سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                                         به نام خدا

 

       همه خوشحال بودند . فامیلهای نزدیک جمع شده بودند که ترتیب یک جشن درست وحسابی را برای اتمام سربازی داداش محسنم بدهند .

زن عمومریم ، از اول صبح با دخترش الهام آمــده بود منزل ما و می گفت :

- من برا داماد آیندم می خوام کاری کنم کارستون .

خاله مهیندخت هم که از ساعت چهار بعداز ظهر بچه های شلوغ کار و شیطانش را آورده بود یک ریز از محسنات راحله دخترش دم می زد و از تحصیلات دانشگاهی او سخن می گفت . اما حرفهای او به مزاج زن عمو سازگار نبود . او   برای رقابت با زن عمو و برای اینکه نظر داداش محسنم را به راحله جلب کند ، گوسفندی خریده بود که جلوی داداش محسن سر ببرند.

بهمن و بهنام دو تا پسرهای خاله مهیندخت گوسفند بیچاره را در حیاط منزل کلافه کرده بودند ، بهمن با آن هیکل تن لش و سنگینش سوار گوسفند بیچاره می شد و مثل یک اسب می خواست از آن سواری بگیرد . چند بار دست و پای ضعیف گوسفند زبان بسته زیر بار هیکل سنگین بهمن ، نقش زمین شد و بهنام که حکم پیاده نظام را بازی می کرد با کمر بند به جان گوسفند افتاد و آن را به زور بلند کرد .

با عقل کوچکم گفتم بروم واز سر کوچه تلفن بزنم و صدای داداش محسن را تقلید کنم و بگویم : متاسفانه فرمانده ما گفته است که باید تا یک هفته دیگر اینجا بمانی . فردا منتظر آمدنم نباشید .

تا بلکه خاله دست بچه هایش را بگیرد و برود ، ولی می ترسیدم مادرم صدایم را بشناسد و آبرویم برود . از طرفی هم دلم برای

گوسفند ی که بازیچه دست بهمن وبهنام قرار گرفته بود ، حسابی می

سوخت . جرات تشر زدن به آنها را هم نداشتم به همین خاطر مامان را که سعی می کرد هر دو طرف دعوا را به خویشتن داری دعوت کند صدا زدم و گفتم :

-         مامان یه لحظه بیا کارت دارم .

مامان که نمی خواست از معرکه ای که توسط زن عمو وخاله ام گرفته شده بود دور شود. در حالیکه سبزی پاک می کرد و مابین حرفهایش گاهی از راحله تعریف می کرد، گاهی هم از الهام ، طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب ، چین در ابرویش انداخت و با اوقات تلخی گفت:

-         بچه مگه نمی بینی دستم بنده ، اگه خیلی واجبه بیا همین جا بگو .

-          مامان ، اونجا نمی شه ، یه لحظه بیا .

او در حالی که زیر لب غر ولند می کرد، سبزی های دستش را با تشر خورد کرد و به سبد ریخت . بلند شد لباسش را تکاند و به طرف من آمد . نزدیکم که رسید با اوقات تلخی گفت:

- تو هنوز یاد نگرفتی که جلوی مهمون منو صدا نزنی ؟. زود بگو ببینم کارت چیه ؟!.

-         بیا نگاه کن بهمن و بهنام چی به روز این گوسفند بیچاره آوردن !

مادر بدون اینکه از پنجره بیرون را نگاه کند در حالیکه با ترشرویی از من رو بر می گرداند ، گفت :

-         بازم اینا اومدن و تو لجبازیت گل کرد ، گوسفند خودشونه، چیکارشون داری ؟! عوض اینکه بری با هاشون بازی کنی تا سرگرم بشن ، شروع کردی به شکایت و حسودی .

چاره ای نداشتم باید خودم دست به کار می شدم و یک فکری می کردم .

توپ پلاستیکی فوتبالم را برداشتم ، به حیاط رفتم توپ را وسط حیاط انداختم و شروع کردم با توپ مانور دادن بلکه آنها از سر گوسفند نگون بخت دست بر دارند و بیایند تا فو تبال بازی کنیم ولی انگار نه انگار که من دارم حریف می طلبم ، آنچنان سرگرم بازی بودند که من را نمی دیدند . بعد از اینکه دیدم ، توجهی به من ندارند توپ را استوپ کردم و رو به آنها گفتم :

- بچه ها بیاین فوتبال .

بهمن و بهنام که حالا جایشان را با هم عوض کرده بودند و بهنام سوار شده بود و بهمن گوش های حیوان را می کشید تا آن را بزور دو قدم راه ببرد درجوابم گفتند :

بیا کیف کن ، فوتبال رو همیشه هست ولی این گوسفند فردا سرش جلوی آقا محسن ، پخ پخ .

راحله که انگارازدعوای مادرش با زن عمو خسته شده بود از پله ها پایین آمد. وسط حیاط که رسید ، چشم غره ای به هر دونفر رفت، آنها گوسفند را رها کردند و به گوشه ای از حیاط رفتند .

توی دلم گفتم ای کاش راحله خانم زودتر به حیاط می آمد. تا این بیچاره از دست آزار واذیت اینها نجات پیدا کند. ولی این خوشحالی من زیاد طول نکشید ، چون راحله از شیر کنار حوض آبی به صورت و چشمهای از گریه قرمز شده و پف کرده اش زد و به داخل رفت .

با رفتن او، روز از نو و روزی از نو ، دوباره آزار و اذیت آن حیوان بیچاره شروع شد .

توپ را رها کرده و فکر دیگری به سرم زد . با عجله به درون خانه رفتم کیف مامان را باز کردم ، دویست تومان پول بر داشتم و به مامان گفتم :

-         مامان جون من می رم چند تا بادکنک از سر کوچه بخرم .

با پولم پانزده عدد بادکنک رنگارنگ خریدم و زود به خانه برگشتم.به حیاط که رسیدم ، گفتم :

-         آقا بهمن بیاین بریم این باد کنک ها رو باد کنیم و به درو دیوار آویزون کنیم ، تا برا اومدن داداش محسن ، جشن بگیریم .

فکر خوبی بود ، چون آنها با دیدن بادکنک های رنگارنگ به طرفم آمدند.

 روی پله نشستیم ، هر کدام بادکنکی را برداشته و شروع به باد کردن آن کردیم .

حدودا شش تا از آنها را باد کرده بودیم که بهنام بلند شد و از پله ها به داخل اتاق رفت .

من همان طور که ، بادکنکی را باد می کردم ، نگاهی به گوسفند انداختم ، دست و پاهای او شل شده بود و به زور راه می رفت .

با صدای گرفته ای ناله می کرد البته خوشحال بودم که توانسته ام او را موقتا نجات دهم .

دو سه تا ی دیگر از باد کنکها مانده بود باد کنیم ، که بهنام برگشت. او از سر بالکن گفت :

- ببینید بچه ها !

بعد بادکنکی که باد کرده بود رها کرد . باد کنک عوض اینکه به حیاط بیاید به آسمان رفت ما تعجب کردیم که چطور ممکن است این کار صورت بگیرد . گفتم :

-         چه جوری این کار رو کردی ؟!

-         بیاین تو، تا نشونتون بدم .

با بهمن ، پشت سرش راه افتادیم و به اتاق خواب من رفتیم .

او بادکنکی از جیبش بیرون آورد دهانه بادکنک را به محلی که در زمستان بخاری به آن وصل می کردیم زد و شیر گاز را باز کرد . با عجله به طرف شیر گاز رفتم ، دسته آن را چرخاندم و گفتم :

-         چیکار می کنی ؟! خطر ناکه !

گفت: برو بابا ، ما با بچه ها همیشه این کارمونه ، تو جشن تولد صادق دوستم ده تا از این بزرگتر رو با گاز پر کردیم .

بهمن شیرگاز را از دستم گرفت وآن را باز کرد بادکنک که باد شد ، در آن را با نخی بستند و بهمن آن را در اتاق رها کرد .

من حسابی ترسیده بودم . ولی وقتی دیدم بادکنک به سقف خانه چسبید و هیچ اتفاقی نیقتاد ، دلم قرص شد .

بهمن و بهنام رفتند همه باد کنک ها را آوردند و شروع کردند به پر کردن آنها .

