سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

                                   لیلا                     لیلا نوشنه احمد یوسفی

محمد در حالیکه لباس نظامی اش را می پوشد و ساک جبهه اش را می بندد نگاهی از روی مهر به تو می اندازد و زیر لب چیزی می گوید .

برای اینکه زمزمه زیر لبش را بدانی می پرسی .

-      محمد ، چیزی گفتی ؟!

-      نه می گم از اینکه این دفعه هم نتونستم یه دکتر درست و حسابی ببرمت ، شرمنده ام . می ترسم قول مرخصی بعدی رو بدم ولی بازم نتونم .

-      خیالت راحت باشه ، من چیزیم نیست . تو مواظب خودت باش .

-      نسرین ، میگم کاش می شد یه سر در مدرسه لیلا می زدیم تا یک بار دیگه اونو ببینم .

لیلا نوشته احمد یوسفی

-      نه محمد ، لیلا صبح که فهمید می خوای بری ، با چشمهای اشکی و پف کرده فرستادمش ، اگه الان دوباره تو رو ببینه ، دیگه نمی تونم آرومش کنم . بهتره بری .

از چشمهای محمد پیداست که راضی نشده است ولی حرفت را گوش می کند . ساکش را بر می دارد پوتین هایش را می پوشد و آماده رفتن می شود .

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 90/10/17 | 1:17 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

          وداع  

           نوشته : احمد یوسفی  

       هر وقت از کوچه پشت باغ عبور می کردم ، خدا خدا می کردم که طلعت خانم مادر اکبر من را نبیند ، چون برای سوالهای تکراری او جواب جدیدی نداشتم. برای اینکه شرمنده اش نشوم و وعده های بی مورد به او ندهم سعی می کردم راه طولانی تری را انتخاب کنم و کمتر از آن کوچه عبور کنم ، مگر موردی مثل امروز پیش می آمد که ناچار باید از کوچه باغی گذر می کردم .

البته امروز هم تمام تلاشم را کردم که کس دیگری را پیدا کنم تا دعوت نامه روز جانباز را به محسن دوستم برساند ولی هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر نتیجه می گرفتم .

اگر دیشب به محسن زنگ نمی زدم امروز از رفتن به این کوچه صرف نظر می کردم ولی الان که ساعت هفت و چهل و پنج صبح است ، حتما محسن منتظر من جلوی پنجره اتاقش ایستاده و بی صبرانه بیرون را نگاه می کند .

چاره ای نبود، برای رسیدن به خانه محسن باید از جلوی منزل طلعت خانم رد می شدم .

داخل کوچه سرک کشیدم کوچه خلوت بود ، سرم را پایین انداختم و با عجله به طرف خانه محسن به راه افتادم .زنگ خانه را فشار دادم و دوست داشتم بدون معطلی در باز شود . چند دقیقه ای طول کشید تا همسر آقا محسن در را باز کرد .

سلام کردم و گفتم: ببخشید برای بردن محسن به پادگان آمده ام.

خانم محسن بعد ازجابجا کردن چادرش جواب سلامم را داد و گفت :

-         اتفاقا محسن منتظر شماست. بفرماید داخل .

-         نه ممنونم ـ لطفا صداش کنید .

او به داخل رفت و محسن را تا دم درخانه آورد از همسر محسن خداحافظی کردم. ویلچر محسن را گرفتم و پس از احوال پرسی به راه افتادم . سعی می کردم با عجله مسیر کوچه تا خیابان را طی کنم ، محسن از این وضع اعتراض کرد وگفت :

-  چه خبره ،چرا عجله می کنی . حالا که خیلی وقت داریم .

گفتم : ببخشید ، برای اینکه خیلی دیر نشود عجله می کنم .

- فکر دل وروده ی من هم باش.

- چشم .

چند متر ازکوچه باقی مانده بود که طلعت خانم با نان سنگک وشیشه شیر بدست از کوچه پیچید . یک لحظه ایستادم ومی خواستم دوباره برگردم که محسن گفت :

-         معلوم نیست امروز چه خبره ؛چراداری برمی گردی ؟ اصلا حواست اینجا نیست .

- نه چیزی نیست می خواستم چرخهای ویلچر را امتحان کنم .

چاره ای جز حرکت به سمت جلو نداشتم ، به طلعت خانم که رسیدم، سلام کردم و می خواستم سریع عبور کنم ، ولی صدای طلعت خانم مجبورم کرد ویلچر رااز  حرکت باز دارم وبه صحبتهای او گوش کنم .

-         خوبی مادر ؟.

-          ای شکر خدا ، از اکبر چه خبر؟!

-          مادر جون خبر جدیدی ندارم ولی انشالله خبر خوبی می رسد .

-          نه مادر ، دفعه قبل هم همین را گفتی !

-         به امید خدا بقیه اسرا هم که آزاد بشوند اکبر حتما بین آنهاست .

-          احمد آقا چند شب پیش خوابش را دیدم ، می گفت ، جایش خیلی خوب است .

-          خیلی خب ، پس دیگر جای نگرانی نیست.

این جمله را که گفتم با اشکی که از گوشه چشمش جاری بود گفت:

-         اسرا که جایشان راحت نیست ؟! حتما   …

بغض غریبی گلویم را فشرد ، سعی کردم مثل هر بار خویشتن داری کنم ولی نمی توانستم . خود به خود می لرزیدم . کمی که به خودم مسلط شدم گفتم :

-         ننه اکبر ، به دلت بد نیاور ، انشالله اکبر بر می گردد. من با اجازه شما آقا محسن را برسانم ، دارد دیر می شود .

او با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد و با همان بغض کهنه گفت:

- ایشان را تا به حال زیارت نکرده ام ؟! جانباز است ؟!

-         بله مادر ، ایشان سرور ماست ، تازه به این کوچه آمده اند ، بعدا به اتفاق خدمت می رسیم.

-         پس بی زحمت شماره دوستت که در ملایر است و گفته با اکبر در عراق اسیر بوده را به من بده .

-          ننه جان آن دفعه هم گفتم ، شماره او را ندارم ، ولی سعی می کنم توسط دیگر دوستان برایت بگیرم .

دوباره برق امید در دلش جرقه زد ونگاهی به سر تاپایمان انداخت ودرحال رفتن گفت :

-         خدا خیرت بدهد ؛ من منتظرم .

ویلچر محسن را به حرکت در آوردم وآرام راه افتادیم .محسن نگاهی به من کرد وگفت :

-         نه به آن عجله ات ؛ نه به این سلانه سلانه رفتنت . راستی اکبر کیه؟!

- یه بنده ی مخلص خدا که از عملیات کربلای پنج  به بعد اثری از اون نیست .

- بیچاره مادرش حق داشت اینهمه نگران باشد . راستی احمد آقا مگر مادر اکبر فقط این یک پسر را داشت .

-         نه؛ دوتای دیگر هم دارد ولی اکبر خیلی مهربان بود . یک الهه ای ازغیب بودکه برای مادرش رسیده بود .

محسن با دست چرخهای ویلچر را گرفت ومانع از حرکت آن به جلو شد ،  رو به من کرد وگفت :

- دوست دارم بیشتر از این درباره ی اکبر بدانم .چون تو روی تخت بیمارستان هم که بهوش آمدی فقط نام اکبر رامی بردی .

محسن رضایت من را که دید چرخهای ویلچر را رها کرد .

در مسیر پادگان جریان دوستی ام با اکبر تا آغاز عملیات کربلای پنج را برایش تعریف کردم .

بعد از پایان مراسم پادگان ، محسن را به خانه خودمان بردم . آقا محسن هی غر می زد و از اینکه سر زده به خانه ما آمده بود ناراحت بود. وقتی او را به خانمم معرفی کردم و گفتم از دوستان هم تختی من در بیمارستان اهواز است . شرم و کم رویی آقا محسن کاملا برایم مسلم شد.

از زهرا همسرم خواستم که گوشی را بیاورد تا آقا محسن زنگ بزند به خانواده اش و من برای آوردن آنها به درب منزلشان بروم . زهرا گوشی را نزدیک آقا محسن گذاشت و کاغذی را به دست من دادو گفت :

-         از وقتی تو رفتی سه بار آقای امامی از بنیاد شهید زنگ زدند و سراغ تو را گرفتند . این شماره را دادند که با ایشان تماس بگیری.

-         کاغذ را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم ، وقتی برگشتم به محسن گفتم :

-          چی شد ؟ زنگ زدی ؟

-         بله ولی مهمان داریم ، و من هم باید تا یک ساعت دیگر رفع زحمت کنم .

وقتی فهمیدم محسن تعارف نمی کند و قصد رفتن دارد بقه ماجرای اکبر را برایش گفتم :

یک شب مانده بود به شب عملیات کربلای پنج آن شب تا صبح اکبر خواب نداشت ، هر دو ساعت یکبار بلند می شد و وضو می گرفت و نماز شب می خواند . نماز خواندنش خیلی طول می کشید ، البته او طوری رفتار می کرد که مزاحم اوقات کسی  نشود . آن شب برای بار آخر که وضو می گرفت موقع بر گشتن به سنگر پایش به  فانوس خورد وسروصدایی ایجاد شد .بچه ها از خواب بیدار شدند ، اکبر از شرم ، خیس عرق شده بود .گفت : ببخشید بچه ها من خیلی شما را اذیت کردم البته به مهمان خورده نمی شود گرفت من چند شب بیشتر مهمان شما نیستم ، اگر متوجه شوم که مزاحمتی برایتان دارم که حتما هم همینطور است ،  حاضرم چادر انفرادی بزنم وداخل آن زندگی کنم .بعد بچه ها هم به شوخی گفتند : حالا که چند شب است اشکالی ندارد . ولی ما مطمئنیم که تو با دعا هایت پوست از سرصدام می کنی . خلاصه آن شب وقتی متوجه شد که دیگر بچه ها خوابشان نمی برد نمازش را خواند و بعد شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد او این دعا را به حدی  با سوز وگداز می خواند که همگی بی اختیار اشک می ریختیم و او را  در خواندن دعا همراهی می کردیم . خلاصه ی کلام اینکه در تمام این مدت  که با هم بودیم همیشه چند قدم جلوتر از من حرکت می کردومن هیچوقت    به او نمی رسیدم . همیشه با دعای آخر نمازش از خواب بیدار می شدم ونماز صبح می خواندم . هر چه سعی می کردم یک شب زودتر از او از رختخواب بیرون بیایم و نماز صبح بخوانم نشد که نشد .

نماز

صبح که شد فرمانده ی یگان جریان عملیات را برایمان تشریح کرد، عملیات در چند محور انجام می شد وما مجبوربودیم هر کدام  با سه نفر از پرسنل وظیفه

   به گردانی مامور شویم . گردان 144 لشکر 21 حمزه یگانی بود که ماموریت مین برداری از معبر آن را من به عهده داشتم. و گردان 107 از لشکر 77 خراسان محل انجام ماموریت اکبر بود .

    وقتی  فهمیدیم در این ماموریت  نمی توانیم با هم باشیم ساعتی از روز را در خلوتی با هم گذراندیم وهر دوگریه کردیم . شب  ، هنگام وداع آخر که رسید ، اکبر یکایک بچه ها را بوسید وهمگی را اززیر قرآن

گذراند واز همه حلالیت خواست . ماموریت انجام شد ، من مجروح شدم وبقیه ی قضایا را در خدمت خودت بودم . یکی از سربازانی که همراه اکبر بود می گفت . وقتی میدان مین را اکبر باز کرد در آن جوش وخروش جنگ می خواست نماز شکر بخواند . شلیک پیاپی گلوله های خمپاره وتوپ امانمان را بریده بود گلوله ای نزدیکی اکبر به زمین اصابت کرد و ....

صحبتم به اینجا که رسید تلفن زنگ زد . از محسن معذرت خواهی کردم و گوشی را برداشتم

-         الو بفرمایید .

-          سلام ، احمد آقا ، امامیم .

-         سلام علیکم ، حاج آقای امامی ، ببخشید فراموش کردم . شما چند بار امروز زحمت افتادید .

-          خواهش می کنم . خدمت شما عرض کنم امروز تلفنگرامی از ستاد معراج شهدای تهران دریافت شد که  از جنازه های پیدا شده توسط گروه تفحص شهدا ،چهار شهید مربوط به بروجرد است . یکی ازاین  شهدا هم دوست شما اکبر موسوی است .

اسم اکبر را که شنیدم خود به خود گوشی از دستم افتاد و شروع به گریه کردن کردم ، محسن که تا حدودی در جریان امر قرار گرفته بود گوشی را برداشت و صحبت را با آقای امامی ادامه داد ، بعد گوشی را به من داد ، گوشی در دستانم نمی ایستاد و گریه امانم را بریده بود . امامی گفت :

-         احمد جان اگر این خبر را هم گوش کنی از ناراحتیت کم می شود . آقایی که از تهران تلفنگرام را می فرستاد می گفت : خوش به حالتان با این شهید بزرگواری که دارید ، می گفت ، جنازه شهید موسوی پس از سالها زیر خاک ماندن سالم و تازه است طوری که همه حیرت زده شده اند .الان هم پیکرهای مطهر این شهدا را بردند مشهد که با علی ابن موسی الرضا (ع) واع کنند .

این جمله انقلابی در درونم بوجود آورد ، بی اختیار گوشی تلفن را گذاشتم ، دستاتهایم را روی سرم گرفتم و سیردلم گریه کردم . بعد از لحظه ای تلفن زنگ خورد .

-         چرا قطع می کنی ؟!

با گریه گفتم : اکبر به مادرش طلعت خانم قول داده بود وقتی  این بار به مرخصی آمد او را به زیارت امام رضا ببرد . می خواست آرزوی مادر پیرش را بر آورده کند . آقای امامی امکان دارد تا اکبر در مشهد است مادرش را هم به مشهد ببریم ؟

-         من قول نمی دهم ، ولی سعی می کنم تا جایی که امکان داشته باشد با مسئولین معراج شهدای تهران و مشهد صحبت کنم .

-         تو را بخدا هر کاری از دستتان بر می آید دریغ نکنید . به مادرش خبر دادید که جنازه ی اکبر پیدا شده ؟

-         نه خیر ، برای همین مجددا زنگ زدم که شما این کار را بکنید .

-         چشم من الان به طرف خانه اشان می روم وشما هم زمینه را برای مشهد فراهم کنید .

-         مطمئن باشید .

از آقای امامی خداحافظی کردم و به همراه  محسن  حرکت کردیم که خبر پیدا شدن اکبر را به مادرش برسانیم .

محسن اعتراضی به تند بردن ویلچر نمی کرد سر کوچه پشت باغ که رسیدیم باز

همان حالت سابق را داشتم و از اینکه یکباره تصمیم گرفته بودم خبر را به طلعت خانم برسانم پشیمان بودم . سرعتم را کم کردم و به محسن گفتم :

-         راستش نمی دانم با چه زبانی باید با او صحبت کنم ؟!

محسن چرخهای ویلچر را به جلو حرکت داد و گفت :

 - تا حالا هم اشتباه کرده ای که جریان واقعی را به او نگفته ای .

جوابی نداشتم به محسن بدهم . در خانه که رسیدیم باز هم مردد بودم که زنگ بزنم ، محسن خودش را به زحمت از ویلچر بالا کشاند و زنگ را به صدا در آورد .

در که باز شد محسن به طلعت خانم سلام کرد و گفت:

-         مادر بلاخره اکبر را پیدا کردیم .

شهید تفحص

طلعت خانم با شادی کِل زد و با فریاد زنهای همسایه را خبر کرد . من برای اینکه کار خراب تر نشود طلعت خانم را وادار به سکوت کردم و گفتم :

-         ننه ، اکبر آمده ، ولی چه آمدنی !

گریه راه گلویم را بسته بود و نمی توانستم بیشتر از آن صحبت کنم . طلعت خانم که شوکه شده بود گفت :

-         بلاخره فرق نمی کند آمدن آمدن است ، همینکه مادر پیرش را یک عمر چشم انتظار نگذاشت هر طور آمده باشد قدمش روی چشم مادرش .

-        گفتم:  حتی اگر .......

او دوباره کِل زد . زنهایی که جمع شده بودند او را به خویشتن داری می خواندند

و گریه می کردند .

با گریه و بغض گفتم :

-         مادر، اکبر پس از اینهمه سال که در خاک داغ خوزستان بوده بدنش سالم است .

او چادرش را که از سرش روی شانه هایش افتاده بود جمع کرد و غریبانه با گریه گفت :

-         خوش آمدی پسر عزیزم ، حلالت باشد شیری را که با وضو در دهانت می گذاشتم . خدا به خاطر نمازهای شبت رحمی هم به مادر پیرت کند . حالا پسرم کجاست ؟!

-         اکبر را بردند پا بوس امام رضا ،

دوباره بغضش ترکید و با گریه گفت :

-         خودش تنها ؟! پس قرارمان چه شد؟!

-         اگه امام غریب ما را هم بطلبد فردا صبح با هم عازم مشهد می شویم .

وداع : احمد یوسفی

طلعت خانم این را که شنید بدنش را به سمت مشرق برگرداند دستهایش را به نشانه ی ادب روی سینه اش گذاشت کمر خمیده اش را کمی به سمت زمین خم کرد وبا گریه گفت

-         السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ، قربان کرامتت آقا بلاخره من را با اکبرم به پاپوسی پذیرفتی .

         کل زدن : فریاد شادی که زنان برای تازه دامادها می کشند.  

                                              التماس دعا 

 




تاریخ : چهارشنبه 90/9/23 | 12:29 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر