سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به راستی چرا ما به آبروی دیگران احترام قائل نیستیم. از آبروی دیگران بگذریم، چرا حرفهای بی اساس را گوش می‌کنیم؟ و بدتر از آن، چرا چیزی که بی دلیل پذیرفته‌ایم،‌ بی دلیل به دیگران هم می‌گوییم؟

ماجرا از این قرار است:

عایشه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله مى‏گوید: رسول خدا هنگامى که مى‏خواست سفرى برود، در میان همسرانش‏ قرعه مى‏افکند، قرعه به نام هر کس مى‏آمد او را با خود مى‏برد، در جنگ بنى المصطلق در سال پنجم هجرت، قرعه به نام من افتاد، من با پیامبر حرکت کردم، و چون آیه حجاب نازل شده بود، در هودجى پوشیده بودم. جنگ به پایان رسید و ما در حال بازگشت به نزدیک مدینه رسیدیم، شب بود، من از لشکرگاه براى انجام حاجتى کمى دور شدم. هنگامى که بازگشتم متوجه شدم گردنبندى که از مهره‏هاى یمانى داشتم پاره شده است. به دنبال آن بازگشتم و معطل شدم، هنگامى که بازگشتم دیدم لشکر حرکت کرده و هودج مرا بر شتر گذارده‏اند و رفته‏اند در حالى که گمان مى‏کرده‏اند من در آنم. زیرا زنان در آن زمان بر اثر کمبود غذا سبک جثّه بودند به علاوه من سن و سالى نداشتم. به هر حال در آنجا تک و تنها ماندم و فکر کردم هنگامى که به منزلگاه برسند و مرا نیابند به سراغ من باز مى‏گردند. شب را در آن بیابان ماندم. اتفاقا صفوان یکى از افراد لشکر مسلمین که او هم از لشکرگاه دور مانده بود، شب در آن بیابان بود. به هنگام صبح مرا از دور دید، نزدیک آمد هنگامى که مرا شناخت بى آنکه یک کلمه با من سخن بگوید جز اینکه "إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ" را بر زبان جارى ساخت، شتر خود را خواباند، و من بر آن سوار شدم او مهار ناقه را در دست داشت، تا به لشکرگاه رسیدیم. این منظره سبب شد که گروهى درباره من شایعه‏پردازى کنند و خود را بدین سبب هلاک (و گرفتار مجازات الهى) سازند.

کسى که بیش از همه به این تهمت دامن مى‏زد،" عبد اللَّه بن ابى سلول" بود. ما به مدینه رسیدیم و این شایعه در شهر پیچید در حالى که من هیچ از آن خبر نداشتم، در این هنگام بیمار شدم، پیامبر صلی الله علیه و آله به دیدن مى‏آمد ولى لطف‏ سابق را در او نمى‏دیدم، و نمى‏دانستم قضیه از چه قرار است؟

حالم بهتر شد، بیرون آمدم و کم کم از بعضى از زنان نزدیک از شایعه‏سازى منافقان آگاه شدم. دوباره بیماریم شدت گرفت، پیامبر صلی الله علیه و آله به دیدن من آمد، از او اجازه خواستم به خانه پدرم بروم. هنگامى که به خانه پدر آمدم از مادر پرسیدم مردم چه مى‏گویند؟ او به من گفت: غصه نخور به خدا سوگند زنانى که امتیازى دارند و مورد حسد دیگران هستند درباره آنها سخن بسیار گفته مى‏شود.

سر انجام روزى پیامبر صلی الله علیه و آله نزد من آمد در حالى که خندان بود، و نخستین سخنش این بود: بشارت بر تو باد که خداوند تو را از این اتهام مبرا ساخت، در این هنگام بود که این آیات نازل گردید. و به دنبال نزول این آیات آنها که این دروغ را پخش کرده بودند همگى حد قذف بر آنها جارى شد.




تاریخ : چهارشنبه 89/4/2 | 1:18 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر