سرویس دفاع مقدس و انقلاب اسلامی: محافظ های آقا و خانم کروبی هم که بارها دیده بودیم هم با آنها بودند. یکی از بچهها رفت پشت بلندگو و فریاد زد: الله اکبر مردم کمک کنید... ناگهان بلندگوها قطع شد. بعد هم افتادند به جان جانبازان و حسابی همه را کتک زدند.
به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از سرویس "فضای مجازی " خبرگزاری فارس، مصطفی پرکره جانباز قطع نخاعی آسایشگاه امام خمینی(ره) در گفتوگو با فاش نیوز به بیان برخی از خاطرات تلخش از ضرب و شتم جانبازان در دوره مسئولیت کروبی در بنیاد پرداخت. بخشی از این گفتوگو به شرح زیر است؛
*ما شنیدهایم که شما و دوستانتان شرایط بسیار سختی در سالهای ابتدایی مجروحیت تحمل کردهاید کمی درباره آن سختیها و مسببان آن توضیح میدهید؟
اولین سختی ما مربوط به برخی مسئولان آسایشگاه شماره 2 امام خمینی بود؛ آدمهایی آنجا مسئول بودند که بویی از معنویت و انقلاب نبرده و مانند الوات رفتار میکردند؛ فیلمهایی در آسایشگاه پخش میشد که سنخیتی با روحیه بسیجیها و رزمندهها نداشت؛ بچهها دنبال بالارفتن سطح آگاهی و معنویت خود بودند اما آنها اعتنایی نمیکردند چون خودشان این مسائل را متوجه نمیشدند.
* بنیاد شهید اینها را استخدام کرده بود؟
بله. ما به آنها اعتراض میکردیم اما آنها اعتنا نمیکردند. هرچه باشد گماشته آقا و خانم کروبی بودند. مثلاً فردی بنام عباسی از مسئولان آسایشگاه بود. این فرد مثل لاتها رفتار میکرد و با کفش پاشنه خوابیده به آسایشگاه میآمد.اعتراضها را به کروبی و خانم او رساندیم اما یکبار که درباره همین مسائل با آقای کروبی صحبت کردم و از مدیریت آسایشگاه انتقاد کرد آقای کروبی هم بنده را مورد تفقد قرارداد!! و یک سیلی به گوش من زد و گفت: این حرفها به شما نیامده است.
* بعد هم که به آسایشگاه شما حمله کردند و ... ماجرا چه بود؟!
هنوز هم وقتی یاد آن ایام میافتم، به شدت ناراحت میشوم. معمولاً از ساعت 11 شب به بعد تلفنچی نداشتیم. بنابراین هر کسی نزدیک تلفن بود، جواب میداد. یکی از شبهای تابستان 1362 بود. ساعت حدود 10 یا 11 بود که تلفنها همزمان با هم به صدا درآمد و بلافاصله قطع شد. دیگر بوقی نداشت و ارتباط آسایشگاه با بیرون از بین رفت. ناگهان متوجه شدیم دور تا دور آسایشگاه محاصره است. بعد هم ریختند داخل آسایشگاه. اول فکر کردیم منافقین به آسایشگاه ریختهاند تا جانبازان را بکشند اما دیدیم لباس فرم با آرم کمیته بر تن دارند. محافظهای آقا و خانم کروبی هم که بارها دیده بودیم هم با آنها بودند. یکی از بچهها رفت پشت بلندگو و فریاد زد : الله اکبر مردم کمک کنید... ناگهان بلندگوها قطع شد.بعد هم افتادند به جان جانبازان و حسابی همه را کتک زدند.
* چند نفر بودند ؟ شما در آسایشگاه چند نفر بودید؟
ما 40 الی 50 جانبازقطع نخاعی بودیم که آنجا زندگی میکردیم اکثراً بچه شهرستان بودند و از خانوادههای محروم که به خاطر نبودن امکانات نگهداری از آنان در منزل در آسایشگاه بودند. حمله کنندگان هم 20 نفر بودند که شامل تعدادی از نیروهای کمیته تحت امر کروبی و محافظانش میشدند.
* کمیته وحمله به آسایشگاه جانبازان !؟
در آن زمان کمیتهها مدیریت منسجم ومتمرکزی نداشت. کروبی مسئول کمیتهای بود که نزدیک آسایشگاه شماره 2 امام خمینی قرار داشت. فکر میکنم کمیته دزاشیب بود. نیروهای حراست بنیاد شهید و آسایشگاه هم از آنها بودند. کمیتهایها دو دسته بودند یک عده افراد حزباللهی و مؤمن و دستهای هم لات و لوت که اطرافیان کروبی بیشتر از این نوع دوم تشکیل شده بود. شبی که آسایشگاه مورد حمله قرار گرفت همینها هجوم آوردند.
* هدفشان از حمله به آسایشگاه چه بود ؟
میخواستند اعتراضها را بخوابانند و آسایشگاه شماره 2 امام خمینی را پلمب کنند که کردند.
* شما را هم زدند ؟
بینصیب نماندم اما چون جزو معدود نفراتی بودم که آن زمان موتور سه چرخ داشتم فرار کردم.
* کجا رفتید ؟
رفتم وزارت سپاه پاسداران. آن زمان سپاه وزارتخانه بود و محل آن هم روبروی پادگان شهید بهشتی در نزدیک چهارراه پاسداران قرار داشت. به دژبان آنجا اطلاع دادم که عدهای به آسایشگاه حمله کردهاند. تماس گرفتند اما متوجه شدند که کار خود بنیاد شهید است بنابراین به من گفتند چیزی نیست. حالا من مانده بودم در خیابان بیآنکه کسی به داد جانبازان برسد.
* بالأخره چه کردید؟
رفتم آسایشگاه ثارالله و مسئله را به جانبازان ساکن آنجا گفتم و اینکه کسی برای آنها کاری نمیکند. فردای آن روز مسئله به گوش بقیه جانبازان هم رسید و ایده رفتن تظلم خدمت حضرت امام (ره) مطرح شد.
* درباره راهپیمایی جانبازان به سوی بیت امام چیزهایی شنیدهایم اما خوب است شما به عنوان کسی که در متن ماجرا بودید از آن روز بگویید.
وقتی جانبازان دیگر متوجه مسئله شدند و فهمیدند کسی کاری نمیکند تصمیم گرفتند بروند جماران و مسئله را به حضرت امام بگویند. بنابراین عدهای از جانبازان آسایشگاههای امام خمینی 1 و 2 و ثارالله ، ویلچر زنان راهی جماران شدیم. حتی جانبازان گردنی هم آمدند. یک خانم متدین که خیلی به جانبازها رسیدگی میکرد به نام سامانی و تعدادی از مردم عادی هم ما را همراهی میکردند. برای اینکه ستون پنجم دشمن از مسئله سوء استفاده نکند در برابر این سؤال که چرا با ویلچر به جماران میروید پاسخ دادیم : با امام ملاقات داریم، ماشینمان خراب شد و ما تصمیم گرفتیم به عشق امام، با ویلچر برویم. حدود ظهر رسیدیم به جماران. سنگر اول جماران واقع در میدان قدس را رد کردیم اما کمی که جلوتر رفتیم جلوی ما را گرفتند.
* چه کسی جلوی شما را گرفت ؟
محافظان بیت امام. البته دست اندرکاران بیت امام برادران انصاری و اشخاص دیگری هم چون امام جمارانی و مرحوم توسلی بودند.
* کروبی هم آنجا بود ؟
بعداً آمد. به او اطلاع داده بودند که جانبازان به سوی جماران رفتهاند. بنابراین با یک خودروی چروکی چیف آمد و مدام خیابان جماران را بالا و پائین میرفت تا مانع ملاقات ما با امام شود. چند نفر را واسطه کرد تا ما را منصرف کنند. هر کدام از اطرافیان بیت میآمدند و چیزی میگفتند. یکی میگفت امام قلبشان درد میکند و اگر اتفاقی برایشان بیفتد تقصیر شماست. دیگری میگفت امام وقت ملاقات ندادند. محافظان کروبی هم آنجا بودند و رفتار ما را زیر نظر داشتند.
* موفق به ملاقات با امام شدید ؟
همان اطرافیان نگذاشتند. ما را بردند به کمیته جماران آن هم در شرایطی که جانبازان وضعیت خوبی نداشتند و به دلیل کتک خوردنها، نخوابیدنها و روی ویلچر نشستن به مدت طولانی، در وضعیت بدی به سر میبردند. یکی از مسئولان آمد برای منصرف کردن بچهها از اعتراض صحبت کند و متاسفانه حرفهایش موجب سوءتفاهم و اعتراض شدیدتر بچهها شد. واقعاً دردآور بود که چنین برخوردی با جانبازان بشود. بالأخره عدهای آمدند و گفتند حاج احمد آقا به امام قضیه را گفته و امام پاسخ داده که جانبازان بروند یک روز دیگر بیایند من امروز حالم خوب نیست. فهمیدیم که دروغ میگویند بنابراین اعتراضها به اوج خود رسید.
* و دست خالی برگشتید؟
نه. تا ساعت 12 شب آنجا ماندیم. بالأخره یکی از مأموران کمیته آمد و خبر داد که آقای امام جمارانی تلفن کرده و پشت خط است.یکی بیاید جواب بدهد. من رفتم و با او صحبت کردم. گفت آسایشگاه شما باز است بنابراین میتوانید به آنجا برگردید.
* و شما برگشتید
نه. حقیقتش به حرفشان اعتماد نداشتیم چون هدفشان به اصطلاح جمع کردن ماجرابود نه فریادرسی جانبازان .بعد از تلفن، آمدم و حرفهای امام جمارانی را به بچهها انتقال دادم. قرار شد که من بروم به آسایشگاه تا اگر حرف امام جمارانی راست بود برگردم و با بچهها به آنجا برویم. به بچهها گفتم اگر برنگشتم بدانید که به ما دروغ گفتهاند.
* پس ماجرا ختم به خیر شد؟
خیر. با موتور سه چرخ خودم رفتم به سوی آسایشگاه. نزدیکیهای آنجا رسیده بودم که کمیتهایهای کروبی ریختند و محاصرهام کردند. مرا دستگیر کردند و بردند آسایشگاه شماره یک امام خمینی در نیاوران. موتورم را توقیف کردند و وقتی روی تخت دراز کشیدم، ویلچرم را هم بردند تا نتوانم جایی بروم.
سرنوشت دوستانتان چه شد؟
اول بگویم که کمیتهایهای کروبی که در جماران مراقب ما بودند از نقشه ما بو بردند. موقعی که قرار میگذاشتیم حواسمان نبود که آنها دارند میشنوند. این را هم بگویم که آنها آنجا هم ما را محدود کرده بودند که از ساختمان کمیته جماران خارج نشویم. نزدیک صبح بود که جانبازان دیگر را هم آوردند به آسایشگاه شماره یک امام خمینی. همه خسته و رنجور بودند.
* آسایشگاه شماره 2 چه شد؟
? بعداً فهمیدم همان شب حمله، همه وسایلش را برده و آن را پلمب کرده بودند. جانبازان کتک خورده هم بدون هیچ گونه امکانات شب را به صبح رسانده بودند.
* چه شد که از آسایشگاه شماره یک هم رفتید؟
? نرفتیم ، بیرونمان کردند. صبح همان روزی که بچهها را آوردند آسایشگاه شماره یک ، یکی از مسئولان که از رفقای نزدیک کروبی بود آمد و در صحبتهایش ما جانبازان را خطری برای اسلام معرفی کرد. بعد هم ادامه داد: اصلاً شما مشتی منافق بودید که دولت خانههای تیمیتان را گرفته و شما فرار کردید و رفتید به جبهه تا اسلحه بدزدید و برگردید تا به فعالیتتان ادامه دهید، حالا یک ترکش خوردهاید و جانباز شدهاید. ما از تعجب مانده بودیم چه کنیم. من گریهام گرفت و به او اعتراض کردم و داشتم حرف میزدم که ناگهان عکس العمل نشان داد و گفت شما حرف زیادی میزنی و رفت.
* پس چرا بیرونتان کردند؟
بعداً کروبی دستور داد که من و چند نفر دیگر را به آسایشگاه راه ندهند. اساساً هر کسی جلویشان میایستاد برایش پرونده سازی میکردند.
* چون با آن رفیق آقای کروبی حرفتان شده بود؟
آن آقا کارهای نبود. او به تحریک کروبی دست به این کارها میزد و آن چیزها را میگفت که ما را بترسانند و جلوی اعتراضمان را بگیرد. خانم کروبی بود که خیلی نفوذ داشت، همه کاره او بود.
* چند نفر رابیرون کردند؟
- 6 نفر بودیم که بیرونمان کردند. یک مجاهد عراقی داشتیم به نام ابوحسن حیدری که مثل ما قطع نخاعی شده بود و اینجا غریب بود و کسی را نداشت، او را بردند قم و در حرم حضرت معصومه (س) رهایش کردند.
* شما کجا رفتید؟
سپاه یک ساختمان پزشکان داشت در خیابان ایرانشهر. رفتیم آنجا و در اورژانس آن مستقر شدیم. از فردای آن روز هم به مدت یک هفته به سراغ مسئولان میرفتیم تا به دادمان برسند. اول خواستیم به منتظری که قائم مقام رهبری بود پیغام برسانیم. فردی به نام دستمال چی پیغام ما را برد و پاسخ آورد که منتظری گفته با کروبی برخورد میکند ولی فرجی نشد. خواستیم میرحسین موسوی را ـ که نخست وزیربود ـ ببینیم ،راهمان ندادند و ایشان هم ما را نپذیرفت. یک هفته، هر روز میرفتیم جلوی دفتر نخست وزیری میماندیم تا با مسئولان دیدار کنیم ولی...
* ماجرای دیدارتان با رهبر معظم انقلاب که آن زمان رئیس جمهور بودند را برای ما می گوئید؟
بله. بعد از یک هفته که هر روز می رفتیم آنجا، یک روز یکی از پاسداران حاضر، دلش برای ما سوخت. به ما گفت نامهای کوتاه برای رئیس جمهور بنویسید و ایشان را به حضرت ابوالفضل (ع) قسم بدهید که مشکل شما جانبازان را حل کند. نامه را نوشتیم و دادیم به آن پاسدار. رفت و 3 - 4 دقیقه بعد پاسدار دیگری آمد و گفت: " پشت تلفن با شما جانبازان کار دارند. " یدالله داسته رفت و گوشی را گرفت. همان پاسداری که نامه را برده بود به داسته گفت: " موقعی که آقای خامنهای وضو می گرفتند نامه را به ایشان دادم. " موقع اذان مغرب بود و بچهها مشغول نماز شدند. نمازمان تمام شده بود که دیدیم حضرت آقا به همراه 30 - 40 نفر دارند میآیند. آقا آمدند و روی زمین نشستند و تکیه دادندبه کیوسک نگهبانی. ما و همراهان ایشان هم حلقه زدیم به دورشان. آقا خطاب به کارکنان نخست وزیری فرمودند: " بچهها پذیرایی شدهاند؟! " کارمندهای آنجا -که جواب سلام ما را هم نمیدادند- پاسخ دادند : بله. یکی از افراد آنجا آقای مصطفی.م مشاور رئیس جمهور بود که جواب سلام ما را هم نمیداد. در حالی که پاسدارها به ما آب و چای میدادند و کارکنان آنجا هیچ اعتنایی به ما نداشتند. آقا گفتند : " چای بیاورید با بچهها بخوریم. " پس از خوردن چای، آقا شرح ماوقع را جویا شدند. یدالله داسته شروع کرد به صحبت کردن و همه چیز را گفت. از بیرون انداختن و کتک زدن ما تا قضیه راه پیمایی باویلچربه جماران و حرفهای آقای مهدی .ا.ج (همان رفیق شفیق کروبی) که ما را منافق و خطری برای اسلام خواند. حرفهای داسته هنوز تمام نشده بود که آقا عینکشان را برداشتند و گذاشتند روی زانو و به شدت گریه کردند. بطوری که شانه هایشان میلرزید و با عبای شان اشکهایشان را پاک میکردند. بعد آقا از محل اقامتمان پرسیدند و ما جواب دادیم بعد گفتند: بیمارستان نجمیه خوبه؟ ما گفتیم در اورژانس ساختمان پزشکان سپاه راحتتریم تا بیمارستان. آقا پرسیدند مگر بنیاد شهید نیروی مسلح دارد؟ و ما پاسخ مثبت دادیم.
* در نخست وزیری که شما را اذیت نکردند؟
آنجا هم اذیت شدیم. همان موقع که رفیق ما صحبت میکرد و آقا گوش میدادند بعضی کارمندهای آنجا با سقلمه در پهلوی ما می زدند. وقتی هم که آقا رفت یکی از آنها گفت: " اگر آقای خامنهای سکته میکردند شما جوابگو میشدید؟ پاسداری هم که نامهها را رسانده بود توسط کارکنان آنجا مؤاخذه شد و ما دیگر او را آنجا ندیدیم.
* و دست آخر هم رفتید به خانه هایتان؟
بله. 2- 3 ماه پس از حمله به آسایشگاه، آن هم در شرایطی که هیچ امکاناتی در خانههایمان نداشتیم به خانه رفتیم. به ویژه بچههای شهرستانی که به شهرهای محروم رفتند و با سختیهای بسیار زندگی کردند تا امروز.
* سرنوشت مهاجمان به آسایشگاه چه شد؟
همه آنها به استخدام بنیاد شهید درآمدند. آرم کمیته از روی سینههایشان پاک شد و به عنوان کارکنان حراست و حفاظت بنیاد مشغول کار شدند. کمیته بنیاد شهید هم جمع شد.
* شما از قهرمانان پارالمپیک هم هستید. از ورزش بگوئید.
در سالهای 64 و 65 در رقابتهای جهانی انگلستان و پار الپیک 1988 سئول 3 مدال نقره در رشته ویلچررانی کسب کردم. من و یک نفر دیگر اولین جانبازانی بودیم که در پارالمپیک شرکت کردیم. در کاروان 9 نفره ایران 7 نفر معلول بودند و ما 2 نفر جانباز.
* حالا چه می کنید؟
تاکسی سرویس دارم. گاه تا 20 ساعت کار می کنم. سال 1364 ازدواج کردم که حاصل آن 2 فرزند پسر است. همسرم و عروسم فرزند شهید هستند. پس از اخذ مدرک سیکل به حوزه رفتم و 3- 4 سالی درس خواندم. 7 سال هم در قسمت گذرنامه نخست وزیری و ریاست جمهوری کار کردم در سال های 65 تا 72.
|