سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

                                   لیلا                     لیلا نوشنه احمد یوسفی

محمد در حالیکه لباس نظامی اش را می پوشد و ساک جبهه اش را می بندد نگاهی از روی مهر به تو می اندازد و زیر لب چیزی می گوید .

برای اینکه زمزمه زیر لبش را بدانی می پرسی .

-      محمد ، چیزی گفتی ؟!

-      نه می گم از اینکه این دفعه هم نتونستم یه دکتر درست و حسابی ببرمت ، شرمنده ام . می ترسم قول مرخصی بعدی رو بدم ولی بازم نتونم .

-      خیالت راحت باشه ، من چیزیم نیست . تو مواظب خودت باش .

-      نسرین ، میگم کاش می شد یه سر در مدرسه لیلا می زدیم تا یک بار دیگه اونو ببینم .

لیلا نوشته احمد یوسفی

-      نه محمد ، لیلا صبح که فهمید می خوای بری ، با چشمهای اشکی و پف کرده فرستادمش ، اگه الان دوباره تو رو ببینه ، دیگه نمی تونم آرومش کنم . بهتره بری .

از چشمهای محمد پیداست که راضی نشده است ولی حرفت را گوش می کند . ساکش را بر می دارد پوتین هایش را می پوشد و آماده رفتن می شود .

با وجود اینکه دلت نمی خواهد از او جدا شوی ، کاسه ای آب بر می داری ، قرآنی به دست می گیری و او را از زیر قرآن می گذرانی ،

بعد هم کاسه آب را پشت سرش خالی می کنی و زیر لب آیت الکرسی می خوانی . در حالیکه لبهایت با لرزش آیه را زمزمه می کند و قطره ای 

اشک درازای صورتت را می پیماید ، با نگاهت او را تا آخر کوچه بدرقه می کنی .

دمق و ناراحت به خانه بر می گردی ، به آشپز خانه می روی تا با پختن نهاری دو نفره سر گرم شوی ولی غصه روی دلت سنگینی می کند . با خودت می گویی :

-      همیشه همین طوره ، تا یک هفته بعد از رفتن محمد ، من و لیلا ناراحتیم . بعد یواش یواش عادت می کنیم .

یخچال را که برای برداشتن گوشت باز می کنی چشمت به کتلتهایی می افتد که برای نهار محمد سرخ کرده بودی . با عجله نایلون کتلتها را بر می داری ، چادرت را می پوشی و از خانه بیرون می زنی .

مسیر کوچه تا خیابان را نمی دانی چطور می گذ رانی.

 به خیابان که می رسی مثل کسی که اتفاقی برایش افتاده باشد ، جلوی یک تاکسی را سد می کنی و بی درنگ سوار می شوی .

-      آقا تو رو خدا مسافر سوار نکنید ، من همه ی کرایه را میدم . برید طرف ترمینال . باید به اتوبوس ساعت یازده اهواز برسم .

راننده به ساعتش نگاه می کند سری تکان می دهد و راه می افتد .

از تاکسی که پیاده می شوی ، به طرف تعاونی شماره پانزده می روی

اتوبوس روی سکوی شماره هشت در حال حرکت است .

با اشاره دست اتوبوس را متوقف می کنی و با دستپاچگی به راننده می گویی:

-      آقا ببخشد لطفا محمد حیدری را صدا کنید .

محمد پیاده می شود با چهره ای متعجب نگاهت می کند و می گوید :

-      چیزی شده ؟!

نایلون غذا را به او نشان می دهی . او لبخند می زند و تو از اینکه بار دیگر توانستی محمد را ببینی خوشحالی .

-      وقتی خواب بودی یه خورده غذا برا ظهرت آماده کردم. ببخشید فراموشم شد .

نگاه پر از مهر و عاطفه اش را به صورتت می پاشاند و با تبسمی وداع می کند .

لیلا نوشته احمد یوسفی

قطره ای اشک از گودی بغل گونه ات سرازیر می شود و به زیر چانه ات می غلتد . با پهنای انگشت نشانه اشک را از زیر چانه پاک می کنی و تصمیم می گیری بروی و لیلا را از مدرسه با خود ببری ، شاید کمی تسلای خاطر پیدا کنی .

به چها راه حافظ که می رسی آژیر قرمز نواخته می شود و ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی می کنند .

هر کس به طرفی می دود و دنبال پناهگاهی می گردد . با سرعت به طرف زیر زمین مسجد باب الحوائج (ع) می روی . آنجا تعدای زن و مرد پناه گرفته اند .

پله ها را که پشت سر می گذاری صدای دو انفجار بزرگ را می شنوی . جیغ و فریاد مردم هم چاشنی انفجارات می شود و سپس انفجاری شدید تر از دو انفجار قبل . صدای ضد هوایی ها لحظه ای قطع نمی شود .

<** ادامه مطلب... **>پس از اینکه سرو صداها کمی فروکش می کند ، مردم وحشت زده بیرون می ریزند . هر کس چیزی می گوید . مردی خاکهایی که آسمان را پوشانده با دست نشان می دهد و می گوید :

-      احتمالا اطراف خیابان رودکی بمباران شده باشد .

سرت گیج می رود . ضربان قلبت تند می شود . عرق سردی تمام بدنت را خیس می کند . نام مبارک باب الحوائج را به زبان می آوری و به زمین می افتی .

دو نفر از خانمها به طرفت می آیند و برای اینکه حالت خوب شود روی صورتت آب می پاشند .

چشمهایت را که باز می کنی از جمعیت خبری نیست .

می خواهی بلند شوی خانمی که سرت را روی زانویش گذاشته آرامت می کند و می گوید :

-      چرا اینقدر ترسیدی ؟ ! چیزی نشده خانم .

آهسته بلند می شوی و از آن خانم با صدای ضعیفی تشکر می کنی . دلت تاب ایستادن ندارد . می خواهی به طرف خیابان رودکی جایی که لیلا درس می خواند بروی اما زانوهایت شل شده و با هر قدم که بر می داری به زمین می خوری . همان خانم به طرفت می آید و می گوید :

-      شما اصلا حالتان خوب نیست بهتره به خونه برید .

- نه خانم من روزهای عادی هم همینطورم . تو رو خدا بگید کجا رو زدن ؟!

-      نمی دونم . مردم که به طرف رودکی می رن .

نمی توانی طاقت بیاوری با عجله بلند می شوی ، چادرت را درست می کنی و راه می افتی .

به میدان صفا که می رسی ، مسیر منتهی به رودکی را بسته اند . با حالتی دگر گون از آقایی می پرسی :

-      آقا بمبها کجا خوردن ؟!

-      مدرسه ها رو زدن .

دنیا روی سرت چرخ می خورد . چند بار کلمه لیلا را تکرار می کنی. پاهایت جرات حرکت به جلو را ندارند . تمام قوایت تحلیل رفته . آمبولانسهایی که با شتاب به محل حادثه می روند وحشتت را دو چندان می کند .

با وجودیکه پاهایت همراهیت نمی کنند بدون توجه به هشدار کسانی که خیابان را بسته اند و کار امداد را انجام می دهند به جلو می روی .

تمام دیوارها ترک برداشته و شیشه ها فرو ریخته است . کرکره مغازه ها از جا کنده و لوازم دکانها روی سنگ فرش پیاده روها ریخته است .

هر چه جلو تر می روی خرابی ها بیشتر است و جمعیت هم با سر و صورت خاکی آشفته تر به نظر می رسند . عده ای گریه می کنند . زنها به سر و صورتشان می زنند و نوحه سرایی می کنند . عدهای با بیل و کلنگ جنازه هایی را که زیر آوارها مانده اند بیرون می کشند . آقایی جلو می آید و مانع حرکتت به جلو می شود .

-      خانم لطف کنید برگردید . شما کار کمک رسانی را کند می کنید . بعضی از بچه مجروح شدن و ما باید آنها را سر یعا به بیمارستان ها برسانیم .

نگاهت را به جلو می اندازی خبری از دبستان  نیست دیوارها تماما فرو ریخته . آه و فریاد مردم یک لحظه قطع نمی شود برعکس خودت که هیچ نمی گویی.

به انتهای خیابان که می رسی در محوطه ای باز دختران و پسران دانش آموزی را می بینی که همگی روی آسفالت کنده شده ی خیابان دراز کشیده و انگار همگی در حال مطالعه اند .

لیلا

در میان جمعیتی که لحظه ای آرام و قرار ندارند خانمی را که سرو وضع خاکی و خون آلودی دارد می شناسی ، نگاه تان که به هم گره می خورد با آشفتگی به طرفت می آید دستان خون آلودش را به سرش می زند و می گوید :

-      خدا صبرت دهد .

لیلا نوشته احمد یوسفی

با شنیدن این جمله دیگر چیزی نمی فهمی . نفست به شماره می افتد . زانوهایت شل می شود و دوباره غش می کنی .

                احمد یوسفی 

 

 




تاریخ : شنبه 90/10/17 | 1:17 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر