سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دامادیت مبارک

ما در کرخه مستقر بودیم یک روز مهدی به سراغم آمد و گفت:« با اجازه شما می‌خواهم به مرخصی بروم» پرسیدم:«چرا اینقدر عجله داری؟» صورتش از خجالت سرخ شد با شرم پاسخ داد:«آخر قرار است این دفعه داماد بشوم »از شنیدن این خبر خوشحال شدم هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای انفجاری مهیب سنگر را به لرزه درآورد فریاد یا حسین سربازان به هوا برخاست سراسیمه بیرون رفتم باورم نمی‌شد مهدی غرق در خون نزدیک سنگر تدارکات روی زمین افتاده بود و سایرین دورش حلقه زده بودند پاهایم شل شد همانجا کنار پیکر مطهرش نشستم بغض راه گلویم را بسته بود بی‌اختیار این جمله را زیر لب تکرار کردم
مهدی جان دامادیت مبارک




تاریخ : دوشنبه 88/5/19 | 2:26 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر