سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پدر

پدر وقتی که به سرش می زند دیوانه می شود ، والا همیشه گوشه ای آران روی تختش کز می کند و از پنجره ی اتاق خیره می شود به آسمان و گاهی به برگ های درختان هم نگاه می کند که باد بازی شان می دهد . هر روز به اش سر می زنم . تکه های نور و سایه ها ی برگ ها روی صورتش می رقصد و می پرسم :
-" کجایی ؟"
به من می گوید خانم پرستار . 
همیشه می پرسد :
-" اتوبوس نیامد ؟ دلم برای دخترم یک ذره شده . چرا لفتش می دهند نامردها ؟!"
می دانم همیشه منتظر است . منتظریک اتوبوس . می گوید : 
-" خسته شدم "
-از روی تختش پایین می آیدو توی طول اتاق شروع می کند به قدم زدن ، انگشتان دست هایش را توی هم گره می کند و می گذاردش پشت گردن و می گوید :
- " ... خسته شدم .." 
همیشه یک دسته طناب سبک سیاه از گوشه تختش آویزان است . قدم هایش را تندتر می کند و نفس نفس می زند . می نشینم روی زانوهایم . جلو ام می ایستد و فریاد می کشد :
-" فرمانده سجده کرده بود" پیشانی ام را می چسبانم به زمین و برایش سجده می کنم . 
- " ... رفتم کنارش ." 
چهار انگشت دستش می لرزد ، آرام می کوبد به شانه ام . 
-" زدم به شانه اش ، صداش کردم فرمانده ؟ فرمانده ؟"
شانه ام را هل می دهد که بیفتم . 
-" فرمانده افتاد .یشانی اش ترکیده بود و مغزش پهن شده بود روی صورتش ." 
بلند می شود و دوباره راه می افتد توی اتاق . خودم را می کشم پای تختش و همان جا تکیه می دهم و نگاهش می کنم . 
همان طور قدم می زند و اشک می ریزد و موهای سرش را که نیست ، مشت می کوبد به پهلوشان ." 
روی زانو هایش جایی پشت به پنجره می نشیند . 
-" عباس و نادر رو به خاک دراز کشیده بودند ." 
همان طور روی زانوها به سمتم خیز بر می دارد صورتم را می گیرد بین دست هایش و روبه رویش نگه می دارد. 
-" ... صورت شان را برگردانم ، دهان شان پف کرده بود ." 
دستش را می سراند سمت دهانم . مشتش می کنم و می مالم شان به خیسی چشم هایم . 
-" ... دستم را کردم توی دهان شان ، پر از خاک بود، خفه شان کرده بودند نامردها . یکی با قنداق اسلحه زد توی ملاجم ." 
چشم هایش را می بندد و خودش را می اندازد روی زمین . لحظه ای می مانم تا بلند شود . 
-" نزن ، نزن ، نامرد نزن !" 
-هول هولکی بلن دمی شود و می دود سمت دسته ی طناب آویزان از تختش . توی مشت می گیرد و شروع می کند به زدنم . 
-" نزن ، نزن ، نامرد نزن !" 
هول هواکی بلند می شود و می دود سمت دسته ی طناب آویزان از تختش . توی مشت می گیرد شروع می کند و زدنم . 
-" نزن ، نزن نامرد ! سوختم ... " 
دیوانه وار به جانم می افتد و آن قدر می زند تا خسته شود و آرام بیفتد توی آغوشم . پدر دیوانه است !
مادر می گوید :
-" نبود ، مرد بود یک مرد " 
عمو می گفت 
"توی تونل مرگ می دوید که دیوانه شد ." 
عمو می گوید : 
-" شوخی نیست کابل سیاه برق که چند بار پشت سر هم بخورد به جایی از تن ات ، دیگر حس اش نمی کنی ." 
پدر که آرام شد ، سبک است. بلندش می کنم و می کشانمش تا روی تخت . کمی که خوابید چشم هایش را باز می کند و باز می کند و باز آرام خیره می شود به همان جا پشت پنجره ی اتاقش و می پرسد : 
-" اتوبوس نیامد ؟"
دستم را می کشم به سر بی مویش و پیشانی اش را می بوسم . پدر همیشه منتظر است اتوبوس بیاید و او را برگرداند به وطنش ، به پیش مادرم و من که دلش برایش یک ذره شده است . 
دسته ی طناب سیاه رااز مشتش بیرون می کشم و از گوشه تخت آویزان می کنم . دستش را می بوسم و ملحفه ی سفید را می کشم تا زیر چانه اش و می گویم : " اتوبوس آمد. بابا نوبت توست که بیایی پیشم " 


درباره نویسنده:متولد 1359، تبریز
-فارغ التحصیل کارشناسی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد اسلامی تبریز
-رتبه اول جشنواره جاده تباهی به خاطر داستان " نقش آتش روی زمین " 138 ، تبریز
-برگزیده جشنواره داستان های ایرانی به خاطر داستان " آوات توی قاب" 1386 مشهد


منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)




تاریخ : چهارشنبه 94/11/7 | 3:25 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر