احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
به مناسبت روز جانباز،
جانبازی که 15 سال است طعم هیچ غذایی نچشیده ! "ابراهیم مهرانراد"، جانبازی که 15 سال است طعم غذا نچشیده، به مهمانی نرفته، و تنها تفریحش این است که با همسرش سوار آمبولانس شود و به بیمارستان برود.
"ابراهیم مهرانراد" سال 1342 واد ارتش شده بود، در روزهای نخست جنگ تحمیلی با مدرک فوق دیپلم رشته پرستاری در بخش بهداری لشکر 81 زرهی اهواز مشغول به فعالیت شد. بعد از مجروحیتش نیز دوباره به منطقه بازگشت و به لشکر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد که اثرات موج بمبهای خوشهای دشمن در گیلانغرب و خونریزی سمت راست مخچه وی را از 15 سال گذشته خانه نشین کرده است.
* خدایا! شیرین را در جاده ایمان استوار نگهدار
در و دیوارهای اتاق این جانباز ِ دوران دفاع مقدس، با برگههای کاغذی تزیین شده که شیرین (همسرش) تمام این مطالب را نوشته و روی دیوار چسبانده است، روی چند برگ کوچک و بزرگ نوشته شده بود:
«یک لحظه دلم خواست صدایت بکنم،
گردش به حریم باصفایت بکنم،
آشوب دلم به من چنین فرمان داد،
در سجده بیافتم و دعایت بکنم»
«خدایا! شیرین را در جاده ایمان استوار نگه دار»، «هر چه دلم خواست نه آن میشود، هرچه خدا خواست همان میشود».
در گوشهای از اتاق داروهای این جانباز همچون سرنگ بزرگی به چشم میخورد که به نوعی ظرف غذای ابراهیم است، در معده این جانباز دوران دفاع مقدس دستگاهی به نام «پیگ» کار گذاشته شده است که از این طریق تغذیه میشود، این زن فداکار (همسر جانباز) در ابتدا مواد مغذی ماهی، گوشت یا مرغ را به همراه سبزیجات و برنج پخته، از صافی عبور میدهد سپس این مواد یا داروهایی را که در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش میکند.
«شیرین جافر» همسر این جانباز گفت: وقتی در مهر 1348 با ابراهیم ازدواج کردم، پدرم به وی گفت «تو را به شیرین میسپارم». ثمره این زندگی هم 3 دختر است.
وی افزود: همسرم در سال 1374 بازنشسته شد. بعد از نمایان شدن اثرات جانبازی ابراهیم، پدرم همیشه به من میگفت «ابراهیم را راضی نگه دار، اگر میخواهی به من خدمت کنی، به او خدمت کن» همین کار را کردم، بعد از اینکه پدرم به رحمت خدا رفت فقط در مراسم چهلم وی، به سر مزارش رفتم چرا که با رفتنم بر سر مزار پدرم، ابراهیم در خانه تنها میماند.
* دخترم هیچ گاه نمیخواست با پدر خداحافظی کند
این بانوی فداکار از روزهای پرالتهاب جنگ تحمیلی برایمان میگوید: قصرشیرین در دست دشمن بود، ابراهیم و ابراهیمها نیز برای آزادسازی آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودی مختصر دوباره به منطقه رفت؛ هر بار که او به جبهه اعزام میشد، دخترم مرضیه خود را در گوشهای از اتاق پنهان میکرد تا لحظه خداحافظی با پدرش را نبیند.
بنده اشتیاق زیادی برای رفتن ابراهیم به جبهه داشتم بنابراین هر کاری از دستم برمیآمد، برایش انجام میدادم؛ یاد هست به جای بند پوتین، کش باریکی روی پوتینش قرار دادم تا ابراهیم به راحتی پوتینش را بپوشد و اذیت نشود؛ یک بار هم کلاهش در منطقه سوراخ شده بود و خودم رفتم برای او کلاه تهیه کردم.
ابراهیم در پادگان ابوذر تکنسین اتاق عمل بود. یکبار کودکی ترکش خورده را در بیمارستان معالجه اولیه کرد تا زنده بماند. پس از آن میخواست آن کودک را به مادرش بدهد تا دست نوازشی بر سر او بکشد ناگهان کودک به شهادت میرسد، دیدن چنین صحنهای با شرایطی جسمی و روانی به حدی برای همسرم سخت بود که همان لحظه سکته کرد و حدود 44 روز در بیمارستان قلب 502 ارتش بستری شد.
همسرم در جبهه به حدی مهربان بود که همرزمان و دوستان او میگویند «مهرانراد وقتی برای مرخصی به تهران میآمد، همه میگفتند یتیم شدیم تا مهرانراد از مرخصی برگردد».
وی افزود: در یکی از شبهای برفی و زمستانی ابراهیم در منطقه جنگی بود؛ برای پارو کردن پشتبام مجبور بودم خودم اقدام کنم؛ وقتی پدر متوجه این موضوع شد گفت «به من میگفتی تا خودم هزینه کارگران را برای پارو کردن برفها میدادم» به وی گفتم «میخواستم کمتر دلتنگی کنم به همین علت برفها را پارو کردم».
* خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است
این روزها هوا گرم است، و زمانی شیرین و ابراهیم پس از برگشت از
بیمارستان (تفریح روزانه شان) و برای اینکه حرارت بدن ابراهیم زخمهایش را اذیت نکند، همسرش آب هندوانه می گیرد و از طریق سرنگ وارد معده همسرش می کند.
گاهی قطرات اشک از گونههای «شیرین جافر» جاری میشد و میگفت «خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است؛ کارم از گریه گذشته بدان میخندم».
وی می گوید: خدا صدام را لعنت کند؛ اینها یادگاریهای جنگ هستند؛ شبهای یلدا و عید بچههای من دوست دارند، به منزل ما بیایند اما به علت اینکه سر و صدا و شلوغی پدرشان را اذیت میکند، اینجا نمیآیند.
دستهای این همسر جانباز بوی زحمت میدهد؛ در حالی که اشک روی گونههایش سوسو میکند، خاطرهای از شب یلدا را برایمان اینگونه روایت میکند: انار روی میز بود؛ نیمه شب یادم افتاد که نکند سردار من، انار را دیده و دلش خواسته باشد؛ از رختخواب دل کندم؛ انار را با دستهایم فشار دادم تا آبی از آن چکانده و به او بدهم؛ دیدم او خواب است اما با سرنگ برایش گاواژ کردم تا این محبت به مغزش برسد و به او بگویم که تنهایش نمیگذارم؛ گاهی آب میوه و غذاها را بر لبهای او میزنم تا طعمها فراموشش نشود.
* سالهاست عطر غذا در این خانه نپیچیده است
تمام اعضای خانواده همیشه دوست دارند، حداقل یک وعده غذا را دور هم بنشینند اما چند سال است که این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا میخورد طوری که حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است که غذای عطردار درست نمیکند و میگوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی که ابراهیم نمیتواند از آن بخورد».
ابراهیم یک بار با زبان بیزبانی از من نان و پنیر خواست، نان و پنیر و چای را میکس کردم و برایش آوردم تا وارد معدهاش کنم؛ او از این موضوع خیلی ناراحت شد و آن را کنار زد.
* به مونسم افتخار میکنم، از دیدن دردهایش ذره ذره میمیرم
این زن ایثارگر هر روز صبح مانند سرباز وظیفه بیدار میشود و میگوید «فرمانده! در خدمتم؛ فرمان بده تا سربازت اجرا کند»؛ او میگوید: این راه زندگی را که با ابراهیم طی کردیم خیلی ناهمواری داشت اما از این نظر که مونسم یک جانباز است افتخار میکنم و گاهی از دیدن دردهای او ذره ذره میمیرم.
زمان عقد دخترش میرسد، او به امیر نهاوندی و خرمطوسی میگوید پدر بچهها قدرت تکلم ندارد، شما در مراسم عقد حضور پیدا کنید بلکه دل دخترم کمی آرام گیرد.
همسر جانباز مهرانراد، روحی لطیف و احساس شاعرانهای دارد؛ برای پرندهها و یاکریمهایی که پشت پنجره مینشینند، دانه میپاشد و به آنها میگوید برای شفای تمام مریضها دعا کنید.
او گلهای شمعدانی را خیلی دوست دارد؛ دستی بر گلبرگها کشیده و در برابر عظمت پروردگار سر به سجده مینهد.
"شیرین جافر"، خواهر مهربانی است که برادرش نیز دو پایش را در منطقه سومار به اسلام هدیه داده و از این نظر او خود را زینب عصر کامپیوتری میداند.
* دیوانهوار عاشق حضرت ابوالفضل (ع) هستیم
وی ادامه میدهد: دیوانهوار عاشق حضرت ابوالفضل (ع) هستیم، همسرم یک بار در کودکی بینایی خود را از دست داده بود مادرش با توسل به حضرت ابوالفضل (ع) شفای او را گرفت؛ بارها اتفاق افتاده که پزشکان برای معالجه او عاجز مانده بودند، دست به دامان حضرت قمر بنیهاشم (ع) شدم و ابراهیم حالش خوب شد.
برای استحمام وی گاهی با احاطه شدن ضعف بر من، ممکن بوده که ابراهیم از دستم رها شود؛ متوسل به حضرت ام البنین شدم تا مرا تنها نگذارد؛ همین گونه نیز شد؛ من دستهای حمایت اولاد پیامبر (ص) را در زندگی میبینم. خداوند همیشه همراه ما بود و حتی یک بار هم زیر بار سختیها نشکستهام.
بازدید امروز: 147
بازدید دیروز: 77
کل بازدیدها: 982992