سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

پشتیبانی از جهاد ملت در پشت جبهه
 تالبلب

نقش زنان این آب و خاک در پشتیبانی از جنگ در پشت جبهه اشکال گوناگونی پیدا کرد و این نقش چنان عیان، آشکار، موثر و کارآمد بود که نیاز چندانی به شرح و بسط آن ندیدیم و فقط بر فرازی از سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد یکی از نقشهای کلیدی زنان در پشت جبهه، یعنی تأمین عقبه¬ی روحی، روانی رزمندگان اسلام که نقش موثری در حضور با روحیه¬ی آنان درمیادین نبرد داشت، اشاره خواهیم نمود.
مقام معظم رهبری در مورد نقش کلیدی زنان در پشت جبهه در جهت تقویت اراده و انگیزه¬ی مردان برای شرکت در جبهه¬ها، با بیانی رسا و جالب می¬فرمایند:«... اگر زنها حماسه¬ی جنگ را نمی¬سرودند، اگر زنها در خانه¬ها جنگ را به عنوان یک ارزش تلقی نمی¬کردند، مردها اراده و انگیزه¬های رفتن به میدان جنگ را پیدا نمی¬کردند...». 39
مطلب زیر شما را با یکی از این زنان فداکار و ایثارگر آشنا خواهد کرد:
« شهربانو ثمنی مادر فداکار مازندرانی است که دو دختر خردسال، دو پسر و شوهرش را در راه دفاع از انقلاب اسلامی و خاک وطن از دست داده است. دخترانش به دست رژیم طاغوت به شهادت رسیده¬اند. او درباره¬ی دخترانش می¬گوید: دخترم طوبی 10 سال سن داشت و کلاس چهارم ابتدایی بود. یکی از روزهای سال 1375،طوبی خواهر بسیار کوچکش خدیجه را کول کرد و در کوچه¬های اطراف می¬گرداند. مردمی که در خیابان مجاور در حال تظاهرات علیه نظام شاه بودند، در اثر یورش ماموران پلیس و تیراندازی آنان به کوچه¬های اطراف پراکنده شدند. ماموران برای شکار مردم، آنها را تعقیب می¬کردند.مردم هراسان و سراسیمه به این طرف و آن طرف می¬دویدند. از قبل اکثر درهای منازل توسط صاحبانشان باز گذاشته شده بود تا در چنین مواقعی مردم سریع خو را به یک جای امن برسانند. طوبی هراسان و مضطرب به سمت خانه شروع به دویدن کرد. خدیجه هم ترسیده بود و با گریه¬های خود بر اضطراب طوبی می¬افزود.خستگی زود به سراغ پاهای طوبی آمد و سنگینی وزن خدیجه توان دویدن را از او گرفت. به هر زحمتی بود خود را به منزلی که درش باز بود رساند و سریع وارد منزل شد. در را بست و سینه¬ی خود را به در چسباند. خدیجه هنوز گریه می¬کرد و طوبی به سختی نفس می¬کشید. صدای چند ایست و شلیک گلوله داخل کوچه پیچید. گلوله دری را که طوبی در پشت آن پناه گرفته بود سوراخ کرد و به بدن او اصابت کرد.طوبی به همراه خدیجه کوچولو ، آرام به زمین غلتید. گلوله پس از عبور از در، سینه¬ی هر دو را سوراخ کرده بود. دیگر صدای گریه خدیجه به گوش نمی¬رسید، انگار که ساعتها خوابیده بود و نفسهای عمیق طوبی هم با خون همراه شده بود و با هر دم و بازدمی که انجام می-داد، مقداری خون از دهانش بیرون می¬ریخت. هفت سال پس از پیروزی انقلاب قاتل، دخترانم دستگیر شد. شوهرم به خاطر این که قاتل دارای دو فرزند خردسال بود، از حق اعدام او گذشت و او را بخشید. او اعدام نشد و بخشش شوهرم او را متحول کرد. مدتی بعد قاتل دخترانم به جبهه ها رفت و با شوهرم در یک گردان قرار گرفتند. از شوهرم خجالت می¬کشید، ولی شوهرم رفت جلو و او را بوسید و به او گفت: خجالت نکش، اتفاقی بود که افتاد و تو حالا سرباز اسلام هستی... .
این مادر فداکار در ادامه افزود: از آغاز جنگ، شوهر و پسران من برای دفاع از کشور عازم جبهه ها شدند. پسر بزرگم قربانعلی یزدانخواه در سال 1361 در حال انجام ماموریت به شهادت رسید و پس از آن پسر دیگرم رحیم به همراه پدرش-نوروزعلی یزدانخواه- به جبهه رفت و هر دو در عملیات کربلای 4 در سال 1365به شهادت رسیدند. لحظاتی قبل از شهادت، خاطره¬ی جالبی از این پدرو پسر برای من به یادگار مانده است که گفتن آن خالی از لطف نیست.قبل از آغاز عملیات کربلای 4 در جزیره¬ی ام الرصاص، فرمانده¬ی آنان بین پدر و پسر قرعه¬کشی کرد تا یکی از آنان در عملیات شرکت کند. دلیل فرمانده برای این کار این بود که می¬دانست 3 نفر از اعضای این خانواده پیش از این شهید شده¬اند و نمی¬خواست که در این عملیات خطرناک ریسک کند و شاهد کشته شدن احتمالی پدر و پسر باشد.نتیجه¬ی قرعه¬کشی به نفع پسر تمام شد و هنگامی که او عازم عملیات بود، پدر به فرمانده گفت: شما کلک زدید و من قرعه¬کشی را قبول ندارم. اعتراض او باعث شد تا هر دو در عملیات شرکت کردند.
در گرماگرم نبرد، ابتدا پدر به شهادت رسید. فرمانده¬ی عملیات به پسر گفت: جنازه¬ی پدرت را به عقب ببر، ولی پسر قبول نکرد. کنار پدر نشست و آخرین بوسه¬هایش را نثار جسم بی¬جان پدر کرد و با عطری که در جیب داشت، جنازه¬ی پدر را عطرآگین نمود. سپس اسلحه¬ی پدر را برداشت و همراه سایر رزمنده¬ها به پیشروی در زیر آتش شدید دشمن ادامه داد. حدود 50 متر از جنازه¬ی پدر فاصله نگرفته بود که اصابت گلوله¬ای، روح بی¬قرارش را به پدر ملحق کرد. جنازه¬ی پدر و پسر دو سال و نیم در منطقه¬ی تحت تسلط دشمن باقی ماند و پس از آن فقط استخوانهایشان به خانه بازگشت.
از این مادر فداکار طی مصاحبه¬ای پرسیده شد: در قبال از دست دادن عزیزانتان چه توقعی دارید؟
پاسخ داد: ما به تحمل سختی¬ها عادت داریم. بچه¬ها را با سختی بزرگ کردیم. آن وقتها همسرم یک کشاورز ساده بود. این منزل هم یادگاری اوست که خودش ساخته. از زندگیمان راضی هستیم و از هیچ کس هیچ توقعی نداریم.» 40 اکنون به پاس صبر و تحمل قهرمانانه¬ی این مادر که در راه سرافرازی انقلاب اسلامی و میهن عزیزمان، 5 شهید تقدیم نموده است. تندیس نمادینی در شهر ساحلی فریدونکنار برای گرامیداشت یاد و خاطره¬ی او و الگوپذیری از حماسه، شکیبایی و بردباری وی ساخته شده است.40
پشتیبانی امدادی از رزمندگان و پرستاری از مجروحین در خطوط مقدم جنگ
زنان در این عرصه نیز حماسه سازی نمودند. خاطرات زیر نمود عینی حماسه آفرینی است:
«... در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران، تعدادی از خواهران نیز داوطلبانه به جبهه آمدند. تعدادی از آنان که پرستار بودند، در «روستای رامسه» 41 در پایگاهی که برادران حزب جمهوری اسلامی برای کمک به مجروحین جنگ دایر کرده بودند و با جبهه حدود 6 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و گلوله¬های توپ، کنار آن به زمین می¬خورد، مشغول کار شدند. چند خانم و چند دختر، یک درمانگاه کوچک درست کرده بودند و رزمندگان زخمی را مداوا می¬کردند. جاده¬ی منتهی به روستا خاکی بود و در فصل بارندگی به سختی می¬شد حتی به آنها غذا ¬رسانید...» 42
«... یکی از پرستاران که کارمند عالی رتبه نخست وزیری بود، دوران نرسینگ را در انگلستان طی کرده بود و حتی همکلاسی¬اش را هم آورده بود و دو نفری زخمی¬ها را به پشت جبهه منتقل می کردند، منتهی توی آمبولانس کار می¬نمودند... در روستای جلالیه یک رزمنده زخمی افتاده بود و سایر برادران فرصت آوردن او را نداشتند وبشدّت درگیر جنگ بودند43... یکی از آن دو خواهر پرستار از آمبولانس پیاده شد، آن یکی هم به دنبالش آمد و دو نفری به صورت سینه خیز زیر آتش شدید دشمن، آن زخمی را که جوان سنگین وزنی هم بود به عقب آورده و داخل آمبولانس قرار داده و خوشبختانه نجات پیدا کرد.» 44
خواهر مریم کاتبی که از امدادگران کردستان و نیز دفاع مقدس است، در قسمتی از خاطرات خود گفته است:« هنگامی که در مریوان بودیم، یک روز خواهری را آوردند که دستش سفید سفید شده بود و حالت غش و بیهوشی داشت و از ضعف مفرطی رنج می¬برد. ما بلافاصله به مداوایش مشغول شدیم. بعداً که قدری حالش بهتر شد، از وضعیت او پرس و جو کردیم، فهمیدیم که این خواهر اهل شمال است. چندی پیش که عملیات شروع شده، نیمه شب به منطقه رسیده و اظهار داشته که می¬خواهم در یک مرکز کنار پرستارها کار کنم. او به علت تعداد زیاد مجروحین ناشی از عملیات که برای جراحی به این مرکز اعزام می-شدند، بی وقفه در اتاق عمل مشغول کار بود.
او به مدت 72 ساعت بدون آنکه چیزی بخورد، در اتاق عمل پنسها را می¬شسته و دسته بندی می کرده است. از بس که دستش داخل آب بوده و خون به دستش نرسیده است، سفید شده بود. این خواهر شمالی بعد از بهبودی مجدداً در منطقه¬ ماند و به صورت تجربی به پرستاری مجروحین جنگی پرداخت. 45

 




تاریخ : شنبه 89/11/16 | 2:12 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

باغبانان آلاله‌هاى سرخ ایثار (قسمت اول)

سیب

نویسنده: محمد باقر نیکخواه

جلوه‌هایى از حضور و نقش بانوان در دفاع مقدس

اشاره:در پهنه و گستره سراسر جبهه‌ها رد پا و نشان حضور ونقش بانوان در تمامى عرصه‌ها در طول جنگ تحمیلى و تاریخ مشحون از افتخار دفاع مقدس به وضوح هویدا و پررنگ و نمایان است و جایگاهى بس رفیع و ارزشمند دارد و مى‌سزد که به طور مستقل و جامع به آن اهتمام نمود و پرداخت و ابعاد مختلف و تاثیرات ژرف و عمیق آن را شناخت، آنگاه نمایاند و ترسیم نمود. در این نوشتار، گوشه‌اى از این حضور حماسى را مى‌نمایانیم؛

سابقه تاریخی

زنان همیشه در صحنه، همدوش با دلاور مردان میهن اسلامیمان همچون زنان نامدار صدر اسلام در تمامى عرصه‌هاى کارزار، دفاع و مقاومت را برخود فرض دانسته و زینب گونه علم حضور و رایت پیام‌رسانى فتح و ظفر را برافراشتند و همسران، فرزندان و برادران را عاشقانه روانه میادین خون و شهادت نموده و در فراق و محنت، رنج جراحت و شهادت آنان به مانند شیرزنان حاضر در جنگ‌‌هاى احد، خیبر، حنین و کربلا چون ستیغ کوه، محکم پاى بر زمین استوار ساخته و صبر را بر فزع و شکیبایى را بر بى‌تابى برگزیده و درمقابل دیدگان هزاران هزار، خداى را بر این مقام شکر نموده و عموم را به ادامه راه آنان وعزیمت به جبهه‌هاى عزت و افتخار تشویق و تحریض مى‌نمودند که زبان از وصف و قلم از شرح آن عاجز و قاصر است.

از سویى در پشتیبانى عمومى جبهه‌ها و رزمندگان به موازات اعزام عزیزان، در مساجد و حسینیه‌ها و محلات، ادارات، کارخانجات و در ستادهاى پشتیبانى جبهه‌هاى جنگ، مجتمع و در تامین مایحتاج آنان سر از پا نشناخته و عاشقانه فعالیت و نقش محورى خویش را در حمایت هرچه بیشتر عزیزان و کفرستیزان اسلام ایفا نمودند و یا در ستادهاى امداد و درمان در بیمارستان‌ها، اورژانس‌ها و نقاهت‌گاه‌هاى پشت جبهه، شهرهاى جنگ‌زده و حتى جبهه‌هاى جنگ حاضر و در حمل مجروحین و نجات جان رزمندگان، گام‌هاى موثر و حیاتى برداشته و در این مسیر حتى رنج اسارت را تحمل و فیض شهادت و جانبازى را نیز برگزیدند.

و مهمتر اینکه دوشادوش منادیان توحید و حریت و انسانیت، سلاح بر دوش گرفته و به عنوان یک رزمنده در سنگرهاى نگهبانی، حمل غذا و مهمات، انتقال مجروحین و شهدا از خطوط مقدم به پشت جبهه نقش و حضور خویش را به ظهور رساندند که در جاى و نوع خود، نظیرى را بر آن نمى‌توان یافت. از آنجایى که پرداختن همه جانبه و احصاى تمامى ابعاد نقش بانوان در دفاع مقدس باتوجه به جامعیت و گستردگى و تنوع و تخصصى بودن امور از عهده یک مقاله خارج و غیر ممکن است گردآورى حتى به اختصار نیاز به چندین مجلد قطور دارد.

در این مقاله به اختصار و ایجاز به نمونه‌ها و مصادیقى چند به استناد مشاهدات و اطلاعات مستقیم خویش در شهرهاى جنگى خوزستان مى‌پردازیم تا مقبول طبع بلند و همت والاى شیر زنان عرصه‌هاى سرافرازى و افتخار قرار گیرد.

حضور در صحنه‌هاى نبرد

باتهاجم و تجاوز بى‌رحمانه دشمن به شهرهاى مرزى همچون قصرشیرین، گیلان‌غرب، دهلران، بستان، سوسنگرد، هویزه، خرمشهر و آبادان و ... به موازات خیزش عمومى و به کمک نیروهاى مسلح شتافتن مردان، به رغم فقدان اسلحه و مهمات و طى نکردن دوره‌هاى آموزش نظامی، به صرف تکلیف و دفاع از انقلاب و نظام نوپاى اسلامی، بانوان غیور و زنان شجاع این شهرها نیز در مقام دفاع، مقاومت در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح بى‌رحم و ددمنش را بر خود فرض دانسته و در کوران آن توفان حوادث و حملات ناجوانمردانه و نابرابر، به یارى دلیر‌مردان سپاه اسلام به پا خاسته و از بذل مال،‌ جان، فرزند و همسر نیز دریغ نورزیده و حتى به رغم مخالفت مردان، حاضر به ترک شهر و خانه و کاشانه خویش نگشتند و سند افتخار و شکوه در صحنه بودن را در تاریخ سراسر عزت و سربلندى دفاع مقدس براى نسل‌هاى آتى و حاضر به یادگار و میراث گذاشتند.

الف) حضور بانوان خرمشهر در میدان کارزار

نبرد بى‌امان 35 روزه در خرمشهر (31 شهریور تا 4 آبان ماه 1359) به عنوان فراز بسیارمهم مقاومت و ایستادگى رزمندگان اسلام و دلیر مردان و شیر زنان خرمشهر قهرمان در تاریخ دفاع مقدس در سرلوحه جنگ رویا‌روى با دشمن به شمار مى‌رود همچنان که مقاومت مردم قهرمان دزفول در مقابل بمباران‌ها، گلوله‌ باران‌ها بویژه موشک باران‌هاى دشمن،‌ به عنوان نمونه شهر مقاومت زبانزد عام و خاص است.

با آغاز تهاجم هوایى به خرمشهر و کشتار بى‌رحمانه جمعى مردم بى‌گناه و بى‌اطلاع که با غافلگیرى تمام صورت گرفت تعداد زیادى از مردم را به شهادت رساند. با فرمان بسیج عمومى شهر توسط فرمانده محبوب سپاه خرمشهر، سرلشکر شهید محمد جهان‌آرا، خواهران که قبلا آموزش‌هاى نظامى را گذرانیده بودند بسیج شدند در گروه مکتب قرآن، سپاه، پایگاه‌هاى مقاومت مساجد بویژه مسجد جامع و مدارس و دوشادوش همسران، پدران و برادران خویش به ایفاى وظایفى چون: مربیگرى و آموزش نظامى خواهران داوطلب، ایجاد سنگر، نگهبانى در سنگر، تعمیر، تجهیزات، حمل مهمات‌ انتقال مجروحین و شهدا، مداوا و درمان مجروحین که به صورت جانکاه شاهد قطعه قطعه و متلاشى شدن زنان و کودکان شش ماهه و یکساله تا پیر زنان بوده و جز خدا فریادرسى را در آن بحران نمى‌یابند، تکفین و خاکسپارى شهدا ( در مواردى مادرى و دخترى تنهاى تنها و زیر باران آتش دشمن، دختر و خواهر خویش را غریبانه و مظلومانه به خاک سپرده و بلافاصله مراجعت و به دیگر همسنگران پیوسته و انجام وظیفه نموده‌اند)،‌آشپزى و ارسال غذا براى رزمندگان، تحمل گرسنگى و بى‌خوابی، جلب کمک‌هاى مردمى در مسجد جامع و بسته‌بندى و جیره‌بندى آنها،‌ تهیه کوکتل مولوتف براى مقابله با هجوم تانک‌هاى دشمن به دلیل نبود مهمات و نارنجک دستی، دادن روحیه به مردم باقى مانده در شهر، مقابله با عملیات روانى ستون پنجم که گراى مقرهاى رزمندگان را به دشمن مى‌دادند و ده‌ها مورد دیگر که جاى تفصیل آنها در این نوشتار موجز نمى‌باشد.

در این میدان، شهادت و جانبازى ده‌ها خواهر رزمنده با مظلومى و غریبى تمام، در کنار بیش از دویست تن از زنان خرمشهرى گواه روشن بارز حضور دلیر زنان شجاع خرمشهر است که بر تارک تاریخ درخشان دفاع مقدس مى‌درخشند. 

پرونده‌هاى موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران، خود گواه این مدعى است و نیز حضور خواهران در شهر که حتى حاضر به ثبت حماسه جانبازى خویش در بنیاد جانبازان نشده‌اند و در اینجا به دلیل کثرت اسامى و پرهیز از شائبه تبعیض در اثر غفلت قید نام، از ذکر نامها مى‌گذریم.

ب) حضور و نقش بانوان در آبادان مقاوم:

در شهر آبادان قهرمان نیز همزمان با حملات توپخانه‌‌اى و هوایى دشمن و به آتش کشیدن پالایشگاه و کشتار زنان و کودکان در کوى و برزن و بازار، عموم مردم براى مقابله با تجاوز دشمن خیره‌سر در پایگاه‌هاى مقاومت بسیج و مساجد گرد آمدند و زنان شجاع و متعهد و انقلابى نیز درحراست از دستاوردهاى انقلاب در این میدان نیز حضورى پر رنگ و قوى از خود بروز دادند. با پاسخ به نداى فرماندهان سپاه و بسیج و امام جمعه مقاوم آبادان و دیگر مسئولین شهر، حضور در بسیج و مساجد و تقبل وظایف نگهبانى از مقرها،‌کمک در سنگر‌بندى‌ شهر، تهیه وسایل سنگری، امداد و درمان مجروحین در بیمارستان‌هاى شهر، اجراى برنامه مراسم تجلیل از شهدا در مساجد، محلات و خانه‌هاى آنان، سرکشى به خانواده‌هاى شهدا و عیادت جانبازان، تهیه مایحتاج رزمندگان و بسته‌بندى و ارسال به جبهه‌هاى آبادان و خرمشهر، انجام امور فرهنگى و تبلیغى براى جبهه‌ها،‌حضور بسیار چشمگیر در نمازهاى جمعه آبادان که به امامت حضرت آیت‌الله جمعى تا پایان جنگ بدون وقفه اقامه گشت، تشویق مردان خانواده به ماندن و مقاومت، کمک به عادى جلوه دادن شهر همچون حضور در بازار، مساجد، فرستادن فرزندان به مدارس، تهیه کوکتل مولوتف و ارسال به جبهه‌هاى خرمشهر و ایستگاه هفت، فیاضیه و کوى ذوالفقاری، کمک به ایجاد موانع و کانال‌در مسیر عبور احتمالى دشمن در نفوذ به شهر، دعوت از خانواده‌هاى دیگر شهرهاى استان خوزستان وتهران براى حضور در آبادان باتمامى مشکلات محاصره شهر جهت تقویت نیروهاى رزمنده و مدافع‌ آن، فعالیت در رادیو آبادان و رساندن پیام مقاومت به گوش رزمندگان (قابل ذکر است که رادیو آبادان به صورت سیار براى دورى از دسترس آتش دشمن فعالیت مى‌نمود)، ‌چون بنا بر اختصار است به اهم موارد مصرح در فوق بسنده مى‌شود. اهمیت حضور آنان را وقتى مى‌توانیم بدانیم که آبادان در یک محاصره تقریبا کامل قرار داشت و تنها راه تردد خاکى آن از جاده ماهشهر - آبادان در 13 کیلومترى منشعب و به چوئیبده مى‌رسید و از نظر دریا نیز باید مسیر بندر امام خمینى تا بهمنشیر را طى تا وارد جزیره آبادان گردید و بالعکس قرار داشت، بهتر درک نموده و بر این شجاعت و جسارت و تعهد آفرین گفته و تحسین خواهیم نمود.

ج) حضور زنان دشت‌آزادگان در عرصه‌هاى دفاع مقدس:

/1ج) در سوسنگرد:

دشمن از محور چزابه، بستان را در هفته اول تهاجم سراسرى محاصره و اشغال نموده و خود را به شهر سوسنگرد رسانده و آن شهر را نیز محاصره و سپس اشغال نمود و از عمال و ستون پنجم (خلق عرب) فرماندار معین و دیگر مسئولین ادارات را نیز از مزدوران ضد‌خلق انتخاب و چند صباحى را بر مردم حاکم و انواع جور و ظلم و خیانت را روا داشتند که با هجوم متقابل نیروهاى اسلام و شبیخون به نیروهاى دشمن، بعثیان و عوامل و مزدوران آن نیز سراسیمه، فرار را بر قرار ترجیح و تا مرز عقب‌ نشستند.

در این میان زنان نیز همچون مردان با بیل، چماق و داس همزمان با حمله رزمندگان اسلام به دشمن بعثى و عمال آن و ورود به شهر، دفعتا به نیروهاى بعثى و عوامل به اصطلاح “جوانان خلق عرب دشت‌آزادگان” حمله‌ور گشته و با کشتن و اسارت تعدادى و تحویل آنان به رزمندگان اسلام، تعهد و نقش خویش را به نمایش گذاشتند.

همچنین در محاصره و تصرف دوم، شهر سوسنگرد در 22 آبانماه 1359، خانواده‌هاى باقى مانده در شهر، کنار معدود رزمندگان، در محاصره کامل حاضر به ترک شهر نشده بودند، آماج حملات و انتقا‌م‌گیرى گشتند و در همان زمان دشمن خانواده‌هاى حزب‌اللهى و سپاهى و بسیجى و ... را با تمامى اهل آن به آتش کشیدند و زنان و کودکان بسیارى را کشته و سوزاندند.

پس از تسلط سه روزه بر شهر و اعمال جنایات فجیع، در 25 آبان ماه رزمندگان اسلام، متشکل از سپاه و ستاد جنگ‌هاى نامنظم و ارتش و عشایر به فرماندهى شهید چمران ، حمله همه جانبه‌اى را براى انهدام و فرار دشمن آغاز نمودند که به اتفاق گروهى از رزمندگان با خانواده‌‌اى مواجه گشتیم که در مدت سه روز حضور دشمن، شهر را ترک نکرده بودند،‌ مادر پیر خانواده‌اى را که با چوبدستى یک عراقى را از پاى در آورده بود، نشان دادند که با افتخار، محل کشته شدن عراقى‌ و پنهان نمودن جسد رانشان مى‌داد.

همچنین به خانواده‌اى برخوردیم که مادر خانواده، سه سرباز عراقى را که به حریم خانه آنها تجاوز کرده بودند به بهانه پختن نان، منتظر گذاشته و “سم موش” در خمیر مخلوط و با نان مسموم، آنان را به درک واصل نموده بود. در بیمارستان شهید چمران سوسنگرد، زنان پرستار با حالتى مضطرب از داخل آمبولانس پیاده و مجروحین را به کمک مردم و زنان شهر به داخل بیمارستان منتقل و بلافاصله براى امداد و درمان با همان آمبولانس، روانه خطوط درگیرى مى‌شدند.

در کا نال انتهاى جنوب سوسنگرد به زنان عشایرى برخوردیم که محل اختفاى عراقیان را نشان داده و از مجروحین سپاه اسلام مراقبت و تقاضاى امداد مى‌نمودند و ...

 




تاریخ : چهارشنبه 89/11/13 | 11:25 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

احمد یوسفی

دختر بدر و دجی امشب سه جا دارد عزا / گاهی میگوید پدر گاهی حسن گاهی رضا ....

 ماه فروماند از جمال محمد/ سرو نباشد به اعتدال محمد/ قدر فلک را کمال و منزلتی نیست/ در نظر قدر با کمال محمد /

وعده‌ی دیدار هر کسی به قیامت / لیله‌ی اسری شب وصال محمد/ آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی/ آمده مجموع در ظلال محمد/

عرصه‌ی گیتی مجال همت او نیست/ روز قیامت نگر مجال محمد/ وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس / بو که قبولش کند بلال محمد/ 




تاریخ : چهارشنبه 89/11/13 | 2:19 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

 سالهای دفاع مقدس رشادتهای مردان وزنان بسیاری را از این سرزمین مقدس به خود دیده است. 

یکی از این دلاوران امینه وهاب زاده امدادگر دیروز و جانباز 70 درصد شیمیایی امروز است. 

امدادگرخط مقدم سالهای جبهه و جنگ که بخاطر تسلط به زبان عربی در بعضی از عملیاتهای شناسایی برون مرزی بعضی از فرماندهان همچون همت را همراهی می کرد .

4 سال جنوب بود و نه ماه غرب بود . 

  لبی

" تو رو به فاطمه زهرا گلوله را حرام نکن"

امدادگر بود ولی اگر پیش می آمد اسلحه هم به دست می گرفت .

خودش اینگونه تعریف می کند : آرپیجی زن دستهاش قطع شده بود ما که رفتیم او را بیاوریم دیدم تانک عراقی ها جلو می آیند من او را رها کردم و آر پی جی را بر داشتم آرپیجی زن گفت : تو رو به فاطمه زهرا گلوله را حرام نکن من به سمت تانک شلیک کردم و به تانک اصابت کرد . 

"یکبار شهید و 7 بار مجروح "

خبر می رسد حمله شده و عده ای مجروح نیازمند کمک هستند خانم وهاب زاده داستان را اینگونه نقل می کند: راننده همراهم نیامد من خودم آمبولانس را برداشتم و به سمت منطقه رفتم پس از انتقال مجروحان به آمبولانس حمله شد و من امدادگر مجروح شدم ترکش به شکمم خورد وقتی مرا به اطاق عمل بردندمتوجه می شوند نبض ندارم و می فهمم که شهید شده ام. کادر بیمارستان مرا را به معراج شهدا می برنداما زمانی که شهید جدید می آورند می بینند مشما بخار کرده بررسی می کنند متوجه می شوند نبض دارم و من را به بیمارستان منتقل می کنند 

"احساس کردم او مفیدتر است ، پس من شیمیایی شدم"  

ولی در عملیات والفجر یک وقتی یک مجروح ماسک نداشته ماسکش را به او می دهد الان استخوان درد مخصوص دارد . وی در جواب اینکه چرا بین خود و رزمنده، آن رزمنده را انتخاب کرد گفت احساس کردم او مفید تر از من هست این جانباز پرشور روزهای جنگ اکنون بیاد شهدا زنده است.

 




تاریخ : چهارشنبه 89/11/13 | 12:52 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

                             به نام خدا    

                                 لیلا          نوشته : احمد یوسفی

محمد در حالیکه لباس نظامی اش را می پوشد و ساک جبهه اش را می بندد نگاهی از روی مهر به تو می اندازد و زیر لب چیزی می گوید .

برای اینکه زمزمه زیر لبش را بدانی می پرسی .

-        محمد ، چیزی گفتی ؟!

-        نه می گم از اینکه این دفعه هم نتونستم یه دکتر درست و حسابی ببرمت ، شرمنده ام . می ترسم قول مرخصی بعدی رو بدم ولی بازم نتونم .

-        خیالت راحت باشه ، من چیزیم نیست . تو مواظب خودت باش .

-        نسرین ، میگم کاش می شد یه سر در مدرسه لیلا می زدیم تا یک بار دیگه اونو ببینم .

-        نه محمد ، لیلا صبح که فهمید می خوای بری ، با چشمهای اشکی و پف کرده فرستادمش ، اگه الان دوباره تو رو ببینه ، دیگه نمی تونم آرومش کنم . بهتره بری .

از چشمهای محمد پیداست که راضی نشده است ولی حرفت را گوش می کند . ساکش را بر می دارد پوتین هایش را می پوشد و آماده رفتن می شود .

با وجود اینکه دلت نمی خواهد از او جدا شوی ، کاسه ای آب بر می داری ، قرآنی به دست می گیری و او را از زیر قرآن می گذرانی ،

بعد هم کاسه آب را پشت سرش خالی می کنی و زیر لب آیت الکرسی می خوانی . در حالیکه لبهایت با لرزش آیه را زمزمه می کند و قطره ای اشک درازای صورتت را می پیماید ، با نگاهت او را تا آخر کوچه بدرقه می کنی .

دمق و ناراحت به خانه بر می گردی ، به آشپز خانه می روی تا با پختن نهاری دو نفره سر گرم شوی ولی غصه روی دلت سنگینی می کند . با خودت می گویی :

-        همیشه همین طوره ، تا یک هفته بعد از رفتن محمد ، من و لیلا ناراحتیم . بعد یواش یواش عادت می کنیم .

یخچال را که برای برداشتن گوشت باز می کنی چشمت به کتلتهایی می افتد که برای نهار محمد سرخ کرده بودی . با عجله نایلون کتلتها را بر می داری ، چادرت را می پوشی و از خانه بیرون می زنی .

مسیر کوچه تا خیابان را نمی دانی چطور می گذ رانی.

 به خیابان که می رسی مثل کسی که اتفاقی برایش افتاده باشد ، جلوی یک تاکسی را سد می کنی و بی درنگ سوار می شوی .

-        آقا تو رو خدا مسافر سوار نکنید ، من همه ی کرایه را میدم . برید طرف ترمینال . باید به اتوبوس ساعت یازده اهواز برسم .

راننده به ساعتش نگاه می کند سری تکان می دهد و راه می افتد .

از تاکسی که پیاده می شوی ، به طرف تعاونی شماره پانزده می روی

اتوبوس روی سکوی شماره هشت در حال حرکت است .

با اشاره دست اتوبوس را متوقف می کنی و با دستپاچگی به راننده می گویی:

-        آقا ببخشد لطفا محمد حیدری را صدا کنید .

محمد پیاده می شود با چهره ای متعجب نگاهت می کند و می گوید :

-        چیزی شده ؟!

نایلون غذا را به او نشان می دهی . او لبخند می زند و تو از اینکه بار دیگر توانستی محمد را ببینی خوشحالی .

-        وقتی خواب بودی یه خورده غذا برا ظهرت آماده کردم. ببخشید فراموشم شد .

نگاه پر از مهر و عاطفه اش را به صورتت می پاشاند و با تبسمی وداع می کند .

قطره ای اشک از گودی بغل گونه ات سرازیر می شود و به زیر چانه ات می غلتد . با پهنای انگشت نشانه اشک را از زیر چانه پاک می کنی و تصمیم می گیری بروی و لیلا را از مدرسه با خود ببری ، شاید کمی تسلای خاطر پیدا کنی .

به چها راه حافظ که می رسی آزیر قرمز نواخته می شود و ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی می کنند .

هر کس به طرفی می دود و دنبال پناهگاهی می گردد . با سرعت به طرف زیر زمین مسجد امیرالمومنین (ع) می روی . آنجا تعدای زن و مرد پناه گرفته اند .

پله ها را که پشت سر می گذاری صدای دو انفجار بزرگ را می شنوی . جیغ و فریاد مردم هم چاشنی انفجارات می شود و سپس انفجاری شدید تر از دو انفجار قبل . صدای ضد هوایی ها لحظه ای قطع نمی شود .

پس از اینکه سرو صداها کمی فروکش می کند ، مردم وحشت زده بیرون می ریزند . هر کس چیزی می گوید . مردی خاکهایی که آسمان را پوشانده با دست نشان می دهد و می گوید :

-        احتمالا اطراف خیابان رودکی بمباران شده باشد .

سرت گیج می رود . ضربان قلبت تند می شود . عرق سردی تمام بدنت را خیس می کند . نام مبارک باب الحوائج را به زبان می آوری و به زمین می افتی .

دو نفر از خانمها به طرفت می آیند و برای اینکه حالت خوب شود روی صورتت آب می پاشند .

چشمهایت را که باز می کنی از جمعیت خبری نیست .

می خواهی بلند شوی خانمی که سرت را روی زانویش گذاشته آرامت می کند و می گوید :

-        چرا اینقدر ترسیدی ؟ ! چیزی نشده خانم .

آهسته بلند می شوی و از آن خانم با صدای ضعیفی تشکر می کنی . دلت تاب ایستادن ندارد . می خواهی به طرف خیابان رودکی جایی که لیلا درس می خواند بروی اما زانوهایت شل شده و با هر قدم که بر می داری به زمین می خوری . همان خانم به طرفت می آید و می گوید :

-        شما اصلا حالتان خوب نیست بهتره به خونه برید .

- نه خانم من روزهای عادی هم همینطورم . تو رو خدا بگید کجا رو زدن ؟!

-        نمی دونم . مردم که به طرف رودکی می رن .

نمی توانی طاقت بیاوری با عجله بلند می شوی ، چادرت را درست می کنی و راه می افتی .

به میدان صفا که می رسی ، مسیر منتهی به رودکی را بسته اند . با حالتی دگر گون از آقایی می پرسی :

-        آقا بمبها کجا خوردن ؟!

-        مدرسه ی استثنایی ها رو زدن .

دنیا روی سرت چرخ می خورد . چند بار کلمه لیلا را تکرار می کنی. پاهایت جرات حرکت به جلو را ندارند . تمام قوایت تحلیل رفته . آمبولانسهایی که با شتاب به محل حادثه می روند وحشتت را دو چندان می کند .

با وجودیکه پاهایت همراهیت نمی کنند بدون توجه به هشدار کسانی که خیابان را بسته اند و کار امداد را انجام می دهند به جلو می روی .

تمام دیوارها ترک برداشته و شیشه ها فرو ریخته است . کرکره مغازه ها از جا کنده و لوازم دکانها روی سنگفرش پیاده روها ریخته است .

هر چه جلو تر می روی خرابی ها بیشتر است و جمعیت هم با سر و صورت خاکی آشفته تر به نظر می رسند . عده ای گریه می کنند . زنها به سر و صورتشان می زنند و نوحه سرایی می کنند . عدهای با بیل و کلنگ جنازه هایی را که زیر آوارها مانده اند بیرون می کشند . آقایی جلو می آید و مانع حرکتت به جلو می شود .

-        خانم لطف کنید برگردید . شما کار کمک رسانی را کند می کنید . بعضی از بچه مجروح شدن و ما باید آنها را سر یعا به بیمارستانها برسانیم .

نگاهت را به جلو می اندازی خبری از دبستان استثنایی ها نیست دیوارها تماما فرو ریخته . آه و فریاد مردم یک لحظه قطع نمی شود برعکس خودت که هیچ نمی گویی.

به انتهای خیابان که می رسی در محوطه ای باز دختران و پسران دانش آموزی را می بینی که همگی روی آسفالت کنده شده ی خیابان دراز کشیده و انگار همگی در حال مطالعه اند .

در میان جمعیتی که لحظه ای آرام و قرار ندارند خانمی را که سرو وضع خاکی و خون آلودی دارد می شناسی ، نگاهتان که به هم گره می خورد با آشفتگی به طرفت می آید دستان خون آلودش را به سرش می زند و می گوید :

-        خدا صبرت دهد .

با شنیدن این جمله دیگر چیزی نمی فهمی . نفست به شماره می افتد . زانوهایت شل می شود و دوباره غش می کنی .

 

                احمد یوسفی 

 




تاریخ : سه شنبه 89/11/12 | 3:47 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

 

ارتش

اهدای اعضای یک جانباز ارتشی در بابل به 4 بیمار نیازمند زندگی دوباره بخشید.

 

مسئول اهدای عضو دانشگاه علوم پزشکی بابل در این باره گفت: ستوانیکم بهرام جان بابانژاد که از نیروهای بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی بود، در اثر تصادف در سن 46 سالگی دچار مرگ مغزی شده بود.

 

زیور مهدی نژاد با بیان این که مرحوم بهرام جان بابانژاد از جانبازان دوران دفاع مقدس بود که سوابق متعددی در جبهه های جنگ داشت، افزود: با رضایت خانواده این مرحوم 4 عضو شامل کلیه ها، کبد و قلب وی به بیماران نیازمند که در انتظار اهدای عضو بودند، اهدا شد.

 

وی اظهار داشت: مرحوم جان بابانژاد عضو ستاد نماز جمعه بابل و از فعالان بسیجی بود که چند ماهی از بازنشستگی وی سپری می شد.

 

روابط عمومی ارتش جمهوری اسلامی ایران ضمن تقدیر از اقدام خداپسندانه خانواده مرحوم بابانژاد، شادی روح این جانباز ارتش جمهوری اسلامی ایران و علو درجات وی را از خداوند منان آرزومند است.

 




تاریخ : شنبه 89/11/9 | 12:47 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

 

من و تو 1

چرا شبکه «من و تو» به سراغ تهمینه میلانی می رود؟

جای تعجب ندارد که کانال مبتذل من و تو (manoto-1) به سراغ افرادی همچون تهمینه میلانی برود. جای تعجب ندارد که در کنار یک خواننده مشهور زن(گ.گ) شاهد حضور تهمینه میلانی در این شبکه باشیم.

اما متعجب می شویم وقتی می بینیم فیلم های تهمینه میلانی توسط وزارت ارشاد مجوز می گیرد و حتی در جشنواره فیلم فجر هم جایزه می گیرد و گاها در تلویزیون نیز پخش می شود.

من کاری ندارم که شبکه ضدفرهنگی من و تو با این کارگردان ارتباط خاصی دارد یا نه، ولی در این نوشتار می خواهم به این موضوع بپردازم که چرا شبکه من و تو به سراغ افرادی همچون تهمینه میلانی می رود؟

از فیلم های این کارگردان و فیلم نامه نویس، نوع تفکراتش کاملا مشخص است. داستان فیلم های این کارگردان سرشار از مفاهیم سکولاریسم است. دین کمترین نقش را در فیلم های او ایفا می کند مفاهیمی مثل اسلام، انقلاب، ولایت مداری، فرهنگ اصیل ایرانی- اسلامی و ... در فیلم های او جایی ندارد.

فیلم های او سرشار از عشق های مثلثی، عشق های یک طرفه، رابطه های دوست پسری و دوست دختری، طلاق، خیانت و مفاهیمی از این دست هست. در طول داستان فیلم دائما بین سنت و مدرنیسم نزاع رخ می دهد و البته داستان به گونه ایست که شما دوست دارید مدرنیسم برنده شود.

سنت خود را به شکل چهره ای محافظه کار، خشن، دیکتاتور و غیرقابل انعطاف نشان داده که معمولا دارای نمادهای دینی نیز هست. و مدرنیسم چهره ای آزاد، تحصیل کرده، با اخلاق، دارای سبک زندگی مرفه غربی است.

در تمام فیلم های این کارگردان سعی شده تا جای ممکن (تا حدی که بشه مجوز گرفت) از جذابیت های جنسی برای جذب مخاطب استفاده شود.

قضاوت در مورد اشخاص کاری بس دشوار است به همین خاطر من نمی خواهیم هیچ لقب خاصی را به او نسبت دهم. پس بهترین راه این است که بخشی از بیوگرافی او و تعدادی از فیلم های تهمینه میلانی را به شما معرفی کنم تا شما خودتان قضاوت کنید.

ابتدا خلاصه داستان چند فیلم:

 

زن زیادی:

زن زیادی

 

سیما زن جوان سی و پنج ساله ای است که به همراه شوهرش ( احمد ) و دختر 5 ساله اش (هما) برای رساندن زن جوان بیوه ای (صبا) که همسرش را به تازگی از دست داده است راهی یک سفر دراز می شود . در طول سفر سیما در می یابد که صبا دوست دختر شوهر اوست . جاده به دلیل طوفان شدید بسته است و آنها مجبور می شوند شب را در مسافرخانه یی در یک شهر کوجک بگذرانند . در این شهر کوچک ، پلیس در جستجوی قاتلی است که یک ساعت پیش همسر جوان خود و معشوق او را به قتل رسانده و متواری شده است . سیما به شدت با مرد قاتل هم ذات پنداری کرده و او را درک می کند . او مرد قاتل را یافته و به او کمک می کند تا فرار کند . طی ماجراهایی مرد قاتل با خانواده ی سارا هم سفر می شود و این مسئله موجب تقابل جدی مرد قاتل و احمد می شود ...

 

من و تو1

 

خلاصه داستان دو زن

 

فرشته و رویا دو دوست دوران دانشکده ، پس از 15 سال یکدیگر را می یابند. رویا که امروز یک خانم آرشیتکت موفق است ، به دیدن دوستش فرشته می شتابد و تمام خاطرات شیرین و تلخی که با یکدیگر داشته اند را مرور می کند . ارتباط آن دو به دلیل ازدواج فرشته و مخالفتهای همسرش با ادامه ی رابطه ی دوستی آنها قطع شده است . رویا فرشته را که زنی درمانده و مستاصل است می بیند و فرشته داستان 15 سال گذشته و اتفاقاتی که در زندگی او پیش آمده را برای رویا تعریف می کند. او که زمانی شاگرد اول دانشکده ی معماری بود و در طول 4 سال تعطیلی دانشگاهها به دلیل مزاحمتهای جوانی ولگرد به نام حسن و فشارهای خانوادگی تن به ازدواج با مردی سنتی می دهد ... احمد همسر فرشته مردی بدبین و متعصب است و مانع از ادامه ی تحصیل او شده و روابط اجتماعی همسرش را محدود به محیط خانه و خانواده می کند . فرشته راههای مختلف برای رهایی از این موقعیت را می آزماید ، ولی به جهت قوانین کشور ، قادر به یافتن راه نجاتی نمی شود . او که از همسرش صاحب دو پسر شده است ، تحت فشارهای پیاپی تبدیل به موجودی بدون اعتماد به نفس و ضعیف می شود ... سالها بعد حسن با همسر فرشته درگیر می شود که منجر به مرگ همسر فرشته می شود ... فرشته تنها می ماند با کوله باری از مشکلات و دو پسر بچه ا ی که باید به تنهایی بزرگشان کند ...

 

 

 

خلاصه داستان آتش بس

 

سایه 33 ساله و آرشیتکت است. او با همسر خود یوسف 40 ساله که مهندس سازه است ، در یکی از محلات شیک شهر تهران زندگی می کنند. از آنجا که زندگی این دو بدلیل لج و لجبازی به بن بست رسیده است و شبیه به یک موش و گربه بازی مداوم شده است ، سایه تصمیم به طلاق می گیرد . او برای انجام این امر به دیدن یک وکیل می رود ولی بدلیل یک اشتباه از دفتر یک روانشناس ( مشاور خانواده می رود ) سر در می آورد . مشاور از او می خواهد قبل از اقدام به طلاق سعی کند تا با همسرش برای مشاوره نزد او بیایند. سایه این عمل را غیر ممکن می داند. او از شروع آشنایی خود با یوسف تعریف می کند ، از خواستگاری ، عروسی ، آغاز اختلافات که بر مبنای لج و لجبازی است و ادامه ی آن که به نزاع کشیده شده است. یوسف که همسر خود را تا دفتر روانشناس تعقیب کرده ، بعد از رفتن سایه بدیدن دکتر می آید . او هم داستانهای خودش را دارد. یوسف علاقمند به طلاق نیست و از مشاور می خواهد تا کاری کند که سایه مجدداً برای زندگی با یوسف علاقمند شود ...

طی ماجراها و اتفاقاتی ، مجدداً سایه و یوسف با آگاهی از ریشه ی مشکلات خود به زندگی با یکدیگر علاقمند می شوند و تصمیم می گیرند زندگی تازه ای شروع کنند.

جالب اینجاست که بدانید این فیلم تقلید بچه گانه ای از فیلم آقا و خانم اسمیت است. نوع آشنایی سایه و یوسف نیز کاملا متضاد با فرهنگ های اسلامی و ایرانی است. سبک زندگی آنها نیز کاملا غربی و از نوع مرفه سرمایه داری است.

 

 

 

خلاصه داستان واکنش پنجم

واکنش

 

فرشته که در یکی از دبیرستانهای تهران تدریس می کند ، زن جوانی است که همسر خود را به تازگی از دست داده است . پدر شوهر سنتی او بعد از مرگ همسرش ، طبق قانون حضانت ، نگهداری دو پسر 7 و 9 ساله و اداره اموال آنها را بر عهده گرفته و از فرشته می خواهد که یا به خانه پدر خود برگردد و یا به همسری برادر شوهر خود درآید.

فرشته با همفکری و همیاری 4 تن از همکارانش که از تیپهای مختلف اجتماعی – اقتصادی هستند و آنها نیز هر یک ، مسئله لاینحل مهمی در زندگی دارند ، به وضعیت موجود واکنش نشان می دهد .

داستان فیلم تقابل دو نوع تفکر نیمه مدرن و سنتی است که در جامعه ی در حال گذار هر روز شاهد آن هستیم . تقابلی که از هر دو طرف قربانیان بسیاری می گیرد.

 

 

 

خلاصه داستان دیگه چه خبر

 

فرشته دانشجوی رشته ادبیات ، دختر پر نشاطی است که در جامعه ی پیرامون خود درک نمی شود و به دلیل سوء تفاهمی که برای مسئولان دانشگاه در مورد شخصیت او پیش می آید، از تحصیل باز می ماند . 

او برای پنهان کردن مسئله ی اخراج از دانشگاه نزد والدینش، به میزان زمانی که در دانشکده به سر می برد ، در یک انتشاراتی به کار مشغول می شود و همزمان برای قانع کردن مسئولین دانشگاه تلاش می کند .

در این راه عباس برادر او که دانشجوی کامپیوتر است به یاری او می پردازد .

 

 

و تعداد زیادی فیلم دیگر که همه از همین دست است.

در بخشی از بیوگرافی ایشان که در سایت رسمی اش منتشر شده آمده است:

... اوایل خرداد ?? بعد از چند روز مقاومت بی امان از طرف دانشجویان گروه های مختلف، دانشگاه ها با دادن چند کشته و خرد شدن سر و دست دانشجویان بسته شد . ماند که چه کند ، به شدت افسرده بود ، مدت ها بود که از فضای سیاسی سرخورده بود و به دلیل علاقه اش در محافل فرهنگی شرکت می کرد ، شعر خوانی ، جلسات عمومی کانون نویسندگان ، نمایش فیلم و ...

... سال بعد با کمک آقای بانکی و احمدی و جایزه یک میلیون و پانصد هزار تومانی "...بچه های طلاق" ، "افسانه آه" را در سال???? که بر اساس داستانی از صمد بهرنگی و دیدگاه فلسفی یونگ بود ، ساخت که معتقداست بسیار فیلم خوبی است ، ولی حتی آن را در مسابقه فیلم های ایرانی راه ندادند . با افسانه آه موفق شد در بیش از سی فستیوال و نمایش جهانی شرکت کند و مورد تشویق منتقدین بین المللی قرار بگیرد...

منوتو

 

شبکه من و تو نیز دقیقا به دنبال همچین تفکری است. برنامه های این شبکه به دنبال تغییر سبک زندگی ایرانیان و تبدیل سبک زندگی اصیل ایرانی - اسلامی به سبک زندگی بدون تقید به مذهب و سنت هاست.

بنابراین خیلی منطقی است که به سراغ تهمینه میلانی برود. فردی شناخته شده در بین ایرانیان و با تفکرات سکولار.

فردی که به همت مسئولین فرهنگی معروف می شود و خوراک فرهنگی شبکه مبتذل من و تو را فراهم نموده است.

منبع: www.parsapress.ir

 




تاریخ : جمعه 89/11/8 | 1:33 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر