سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستهای وجدان، تابلوهای عبرت را

همیشه در کنار جاده ی اندیشه می کارد

تا هنگام باز شدن درهای خروجی دنیا "قبرستان"

و پذیرایی از انسان های بی نبض

کسی از دیوار بهانه ها بالا نرود.

آنها که حیاط خلوت فکرشان را

با "سمت"     آب و جارو می کنند

آنها که از دیوار شهدا بالا می روند

تا میوه های فرصت بچینند

آنها که چرخ معلولین را نمی چرخانند

آنها که رویش مصلحت را

با پر کردن جیب هایشان توپ می کنند

آنها که از ((دیوار)) مطبوعات

روی خانه مردم شیرجه می زنند

آنها که سیخ احتکار می سازنند

تا مردم را روی آن کوبیده کنند

آنها که برای احساس بوی جبهه

همیشه زکام هستند

آنها که خط مقدم را

از اخبار رنگی تلوزیون ((شاهد)) بودند

آنها که چاه زنخدان را

بر ذکر مسائل ((حدث اصغر)) ترجیح ندادند

باید بدانند که

خداوند در تهیه مواد سوختنی جهنم

هرگز دچار کمبود نخواهد شد.

باید مواظب ارتفاع گناهان بود...                                                                                                            منبع . سایت سبکبالان



تاریخ : جمعه 88/7/24 | 3:24 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

                                                به نام خدا

دوپازا                            نوشته : احمد یوسفی        

پلکهای خیلی سنگینم را به زور باز کردم . تصویر آتا فوکوس خانمی سفید پوش

 به سختی در مغزم نشست .

خواستم با او حرف بزنم ولی لبانم تکان نمی خورد . پلکها سنگین تر شد واختیار

نگه داری آنها از دستم بیرون رفت و دوباره به خوابی سنگین فرو رفتم .

نمیدانم چند ساعت طول کشید تا دوباره توانستم چشم بازکنم. درد عجیبی

در سر و پایم  احساس می کردم.

پای راستم به شدت درد می کرد.آن را با وزنه های بسیار سنگینی که به تخت

آویزان شده بود، مثل چوب خشکی بسته  بودند ، و یارای تکان دادنش را نداشتم .

به سرم که درد  زیادی در آن حس می کرم دست کشیدم . باند زیادی به آن بسته شده بود .

دو تخت خالی در چپ و راستم قرار داشت و در این اتاق نسبتا بزرگ هیچ جنبنده ای

وجود نداشت . سرمی که به دست چپم وصل بود قطره قطره تزریق می شد و من

نمی دانستم چرا در این اتاق و با این وضعیت به سر می برم .

صداهای در هم و برهمی از راهرو به گوش می رسید . به سختی لبانم را باز کردم

و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون می آمد و با ناله ای نا خواسته همراه بود

کمک خواستم .هیچکس صدایم را نمی شنید .

دوباره سعی کردم کسی را صدا بزنم ولی این بار هم فریاد ضعیفم به جایی نرسید .

کمی فکر کردم . برای جلب توجه سعی کردم با دستی که سرم به آن وصل نبود

ظرف استیلی که روی تختم قرار داشت و پر از باند و گاز بود  را روی زمین پرتاب کنم .

صدای ظرف استیل که در سالن پیچید ، خانم  سفید پوش با عجله و شتابان به طرفم آمد .

- شما به هوش اومدید . ؟!

سعی کردم باهمه توان جواب او را بدهم .از درد چینی به پیشانی انداختم و گفتم:

- مگه بیهوش بودم ؟!

- خدا را شکر ، الان سه  روز است که بی هوشید .

- چرا ؟

- با ضربه ای که به سر شما خورده ، دکتر ها قطع امید کرده بودند . اگر به دکتر تابان

اطلاع بدم خیلی خوشحال می شه .


- میشه بگین اینجا کجاست ؟ !

- بیمارستان مهاباد .

- مهاباد ؟!

- بله ، می خواستی کجا باشه .

- آخه من تو مهاباد چه کار مبکنم؟!

- می بینین که تو بیمارستان هستی و تحت درمان . اصلا اجازه بدین دوستتون

که بیاد همه چیز براتون روشن می شه . اون بیشتر در جریانه کارهاست .

- دوستم ،؟

-  بله ، همقطارتون ،آقا مجتبی .

- منو مجتبی اینجا آورده ؟ ای بی معرفت .

- اون دوست خوبیه . خیلی شما رو دوست داره . نمی دونید تو این سه شبانه روز

چه قدر بالای سرتون اشک ریخته . حالاهم گفت من چند دقیقه برم تو خیابون و

یه زنگ به خونه بزنم .

 - خانم می شه بگین من تا کی باید اینجا بمونم ؟

- شما تازه ده دقیقه است به هوش اومدید زود از ما خسته شدید؟ تا یه مد ت

مهمان ما هستی .

- ولی من نمی خوام اینجا بمونم . باید به کی بگم ؟

- به دکتر تابان . اینقدر هم به خودتون سخت نگیرید اصلا براتون خوب نیست .

- تورو خدا به دکتر بگین بیاد . من نمی تونم بمونم .

 خانم پرستار وقتی اصرار من را دید  ناراحت  شد وبه طرف راهرو حرکت کرد.

 نزدیک در اتاق که رسید، ایستاد صورتش را به من برگرداند و گفت :

  - شما با پایی که از 3 قسمت خورد شده و سری که حسابی آسیب دیده کجا

    می خواین برین؟ 

پرستار که خارج شد سعی کردم با فشار به حافظه ام ،علت بودنم در این

بیمارستان را به یاد بیاورم ولی فایده ای نداشت . درد سر و پایم به شدت

اذیتم می کرد . باید یکبار دیگر پرستار را صدا می زدم تا چاره ای برای

دردهایم بیندیشد . توانم را برای فریاد زدن که جمع کردم مجتبی از در وارد شد .

وقتی مرا به هوش دید خیلی خوشحال شد و خدا را بارها شکر کرد . بعد از

اینکه صورتم را بوسید . گفتم :

- اول از همه بگو من اینجا چیکار می کنم ؟

- سه شب پیش یادت هست ؟ می خواستیم جلوی نیروهای سپاه ارومیه

رو توارتفاعات دوپازای عراق مین گذاری کنیم .

-  بله .

- شما با تویوتای سپاه رفتی و تعدای از بچه ها پشت ماشین همراهت بودن .

ما هم با ماشین یگان خودمون پشت سر شما حرکت کردیم .

- بله .

- منورهایی که عراق می زد هم یادتونه ؟ چند بار راننده شما نگه داشت

و شما از ماشین پیاده شدید که عراقی ها با وجود فاصله خیلی کم ماشین رو نزنند .

- بله .

- اون شب پیچ آخر جاده رو می خواستیم رد بشیم که یه خمپاره جلوی ماشین

شما خورد و ماشین رو به دره پرت کرد . همون راننده ای که گفتی تازه داماد

شده و در سپاه پاسداران ارومیه خدمت می کرد همونجا شهید شد و شما هم به

این وضعیت در اومدید.

- بقیه بچه ها چی ؟

- اونا مورد خیلی مشکلی نداشتند چند تاشون سر پایی مداوا شدند و آقای کبود وند

 بیمارستان سر دشت موندند . ولی چون وضعیت سر شما، دکتر ها را نگران

کرده بود شبانه به اینجا فرستادن و الحمدولله حالا هم که خوبی .

- من از اون لحظه هیچی یادم نمیاد . لطف کن پرستار رو صدا کن تا این

درد لعنتی رو کم کنه .بعد هم بگو زودتر منو از اینجا نجات بدن که اصلا

حوصله موندن رو ندارم .

- خیالت راهت باشه من پیشت می مونم و  تنهات نمی ذارم .


 سرگرد نزاجا احمد یوسفی از گروه 411 مهندس دفاعی بروجرد .

 




تاریخ : دوشنبه 88/7/20 | 12:22 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

خاک کربلا

برادر ، برادر ! محمد رضا از حرکت ایستاد ، نگاهی به عقب انداخت و به به دنبال صدا گشت .

مجروحی را دید که دو پایش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ریزی زیادی داشت .

با عجله به طرفش دوید و سرش را به دامن گرفت ، صدای آب آب مجروح جگرش را سوزاند

دستی به قمقه او کشید ، اما ترکش توپ آبی در قمقمه باقی نگذاشته بود .

با عجله به سمت خاکریز مقابل دوید مقداری آب آورد و به لبان مجروح نزدیک کرد او

 چشمانش را گشود و در حالی که به زحمت سخن می گفت ، پرسید :

-         اینجا خاک عراق است یا ایران ؟

-         محمد رضا گفت : خاک عراق .

اشکی از گونه مجروح سر خورد و میان خون ها محو شد .

-         نه روا نیست من این آب را بنوشم در حالیکه مولایم امام حسین (ع) را در همین خاک

 با لب تشنه شهید کردند . سرم را به طرف قبله بچرخان .

سرش که به قبله چرخید ، به آرامی گفت :

" اشهد و ان لا اله الا الله " . بعد نگاهی به کربلا کرد و گفت :

" السلام علیک یا ابا عبد الله " لبخندی زد و لب تشنه پر کشید

شهید محمد رضا مصلحی کاشانی




تاریخ : شنبه 88/7/11 | 11:2 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا                                     به نام هستی بخش دانا

فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا

هفته دفاع مقدس به رزمندگان 8 سال دفاع جانانه مبارک باد

صبح زود از چنانه که عازم فکه بودیم با مجید قرار گذاشتیم  ، هر کداام از ما روی یک نوار میدان مین کار کند . محلی که باید مین برداری می شد حد فاصل سنگرهای خودی تا خط عراقیها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زیادی بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل می رساندیم عراقیها متوجه حضورمان نمی شدند . مجید گفت ما باید تا قبل از اینکه ظهر بشود و آفتاب عمودی بتابد کارمان را تمام کنیم .، در غیر این صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار می کند .

با یک جیپ km آمبولانس از سنگرهای خودی جداشدیم و به منطقه مورد نظر رسیدیم

4 نفر سرباز را کنار ماشین و روی جاده آسفالت گذاشتیم و من به همراه ستواندوم مجید ناظری روی دو نوار جداگانه مین pomenz  شروع به خنثی کردن مین ها کردیم .

قرارشد هیچکدام از ما به مین هایی که در اثر باران زنگ زده انددست نزنیم و آنها را در فرصتی مناسب تر سر جایشان تخریب کنیم .

با گذشت دو ساعت از شروع کار فاصله زیادی با سربازان و ماشین پیدا کرده بودیم .

گرمای زیاد و انعکاس حرارت آفتاب روی رمل های فکه و عطش هر چند وقت یکبار، قمقمه آبم را خالی کرده بود .  

مجید سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زیاد شده بود . تصمیم گرفتم به طرف ماشینمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مین دور شدم صدای انفجاری

را روی خطی که مجید کار می کرد شنیدم  .

فکر کردم خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجید سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . اوروی رملهای داغ در محل گودی افتاده بود و ناله می کرد ، هر دو دستش از بالای آرنج قطع شده بود و از پیشانیش که جای ترکش مین بود خون فواره می زد.

سربازها که این وضع را از دور می دیدند برانکار را داخل ماشین گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مین عراقیها هم شروع به شلیک خمپاره کرده بودند و لحظه ای انفجارها قطع نمی شد .

 

ماشین که به طرف ما می آمد روی مین ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه ای پرتاب شده بودند . بچه های خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربین این صحنه ها را می دیدند، آنها وقتی به کمک رسیدند مجید تازه داماد دیگر رمقی برای ماندن نداشت .

با چفیه ای که همراهم بود نمی دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفیه را با فشار روی پیشانیش گذاشتم و او را دلداری دادم .

او هر لحظه و با صدای بریده آقایمان امام حسین و ابوالفضل(ع)  را صدا می زدو آب می خواست . قمقمه اورا که بیرون آوردم خشک تراز قمقه من بود .

مجید در آخرین لحظات با زحمت سرش را که بین دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهی به دور دست کرد لبانش تکانی خورد و .................

 

 سرگرد نزاجا : احمد یوسفی

 




تاریخ : چهارشنبه 88/7/1 | 2:50 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر