خودش را با آن باد می زد روی سرم کوبید و گفت :
علی یه خبر خوش .
گفتم : تو هم حوصله داری ، حتما می خوای بگی فردا آزاد می شیم .
گفت : نه بابا .
پس چه خبر خوشی تو این اردوگاه لعنتی هست ؟!
گفت : صامت عبدا... رفته مرخصی !
گفتم رفته که رفته به ما چه؟ !
خوب تا چند روز از آزار و اذ یتش راحتیم .
دلم دریاچه ی غم شد دوباره
قد آیینه ها خم شد دوباره
صدای سنج و دمام اومد از دور
بخون ای دل محرم شد دوباره
بخون ای دل که دشتستون صدا شه
کمی فایز بخون دردم دوا شه
ملایک نوحه خوانان حسینند
بخون والله خدا هم از خداشه
محرم آمد و دلها غمین شد غم و عشق وبلا با هم اجین شد
حسین آماده بهر جانفشانی است دوباره فاطمه قلبش حزین شد
بازدید امروز: 189
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981128