در اتاق را بستم ! اگر مامان می دید و یا بابا از اداره سر زده می رسید، حسابی عصبانی می شدند . از پشت در گوش دادم ، جنگ لفظی خاله و زن عمو در حال اوج گرفتن بود خیالم از بستن در که راحت شد نشستم و باد ، بادکنک هایی که تو ی حیاط با دهان باد زده بودیم خالی کردم و به این فکر بودم فردا که داداش محسن آمد همه آنها را با هم در حیاط رها می کنیم .

بادکنک های چسبیده به سقف شش تا شده بو د که خود به خود یکی از آنها ترکید و با صدای آن همه جا خوردیم .

می خواستم از ادامه کار جلو گیری کنم ولی حریف نشدم .

تا زمانی که بادکنک ها همه با گاز پر شد صدای ترکیدن پنج تا بادکنک در اتاق پیچید. سه تا از آنها در حین گاز پر کردن ترکید که هر بار بهنام تقصیر را به گردن بهمن می انداخت و می گفت :

-         چرا شیرگاز رو این قدر دیر می بندی تا بترکه !

بوی گاز حسابی در اتاق پیچیده بود و من جرات باز کردن در را از ترس مامان نداشتم ، سرگیجه عجیبی گرفته بودم ، به سختی نفس می کشیدم . یک لحظه بلند شدم که وضعیت داخل راهرو را از پشت در بشنوم که سرم گیج رفت ، تلو تلو خوردم و محکم سرم به دیوار خورد و دیگر چیزی نفهمیدم .

امروز که بگذرد ده روز دیگر به چهلم بهنام باقی مانده ، یعنی از آن ماجرا حدود سی روز می گذرد.

آن روز وقتی چشم هایم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم بهمن هم روی تخت دیگری بیهوش افتاده بود. بالای سر من و بهمن ، پدر ، مادر و داداش محسنم و چند نفر دیگر که همگی سیاه به تن کرده بودندایستاده بودند. روی دهانم با ماسک اکسیژن پوشیده شده بود و نمی توانستم حرف بزنم ، چشمهایم که باز شد همه خوشحال شدند. فکر می کنم داداش محسن می خواست ، صورت من را ببوسد ولی من دوباره بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم .

 وقتی دوباره به هوش آمدم پرستاری بالای سرم بود و می خواست آمپولی را برایم تزریق کند . از اینکه چرا فقط من و بهمن در این اتاق بستری بودیم و از بهنام خبری نبود تعجب می کردم و هر بار توی این پنج روزی که در بیمارستان بستری بودم ، از کسانی که به ملاقاتمان می آمدند ، حال بهنام را می پرسیدیم ، همه می گفتند، بهنام دچار گاز گرفتگی نشده و حالش خوب است. بهمن هم که حالش بهبود یافته بود یک روز از پدر و مادرش که به ملاقات ما آمده بودند پرسید:

-         مامان اگه بهنام خوبه چرا اونو با خودتون نیاوردید؟!

 آن روز خاله نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه واز اتاق خارج شد .

من تقریبا چیزهایی به ذهنم خطور کرده بود . ولی گفتم شاید گریه خاله بخاطر اتفاقی باشد که برای ما افتاده است .

از بیمارستان که مرخص شدم همه وقایع آن روز برایم روشن شد .

مامان گفت:

آن روز دعوای خاله و زن عمو باعث نجات جان شما دو نفر شد .اگر زبانم لال ، چند دقیقه دیر تر خاله با حالت قهر به فکر این نمی افتاد که بلند شود و بیاید دست بچه هایش را بگیرد و برود ، هر سه تلف می شدید .

خاله که وارد شده بود با بوی گاز و غش کردن ما روبرو شده بود

با داد و فریاد ، همسایه ها جمع شده بودند ، به آتش نشانی زنگ زده و ما سه نفر را به بیمارستان منتقل کرده بودند . بهنام که گاز بیشتری استنشاق کرده بود و تقریبا از ما ضعیف تر بود دچار خفگی شده بود و به بیمارستان نرسیده بود .

خلاصه روز بعد جشن ترخیصی داداش محسن به عزا تبدیل شده بود . الآن که با خودم فکر می کنم ، می گم ، چه اشتباهی کردم ، آن روز بادکنک خریدم

احمد یوسفی

 




تاریخ : یکشنبه 88/8/24 | 12:51 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر