احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
مراسم اختتامیه جشنواره مجازی دفاع مقدسی خاک سرخ مصادف با هفته بسیج پنج شنبه6 آذرماه ساعت 18 -22 در باغ موزه دفاع مقدس برگزار شد.
اولین جشنواره مجازی دفاع مقدس که به همت معاونت فرهنگی جمعیت فرزندان شاهد و ایثارگرنواندیش خدمتگزار همزمان با هفته دفاع مقدس در محور های فیلم، عکس ، سرود ، موسیقی ، شعر و ادب ،نمایش و فیلم نامه، نقاشی ،تندیس ، طراحی و تصویرسازی، دکوراسیون، وبلاگ نویسی و سایت، خاطرات و دلنوشته، مقالات و داستان ،کتب و نشریات مرتبط با دفاع مقدس ، پوستر ، آرشیو خبر و خوشنویسی برگزار گردید در روز
پنجشنبه 6 آبان ماه 1393 در سالن خلیج فارس باغ موزه دفاع مقدس تهران برگزیدگان خود را معرفی کرد دررشته داستان ، عکس ، طراحی و وبلاگ نویسی سه تن از هنرمندان شهرستان بروجرد صاحب رتبه اول گردیدند که به شرح ذیل معرفی می شوند .
1- احمد یوسفی از بروجرد در رشته داستان نویسی جایزه اول جشنواره که شامل ربع سکه بهار آزادی + تندیس جشنواره + حواله گردشگردی در مجتمع مشارکتی شهر لاهیجان را از آن خود کرد .
2- در بخش عکس ، تک عکس نخل ایستاده از این عکاس بروجردی (احمد یوسفی ) عکس برتر جشنواره شناخته شد و مبلغ 150000تومان وجه نقد ،لوح تقدیر و حواله گردشگری درمجتمع مشارکتی شهر لاهیجان را بدست آورد .
اسامی برگزیدگان فراخوان اولین همایش ملی نقش نماز در هشت سال دفاع مقدس استان چهار محال و بختیاری در بخش وبلاگ
رتبه |
نام و نام خانوادگی |
آدرس وبلاگ |
استان |
جایزه |
||
نفر اول |
منصوره بخشی |
www.golesorkh-88.blogfa.com |
خراسان رضوی |
لوح سپاس وتندیس وکمک هزینه 3000000ریال |
||
نفر دوم |
احمد یوسفی |
www.namazma.mihanblog.com |
لرستان |
لوح سپاس وتندیس وکمک هزینه 2500000ریال |
||
نفر سوم |
سکینه طاهری |
www.hobosalat.blogfa.com |
چهارمحال و بختیاری |
لوح سپاس وتندیس وکمک هزینه 2000000ریال |
||
نفر چهارم |
همایون صیدی سامانی سیده طاهره احمدی |
www.samannamaz.blogfa.com |
چهارمحال و بختیاری |
لوح سپاس وتندیس وکمک هزینه 1500000ریال |
||
نفر پنجم |
نعمت اله عبداللهی خراجی |
www.namazsangar. mihanblog.com |
همدان |
لوح سپاس وتندیس وکمک هزینه 1500000ریال |
به نام خدا
بعد از عمیلیات فتح المبین کنار رودخانه کرخه در روستای سرخه مستقر شد ه بودیم و هر روز برای پاکسازی مناطق وسیعی که با مین های مختلف دشمن پوشیده شده بود به دشت فتح المبین می رفتیم . هوا خیلی گرم شده بود و ظهر ها که به روستای ویرانه و بی سکنه سرخه بر می گشتیم شدت گرما امان چرت زدن را هم از ما می گرفت . بعلت نزدیکی بسیار زیاد این روستا با رودخانه کرخه شبها پشه هایی به سراغمان می آمد که نیش زدنشان را خدا نصیبتان نکند .
خلاصه کلافه شده بودیم . نه روز آرامش داشتیم و نه شب استراحت .
یک روز خبر عجیبی همه را خوشحال کرد . شنیدیم که یک دستگاه کولر آبی سه هزار به گروهان واگذار شده . برای اینکه این کولر را به کدام سنگر و گروه بدهند همه در دفتر فرمانده یگان امیر سرتیپ مخدوم که آن زمان ستوان یکم بود جمع شدیدم . گروهان ما حداقل 20 سنگر هفت هشت نفره داشت . هر کس برای بردن این کولر به سنگر خودش تلاش می کرد . بلاخره بعد از رایزنی های فراوان تصمیم این چنین شد که کولر را در سنگر فرماندهی ، جناب سروان مخدوم نصب کنند و همگی ظهر ها برای استراحت و خوش گذرانی به سنگر فرماندهی که در مدرسه ی روستا قرار داشت و بزرگ تر از دیگر سنگر ها بود برویم .
بعد از دو روز که از نصب کولر گذشت ، من و همسنگری هایم تصمیم گرفتیم که ساعتی از ظهر را زیر کولر آبی خوش بگذرانیم . آن روز وقتی وارد سنگر فرماندهی شدیم چشمتان روز بد نبیند از شدت جمعیت زیادی که بقول خودشان استراحت می کردند نفسمان به شماره افتاد . وقتی دیدیم جا نیست و نمی شه خوابید از سنگر بیرون زدیم و تن را به آب رودخانه ی کرخه زدیم . و روزها گذشت .
راستی از آزار و اذیت پشه ها در شب بشنوید . ما از غروب آفتاب که نماز تمام می شد ، بدنمان را به گازوئیلی که در آب پاش پلاستیکی آرایشگاه یگان ریخته بودیم آغشته می کردیم ، پشه بندها را هم طوری گازوئیل می پاشیدیم که وقتی زیر آن می رفتیم چک چک گازوئیل روی بدنمان می ریخت ولی بازهم پشه ها امانمان را می بریدند معلوم نبود چطوری از سوراخهای پشه بند می گذشتند و بدن های ما را بوسه باران می کردند.
یک شب که آزار و اذیت آنها بیش از حد شد به بچه ها گفتم امشب بر ویم سنگر جناب سروان مخدوم ، شبها که کسی به آنجا نمی رود، لااقل یکی دو ساعت را استراحت کنیم . ملحفه هایمان را به دست گرفتیم و راهی سنگر فرماندهی شدیم . ساعت از 11 شب گذشته بود وقتی وارد مدرسه شدیم از خاموش بودن موتور برق کولر تعجب کردیم . می خواستیم برگردیم که یکی از بچه ها گفت حالا تا اینجا آمدیم برویم داخل ببینیم چه خبر است .وقتی وارد سنگر شدیم جناب سروان مخدوم زیر ملحفه ای بیرون از پشه بندش خوابیده بود ما تصمیم گرفتیم که بر گردیم . در همین فکر بودیم که ایشان بلند شدند و نشستند . سلام کردیم و گفتیم . آمده بودیم که زیر کولر ساعتی بخوابیم چرا خاموشه ؟!
ایشان گفتند متاسفانه بنزین موتور برق ، کفاف روزها را بیشتر نمی دهد و شب ها کولر را خاموش می کنیم .
پرویز گفت : جناب سروان حالا چرا خارج از پشه بند خوابیدی ؟
جناب سروان با آن لهجه ی زیبایش گفت : کلک مرغابی زدم پسر جان ، پشه ها فکر می کنند من زیر پشه بند خوابیدم و به آنجا هجوم می آورند منم اینجا به ریش آنها می خندم .
با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و تا چند روز این حکایت زیبا ورد زبانمان بود.
راوی : احمد یوسفی
حماسه دره جمیلان. نویسنده: یوسفی،احمد ;. نشریه: روزنامه رسالت 1376/05/08 (با سپاس فراوان از طاهری عزیز برای تایپ این مطلب وب سایت http://ovanlake.com/)
به نام یزدان پاک
سپیده دم یکی از روز های بهار جهت پاکسازی محور پایگاه صید آباد تا ده "کانی باغ" از توابع شهرستان پسوه ، به همراه 9 نفر سرباز مسلح و یکنفر بیسیم چی با کلیه ادوات مین یابی و سرباز مین یاب که دوره مهندسی را طی کرده بود به راه افتادیم.سرازیری پایگاه را که می گذراندیم هوای روحبخش بهار را حس میکردم که چگونه برگهای درختان را می رقصاند و پرهای پرندگان زیبا را که بر روی شاخه های پر گل نشسته بوندند نوازش می داد. به نزدیکی چشمه آبی که محل آب یگان بود رسیدیم،از آب خنک و گوارای آن دو سه مشت به صورتمان زدیم،بچه ها قمقمه های خودشان را از آب پر کردند و مجددا به راه افتادیم از اینجا به بعد می بایست دستگاه مین یاب را روشن کنیم و جاده را کاملا مین یابی نماییم،
چون این قسمت از جاده در دید پایگاه نبود و گروه های ضد انقلاب بعضی شبها جاده را مین گذاری می کردند تا خودروهایی که روزها جهت آوردن آذوقه و مهمات به پایگاه می آمدند به وسیله این مین ها و تله های انفجاری منهدم شوند.چهار نفر سرباز مسلح را جهت دیده بانی با مقداری فاصله به جلو فرستادم اکبر، سربازی که مین یاب را حمل می کرد و حسین سرباز بیسیم چی به همراه من در وسط حرکت می کردند و چهار نفر سرباز دیگر به عنوان دیده بان عقب حرکت می کردند. مین یاب را روشن و شروع به جستجو نمودیم پس از کاوش قسمتی از جاده صدا ی محمود را که روی فرکانس بیسیم ما قرار داشت شنیدم او خطاب به ما گفت:احمد احمد محمود،گوشی بیسیم را گرفتم و و گفتم محمود احمد بگوشم،او گفت:خسته نباشید و ادامه داد:طبق گزارش هواشناسی امروز هوا ابری است،و امکان بارندگی هست مراقب باشید بچه ها خیس نشوند ضمنا ممکن ادامه مطلب...
یه آدم مخلص و همه چیز تمام تمام بود ، با اینکه درجه ی نظامی گرفته بود ولی هنوز همون خصلت بسیجی گونه را ترک نکرده بود ، با وجودیکه می دانست ارتش نظم و انضباط خاص خودش را دا رد ، به جای احترام نظامی به مافوق ، لفظ سلام علیکم را بسیار غلیظ ادا می کرد . به همین خاطر بعضی از بچه ها مسخراش می کردند و بقول معروف دستش می انداختند . وقتی گردان شهادت توسط امیر صیاد شیرازی در قرارگاه کربلا تشکیل شد ایشان داوطلبانه عضو گردان شهادت شد و در عملیات های مختلف شرکت کرد و در یک عملیات شناسایی چشم راستش را از دست داد. چند شب پیش دعای توسل در منزل یکی از جانبازان محلمان برگزار شد مراسم دعا تمام شد گفتم راستی حاج علی نحوه ی جانباز شدنت رو برام گفتی ، اگه میشه یه بار دیگه برام تعریف کن . با خوشرویی پذیرفت و گفت :
تو منطقه ی شرهانی دشمن شرارت زیادی به پا کرده بود از طرف گردان شهادت ستوان سلامی ، من و چند نفر دیگر را مامور کردند که دشمن را شناسایی کنیم ، گفته بودند که حق درگیری با دشمن رو ندارید فقط وضعیت دشمن را شناسایی کنید و برگردید . وقتی به سنگر های دشمن نزدیک شدیم یه عراقی رو دیدم که با عجله به داخل سنگر رفت ، خودم را به جناب سروان سلامی رسوندم و گفتم می تونم بدون سر و صدا وارد سنگرش بشم و کارش رو بسازم ، ایشون اجازه نداد و سخت مشغول رسم سنگر های آنان روی کاغذ کالک شد . من کمی جلوتر رفتم همان کسی که وارد سنگر شده بود از سنگرش بیرون اومد ضامن نارنجکی که در دستش بود کشید و آن را به طرفم پرتاب کرد روی زمین نشستم تا ترکشها به بدنه ی خاکریز بخورد ولی ترکشی چشم راستم را نشانه رفت و تمام صورتم غرق در خون شد وقتی به بیمارستان دزفول رسیدیم گفتند باید چشمت را تخلیه کنیم و من شکایتی نداشتم .
جانباز مورد نظر حاج علی محمد سیف اللهی (گروه 411 بروجرد )
راوی : احمد یوسفی
لیلا
محمد در حالیکه لباس نظامی اش را می پوشد و ساک جبهه اش را می بندد نگاهی از روی مهر به تو می اندازد و زیر لب چیزی می گوید .
برای اینکه زمزمه زیر لبش را بدانی می پرسی .
- محمد ، چیزی گفتی ؟!
- نه می گم از اینکه این دفعه هم نتونستم یه دکتر درست و حسابی ببرمت ، شرمنده ام . می ترسم قول مرخصی بعدی رو بدم ولی بازم نتونم .
- خیالت راحت باشه ، من چیزیم نیست . تو مواظب خودت باش .
- نسرین ، میگم کاش می شد یه سر در مدرسه لیلا می زدیم تا یک بار دیگه اونو ببینم .
- نه محمد ، لیلا صبح که فهمید می خوای بری ، با چشمهای اشکی و پف کرده فرستادمش ، اگه الان دوباره تو رو ببینه ، دیگه نمی تونم آرومش کنم . بهتره بری .
از چشمهای محمد پیداست که راضی نشده است ولی حرفت را گوش می کند . ساکش را بر می دارد پوتین هایش را می پوشد و آماده رفتن می شود .
بازدید امروز: 178
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981117