احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
پدر وقتی که به سرش می زند دیوانه می شود ، والا همیشه گوشه ای آران روی تختش کز می کند و از پنجره ی اتاق خیره می شود به آسمان و گاهی به برگ های درختان هم نگاه می کند که باد بازی شان می دهد . هر روز به اش سر می زنم . تکه های نور و سایه ها ی برگ ها روی صورتش می رقصد و می پرسم :
-" کجایی ؟"
به من می گوید خانم پرستار .
همیشه می پرسد :
-" اتوبوس نیامد ؟ دلم برای دخترم یک ذره شده . چرا لفتش می دهند نامردها ؟!"
می دانم همیشه منتظر است . منتظریک اتوبوس . می گوید :
-" خسته شدم "
-از روی تختش پایین می آیدو توی طول اتاق شروع می کند به قدم زدن ، انگشتان دست هایش را توی هم گره می کند و می گذاردش پشت گردن و می گوید :
- " ... خسته شدم .."
همیشه یک دسته طناب سبک سیاه از گوشه تختش آویزان است . قدم هایش را تندتر می کند و نفس نفس می زند . می نشینم روی زانوهایم . جلو ام می ایستد و فریاد می کشد :
-" فرمانده سجده کرده بود" پیشانی ام را می چسبانم به زمین و برایش سجده می کنم .
- " ... رفتم کنارش ."
چهار انگشت دستش می لرزد ، آرام می کوبد به شانه ام .
-" زدم به شانه اش ، صداش کردم فرمانده ؟ فرمانده ؟"
شانه ام را هل می دهد که بیفتم .
-" فرمانده افتاد .یشانی اش ترکیده بود و مغزش پهن شده بود روی صورتش ."
بلند می شود و دوباره راه می افتد توی اتاق . خودم را می کشم پای تختش و همان جا تکیه می دهم و نگاهش می کنم .
همان طور قدم می زند و اشک می ریزد و موهای سرش را که نیست ، مشت می کوبد به پهلوشان ."
روی زانو هایش جایی پشت به پنجره می نشیند .
-" عباس و نادر رو به خاک دراز کشیده بودند ."
همان طور روی زانوها به سمتم خیز بر می دارد صورتم را می گیرد بین دست هایش و روبه رویش نگه می دارد.
-" ... صورت شان را برگردانم ، دهان شان پف کرده بود ."
دستش را می سراند سمت دهانم . مشتش می کنم و می مالم شان به خیسی چشم هایم .
-" ... دستم را کردم توی دهان شان ، پر از خاک بود، خفه شان کرده بودند نامردها . یکی با قنداق اسلحه زد توی ملاجم ."
چشم هایش را می بندد و خودش را می اندازد روی زمین . لحظه ای می مانم تا بلند شود .
-" نزن ، نزن ، نامرد نزن !"
-هول هولکی بلن دمی شود و می دود سمت دسته ی طناب آویزان از تختش . توی مشت می گیرد و شروع می کند به زدنم .
-" نزن ، نزن ، نامرد نزن !"
هول هواکی بلند می شود و می دود سمت دسته ی طناب آویزان از تختش . توی مشت می گیرد شروع می کند و زدنم .
-" نزن ، نزن نامرد ! سوختم ... "
دیوانه وار به جانم می افتد و آن قدر می زند تا خسته شود و آرام بیفتد توی آغوشم . پدر دیوانه است !
مادر می گوید :
-" نبود ، مرد بود یک مرد "
عمو می گفت
"توی تونل مرگ می دوید که دیوانه شد ."
عمو می گوید :
-" شوخی نیست کابل سیاه برق که چند بار پشت سر هم بخورد به جایی از تن ات ، دیگر حس اش نمی کنی ."
پدر که آرام شد ، سبک است. بلندش می کنم و می کشانمش تا روی تخت . کمی که خوابید چشم هایش را باز می کند و باز می کند و باز آرام خیره می شود به همان جا پشت پنجره ی اتاقش و می پرسد :
-" اتوبوس نیامد ؟"
دستم را می کشم به سر بی مویش و پیشانی اش را می بوسم . پدر همیشه منتظر است اتوبوس بیاید و او را برگرداند به وطنش ، به پیش مادرم و من که دلش برایش یک ذره شده است .
دسته ی طناب سیاه رااز مشتش بیرون می کشم و از گوشه تخت آویزان می کنم . دستش را می بوسم و ملحفه ی سفید را می کشم تا زیر چانه اش و می گویم : " اتوبوس آمد. بابا نوبت توست که بیایی پیشم "
درباره نویسنده:متولد 1359، تبریز
-فارغ التحصیل کارشناسی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد اسلامی تبریز
-رتبه اول جشنواره جاده تباهی به خاطر داستان " نقش آتش روی زمین " 138 ، تبریز
-برگزیده جشنواره داستان های ایرانی به خاطر داستان " آوات توی قاب" 1386 مشهد
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)
بازدید امروز: 265
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981204