سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گرمای زیاد آدم را کلافه می کرد . زیر پیراهن ها از فرط عرق کردن ، همه خیس بودند .

نماز در اسارت احمد یوسفی

حسین تکه مقوایی را که در دست داشت و خودش را با آن باد می زد روی سرم کوبید و گفت :

علی یه خبر خوش .

گفتم : تو هم حوصله داری ، حتما می خوای بگی فردا آزاد می شیم .

گفت : نه بابا .

پس چه خبر خوشی تو این اردوگاه لعنتی هست ؟!

گفت : صامت عبدا... رفته مرخصی !

گفتم رفته که رفته به ما چه؟ !

خوب تا چند روز از آزار و اذ یتش راحتیم .

گفتم : سگ زرد برادر شغاله ، از کجا معلوم نفر بعدی بدتر از اون نباشه .

گفت هر کس باشد از اون دیونه بهتره .

حق با حسین بود چون صامت عبدا... انسان بی رحمی بود . با شلاقی که همیشه در دست داشت در اردوگاه چرخ می خورد و با ایراد های بی جا تو سر بچه ها می کوبید .وسایل ما را هر روز بازدید می کرد ، شاید از فرار ما و نقشه هایی که می کشیدیم می ترسید . در این پنج سال هیچ کس خنده او را ندیده بود . یک روز محسن را کشید وسط اردوگاه و بعد از زدن چند  ضربه شلاق رو به بچه ها کرد و به فارسی دست و پا شکسته گفت :

این خبیث می خواد اردوگاه رو به حوزه تبدیل کنه. و بعد فندکش را بیرون آورد و زیر ریش های محسن که چند روزی بود آنها را کوتاه نکرده بود گرفت . فریاد محسن بلند شد و صامت محکم  به صورت او کوبید . یکی از نگهبانها دستهای محسن را گرفت و صامت با فندکش به جان ریش های او افتاد . بچه ها به عنوان اعتراض محوطه را ترک کردند و به سلولهایشان رفتند .

فردای آن روز محسن را دیدم که صورتش تاولهای بزرگی زده بود ، بعضی از تاولها هم ترکیده بودند و آب و جراحت از آنها بیرون زده بود . در حالی که بغض گلویم را می فشرد گفتم :

آقا محسن شرمنده ام نتوانستم کاری بکنم !

گفت : نه برادر ، خدا باید انتقام ما را از این ها بگیرد . خوب شد بچه ها سر و صدا نکردند والا همه را به گلوله می بستند و ککشان هم نمی گزید.

صدای اکبر که مقسم غذا بود بلند شد : زود بیاید غذا بگیرید والا تمام می شود .

به حسین گفتم من میرم . ظرف غذا را برداشتم و رفتم . مدتی با ید درصف می ایستادم تا نوبتم برسد . غذا را که طبق معمول بادمجان بود گرفتم . نگاهم به محسن افتاد . چند ماهی از سوختن صورتش می گذشت ولی داغ صامت هنوز روی صورت نورانی او  به چشم می خورد . محسن من را که دید به طرفم آمد ، سلام کردم .

 گفت :

علی جان به همه خبر بده امشب وضو گرفته برای شام بیایند . می خواهیم در نبود صامت عبدالله نماز را به جماعت بخوانیم . مهر هایشان را هم بیاورند .

آمدم بگویم ممکن است بعثی ها مانع از اقامه شوند ولی محسن به سرعت دور شد .

در فکر حرفهای محسن بودم که اکبر گفت :چیه تو فکری ؟ ظرف غذا را بگیر .

ظرف را نزدیک بردم . غذا را گرفتم و به طرف سلول رفتم . در راه به هر کس می رسیدم ، برنامه ی شب را برایش می گفتم . حسین در حال پهن کردن سفره بود که وارد شدم .

گفتم :

حالا یک خبر خوب از من یشنو .

گفت : حتما با مرخصی صامت موافقت نکردند ؟.

- نه بابا ، آقا محسن را دیدم . گفت بچه ها موقع شام گرفتن همه با وضو بیایند می خواهیم نماز جماعت بخوانیم .

حسین مثل اینکه خبر رهایی را شنیده باشد از جا جست و صورتم را بوسید . باور کردن این خبر برایش مشکل بود . بعد در حالی که هاله ای از تردید چهره اش را فرا گرفته بود گفت : با ماموران اردوگاه هماهنگی کرده ؟

گفتم : نمی دانم .

نهار را خوردیم . ساعات و دقایق به کندی می گذشت . انتظار فرا رسیدن شب و گرمای طاقت فرسای اردوگاه در روز نمود بیشتری داشت .

غروب که شد وضو گرفتیم ظرفهایمان را برداشتیم با حسین به راه افتادیم .

حسین کتاب کوچکی را که دعای کمیل در آن نوشته شده بود و تا آن موقع مخفیانه از آن نگهداری می کرد را برداشت .

 گفت:اگر خدا خواست . دعا هم می خوانیم. مهرهایمان را که از قطعه های سنگ تشکیل شده بود  در جیب گذاشتیم و منتظر شدیم.

حسین گفت : شاید امشب از شام خبری نباشه. گفتم دندون رو جگر بگذار اگر دعای کمیل را از حفظ کرده بودی حالا مجبور نبودی این کتاب را قایم کنی. گفت: ای بابا حفظ کردن دعای کمیل از سوره ی بقره هم مشکل تر است.

صدای اکبر از پای ظرف غذا بلند شد:

بچه ها زودتر والا تمام میشه. اکبر با ملاقه آب گوشت سیب زمینی را به هم می زند و باز همان جمله را تکرار می کرد. دو نفر ماموره عراقی طبق معمول با شلاق هایی که در دست داشتند با فاصله ی کمی از دیگ غذا ایستاده بودند. هر دو کلت به کمر و با نگاه های غضب آلود بچه ها را زیر نظر داشتند. تا ان وقت شاید توجه زیادی به آنها نمی کردیم ولی آن شب دقت مان بیشتر شده بود.

    ((جبار مرشد)) و((حامد کریم)) را به خوبی می شناختم.

اولی آدم بداخلاق و دومی آدم ساده لوحی بود،به حسین گفتم: توی صف بایست تا من برگردم. به مامورین که رسیدم با عربی دست و پا شکسته از حامد کریم پرسیدم: راستی به جای صامت عبدا... چه کسی مسئول اردوگاه شده.جبار مرشد به جای او و با عصبانیت گفت:به تو مربوط نیست: برگرد برو یاالله.دیگر سوالی نکردم و آمدم پشت سر حسین ایستادم .

 زیر چشمی همه ی بچه ها را نگاه کردم هیجان و ترس چهره همه را دگرگون کرده بود .

محسن از صف خارج شد و کمی جلوتر از بچه ها ایستاد و مشغول اذان و اقامه شد. مامورین تا آن لحظه متوجه نیت ما نشده بودند. به محض اینکه کلمه قدقامت الصلوه از دهان محسن خارج شد ، همه ی بچه ها ظرف های غذا را روی زمین گذاشتند و به سرعت پشت سر آقا محسن صف بستند. نماز جماعت با تکبیر محسن شروع شد. مامورین که از اصل موضوع تازه با خبر شده بودند به طرف اکبر رفتند . حامد کریم گفت: چرا غذا را تقسیم نکردی؟

اکبربا آن لحجه شیرین اصفهانیش گفت: اجازه بدین نمازشون تموم بشه. گفتن این جمله پتک محکمی بود که به سر حامد کریم زده شد. او به طرف صف ما که در حال سجده بودیم حمله کرد و با شلاقی که در دست داشت شروع به زدن بچه ها کرد،مرتب داد می زد یاالله حرکت کنید . بریدبه سلول هایتان. ولی بچه ها با وجودی که ضربه های شلاق را تحمل می کردند همچنان به نماز ادامه می دادند. در این لحظه بود که جبار مرشد هم به کمک او آمد. بچه ها را که در حال رکوع بودند،با هل دادن روی زمین پرت می کردند. 

حامد کریم مطلبی گفت که معلوم بود تقاضای اعزام نیرو دارد.

 بچه ها که افتاده بودند دوباره بلند شدند و نماز را ادامه دادند، سه رکعت مغرب تمام شد . دست هایمان را به هم گره کردیم و مشغول خواندن دعای وحدت شدیم ، سرو کله سه نفر مامور دیگر پیدا شد . آنها باباطون های برقی به سر همه می کوبیدند  ! کسی از بچه ها نبود که ضربه ای را نخورده باشد ولی بچه ها مصمم تر از قبل استقامت می کردند .

صدای دعای بچه ها همراه با ناله و زاری در پیشگاه خداوند ، فضا را پر کرده بود .مامورین که یقین پیدا کردند کاری از پیش نمی برند به طرف محسن که پیش نماز مان بود رفتند و او را با مشت و لگد روانه سلول انفرادی کردند .

علی رضا که از بچه های با تقوای اردوگاه بود نماز عشا را شروع کرد .

جبار مرشد که اوضاع را خراب می دید کلت خود را بیرون آورد و با قنداق آن به سر فضل الله کوبید . خون از سر او جاری شده بود و لی همچنان به نماز ادامه می داد .

فضل الله سه رکعت را با بچه ها خواند ولی برای رکعت چهارم نتوانست از زمین بلند شود .

نماز را با هیجان تمام کردیم .

 جبار مرشد چند تیر هوایی شلیک کرد و بچه ها که دیدند شاید ایستادن بیش از این خطری را برای کسی بوجود آورد بدون گرفتن غذا آنجا را ترک کردند . تنها کسی که باقی مانده بود فضل الله بود که همانطور نشسته خون های صورتش را پاک می کرد .

ماموری به او نزدیک شد و با کوبیدن لگدی به کمر فضل الله گفت :

زود باش گورت را گم کن !

حامد کریم به طرف فضل الله رفت زیر بغلش را گرفت و او را به طرف اتاق نگهبان ها برد .

وقتی به سلول برگشتیم حسین گفت :

شب خوبی بود . درسته ؟ 

گفتم : بله البته با دسر کتک هایی که نوش جان کردیم .

صبح که شد رفتم و حال محسن و فضل الله را از اکبر پرسیدم .اکبر گفت :

دیشب سر فضل الله را پانسمان کردند و او را به سلولش فرستادند ولی آقا محسن هنوز آزاد نشده .

احمد یوسفی



تاریخ : سه شنبه 90/9/8 | 11:1 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر