سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انار

محرم

از جبهه با دوست هم سنگریم  ... به مرخصی آمده بودیم . یک روز ایشان من و همسرم را دعوت کردند تا به خانه شان برویم . البته ایشان  گرچه ازدواج کرده بود ولی باز هم با خانواده پدریش زندگی می کرد . خلاصه  قبول کردم و رفتیم .بعد از احوالپرسی و پذیرایی چای ، همسرش ظرفی انار را پیش ما گذاشت ، ما هنوز دست به انار ها نزده بودیم که مادر دوستم منیر خانم با عجله به طرف ظرف انار آمد و شروع کرد  یکی یکی انار ها را برداشتن . او بعد از اینکه اناری را بر می داشت  با انگشت فشار مختصری می داد و دوباره آن را در ظرف انار ها می گذاشت . بدون اینکه ما چیزی  بگوئیم ، ایشان در حالیکه اناری را با انگشتش فشار می داد گفت : ببخشید من این کار را می کنم . دیروز چند نفر مهمان برایمان آمده بود وقتی ظرف انار را جلویشان گذاشتیم تعدادی از  انار ها آب گرفته شده بود و من جلوی مهمانها خیلی خجالت کشیدم . این بچه های شیطان من ،آب انارها را مکیده بودند و بعد آنها را باد کرده و در یخچال گذاشته بودند . من هم از دنیا بی خبر آنها را دیروز جلوی مهمان ها گذاشتم .

خلاصه آن روز کلی به این کار بچه ها همگی خندیدیم و سوژه ای شد برای خنده و شوخی سنگرمان . الان هر وقت انار می بینم یاد آن روز می افتم . یادش به خیر باد.




تاریخ : جمعه 91/8/26 | 1:29 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

به نام خدا 

بعد از عمیلیات فتح المبین کنار رودخانه کرخه در روستای سرخه   مستقر شد ه بودیم و   هر روز  برای پاکسازی مناطق وسیعی که با مین های مختلف دشمن پوشیده شده بود  به دشت  فتح المبین می رفتیم . هوا خیلی گرم شده بود و ظهر ها که به روستای ویرانه و  بی سکنه سرخه بر می گشتیم شدت گرما امان چرت زدن را هم از ما  می گرفت  . بعلت نزدیکی بسیار زیاد این روستا با رودخانه کرخه شبها  پشه هایی  به سراغمان می آمد که نیش زدنشان را خدا نصیبتان نکند .

وبلاگ رقصی میان میدان مین

خلاصه کلافه شده بودیم .  نه روز آرامش داشتیم و نه شب استراحت .  

یک روز خبر عجیبی همه را خوشحال کرد . شنیدیم که یک دستگاه کولر آبی سه هزار به گروهان واگذار شده . برای اینکه این کولر را به کدام سنگر و گروه بدهند همه در دفتر فرمانده یگان امیر سرتیپ مخدوم که آن زمان ستوان یکم بود جمع شدیدم . گروهان ما   حداقل 20 سنگر هفت هشت نفره داشت . هر کس برای بردن این کولر به سنگر خودش تلاش می کرد . بلاخره بعد از رایزنی های فراوان تصمیم این چنین شد که کولر را در سنگر فرماندهی ، جناب سروان مخدوم نصب کنند و همگی ظهر ها برای استراحت و خوش گذرانی به سنگر فرماندهی که در مدرسه ی روستا قرار داشت و بزرگ تر از دیگر سنگر ها بود  برویم .

  بعد از دو روز که از  نصب کولر گذشت  ، من و همسنگری هایم تصمیم گرفتیم که  ساعتی از ظهر را زیر کولر آبی خوش بگذرانیم . آن روز وقتی وارد سنگر فرماندهی شدیم چشمتان روز بد نبیند از  شدت جمعیت زیادی که بقول خودشان استراحت می کردند  نفسمان  به شماره افتاد . وقتی دیدیم جا نیست و نمی شه خوابید از سنگر بیرون زدیم و تن را به آب رودخانه ی کرخه زدیم . و روزها گذشت .

 راستی از آزار و اذیت پشه ها در شب بشنوید . ما از غروب آفتاب  که نماز تمام می شد ، بدنمان را به گازوئیلی که در آب پاش پلاستیکی آرایشگاه یگان ریخته بودیم آغشته می کردیم ، پشه بندها را هم طوری گازوئیل می پاشیدیم که وقتی زیر  آن می رفتیم چک چک گازوئیل روی بدنمان می ریخت ولی بازهم پشه ها امانمان را می بریدند معلوم نبود چطوری از سوراخهای پشه بند  می گذشتند و بدن های ما را  بوسه باران می کردند.

یک شب که آزار و اذیت آنها بیش از حد شد به بچه ها گفتم امشب بر ویم سنگر جناب سروان مخدوم ، شبها که کسی  به آنجا نمی رود، لااقل یکی دو ساعت را استراحت کنیم . ملحفه هایمان را به دست گرفتیم و راهی سنگر فرماندهی شدیم . ساعت از 11 شب گذشته بود وقتی وارد مدرسه شدیم  از خاموش بودن موتور برق کولر تعجب کردیم  . می خواستیم برگردیم که یکی از بچه ها گفت حالا تا اینجا  آمدیم برویم داخل ببینیم چه خبر است .وقتی وارد سنگر شدیم جناب سروان مخدوم زیر ملحفه ای بیرون از پشه بندش  خوابیده بود ما تصمیم گرفتیم که بر گردیم . در همین فکر بودیم که ایشان بلند شدند و نشستند . سلام کردیم و گفتیم . آمده بودیم که زیر کولر ساعتی بخوابیم چرا خاموشه ؟!

 ایشان گفتند متاسفانه بنزین موتور برق ، کفاف روزها را بیشتر نمی دهد و شب ها کولر را خاموش می کنیم .

پرویز گفت : جناب سروان حالا چرا خارج از پشه بند خوابیدی ؟

جناب سروان با آن لهجه ی زیبایش گفت : کلک مرغابی زدم  پسر جان ، پشه ها فکر می کنند من زیر پشه بند خوابیدم و به  آنجا هجوم می آورند  منم اینجا به ریش  آنها می خندم .

با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و تا چند روز این حکایت زیبا ورد زبانمان بود.

راوی : احمد یوسفی 

 




تاریخ : دوشنبه 91/8/15 | 10:43 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

حماسه دره جمیلان. نویسنده: یوسفی،احمد ;. نشریه: روزنامه رسالت 1376/05/08 (با سپاس فراوان از طاهری عزیز برای تایپ این مطلب وب سایت http://ovanlake.com/)

دره جمیلان

به نام یزدان پاک 

سپیده دم یکی از روز های بهار جهت پاکسازی محور پایگاه  صید آباد تا ده "کانی باغ" از توابع شهرستان پسوه ، به همراه 9 نفر سرباز مسلح و یکنفر بیسیم چی با کلیه ادوات مین یابی و سرباز مین یاب که دوره مهندسی را طی کرده بود به راه افتادیم.سرازیری پایگاه را که می گذراندیم هوای روحبخش بهار را حس میکردم که چگونه برگهای درختان را می رقصاند و پرهای پرندگان زیبا را که بر روی شاخه های پر گل نشسته بوندند نوازش می داد. به نزدیکی چشمه آبی که محل آب یگان بود رسیدیم،از آب خنک و گوارای آن دو سه مشت به صورتمان زدیم،بچه ها قمقمه های خودشان را از آب پر کردند و مجددا به راه افتادیم از اینجا به بعد می بایست دستگاه مین یاب را روشن کنیم و جاده را کاملا مین یابی نماییم،

جمیلان

چون این قسمت از جاده در دید پایگاه نبود و گروه های ضد انقلاب بعضی شبها جاده را مین گذاری می کردند تا  خودروهایی که روزها جهت آوردن آذوقه و مهمات به پایگاه می آمدند به وسیله این مین ها و تله های انفجاری منهدم شوند.چهار نفر سرباز مسلح را جهت دیده بانی با مقداری فاصله به جلو فرستادم اکبر، سربازی که مین یاب را حمل می کرد و حسین سرباز بیسیم چی به همراه من در وسط حرکت می کردند و چهار نفر سرباز دیگر به عنوان دیده بان عقب حرکت می کردند. مین یاب را روشن و شروع به جستجو نمودیم پس از کاوش قسمتی از جاده صدا ی محمود را که روی فرکانس بیسیم ما قرار داشت شنیدم او خطاب به ما گفت:احمد احمد  محمود،گوشی بیسیم را گرفتم و و گفتم محمود احمد بگوشم،او گفت:خسته نباشید و ادامه داد:طبق گزارش هواشناسی امروز هوا ابری است،و امکان بارندگی هست مراقب باشید بچه ها خیس نشوند ضمنا ممکن ادامه مطلب...


تاریخ : یکشنبه 91/8/7 | 1:52 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر