احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
پشتیبانی از جهاد ملت در پشت جبهه
نقش زنان این آب و خاک در پشتیبانی از جنگ در پشت جبهه اشکال گوناگونی پیدا کرد و این نقش چنان عیان، آشکار، موثر و کارآمد بود که نیاز چندانی به شرح و بسط آن ندیدیم و فقط بر فرازی از سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد یکی از نقشهای کلیدی زنان در پشت جبهه، یعنی تأمین عقبه¬ی روحی، روانی رزمندگان اسلام که نقش موثری در حضور با روحیه¬ی آنان درمیادین نبرد داشت، اشاره خواهیم نمود.
مقام معظم رهبری در مورد نقش کلیدی زنان در پشت جبهه در جهت تقویت اراده و انگیزه¬ی مردان برای شرکت در جبهه¬ها، با بیانی رسا و جالب می¬فرمایند:«... اگر زنها حماسه¬ی جنگ را نمی¬سرودند، اگر زنها در خانه¬ها جنگ را به عنوان یک ارزش تلقی نمی¬کردند، مردها اراده و انگیزه¬های رفتن به میدان جنگ را پیدا نمی¬کردند...». 39
مطلب زیر شما را با یکی از این زنان فداکار و ایثارگر آشنا خواهد کرد:
« شهربانو ثمنی مادر فداکار مازندرانی است که دو دختر خردسال، دو پسر و شوهرش را در راه دفاع از انقلاب اسلامی و خاک وطن از دست داده است. دخترانش به دست رژیم طاغوت به شهادت رسیده¬اند. او درباره¬ی دخترانش می¬گوید: دخترم طوبی 10 سال سن داشت و کلاس چهارم ابتدایی بود. یکی از روزهای سال 1375،طوبی خواهر بسیار کوچکش خدیجه را کول کرد و در کوچه¬های اطراف می¬گرداند. مردمی که در خیابان مجاور در حال تظاهرات علیه نظام شاه بودند، در اثر یورش ماموران پلیس و تیراندازی آنان به کوچه¬های اطراف پراکنده شدند. ماموران برای شکار مردم، آنها را تعقیب می¬کردند.مردم هراسان و سراسیمه به این طرف و آن طرف می¬دویدند. از قبل اکثر درهای منازل توسط صاحبانشان باز گذاشته شده بود تا در چنین مواقعی مردم سریع خو را به یک جای امن برسانند. طوبی هراسان و مضطرب به سمت خانه شروع به دویدن کرد. خدیجه هم ترسیده بود و با گریه¬های خود بر اضطراب طوبی می¬افزود.خستگی زود به سراغ پاهای طوبی آمد و سنگینی وزن خدیجه توان دویدن را از او گرفت. به هر زحمتی بود خود را به منزلی که درش باز بود رساند و سریع وارد منزل شد. در را بست و سینه¬ی خود را به در چسباند. خدیجه هنوز گریه می¬کرد و طوبی به سختی نفس می¬کشید. صدای چند ایست و شلیک گلوله داخل کوچه پیچید. گلوله دری را که طوبی در پشت آن پناه گرفته بود سوراخ کرد و به بدن او اصابت کرد.طوبی به همراه خدیجه کوچولو ، آرام به زمین غلتید. گلوله پس از عبور از در، سینه¬ی هر دو را سوراخ کرده بود. دیگر صدای گریه خدیجه به گوش نمی¬رسید، انگار که ساعتها خوابیده بود و نفسهای عمیق طوبی هم با خون همراه شده بود و با هر دم و بازدمی که انجام می-داد، مقداری خون از دهانش بیرون می¬ریخت. هفت سال پس از پیروزی انقلاب قاتل، دخترانم دستگیر شد. شوهرم به خاطر این که قاتل دارای دو فرزند خردسال بود، از حق اعدام او گذشت و او را بخشید. او اعدام نشد و بخشش شوهرم او را متحول کرد. مدتی بعد قاتل دخترانم به جبهه ها رفت و با شوهرم در یک گردان قرار گرفتند. از شوهرم خجالت می¬کشید، ولی شوهرم رفت جلو و او را بوسید و به او گفت: خجالت نکش، اتفاقی بود که افتاد و تو حالا سرباز اسلام هستی... .
این مادر فداکار در ادامه افزود: از آغاز جنگ، شوهر و پسران من برای دفاع از کشور عازم جبهه ها شدند. پسر بزرگم قربانعلی یزدانخواه در سال 1361 در حال انجام ماموریت به شهادت رسید و پس از آن پسر دیگرم رحیم به همراه پدرش-نوروزعلی یزدانخواه- به جبهه رفت و هر دو در عملیات کربلای 4 در سال 1365به شهادت رسیدند. لحظاتی قبل از شهادت، خاطره¬ی جالبی از این پدرو پسر برای من به یادگار مانده است که گفتن آن خالی از لطف نیست.قبل از آغاز عملیات کربلای 4 در جزیره¬ی ام الرصاص، فرمانده¬ی آنان بین پدر و پسر قرعه¬کشی کرد تا یکی از آنان در عملیات شرکت کند. دلیل فرمانده برای این کار این بود که می¬دانست 3 نفر از اعضای این خانواده پیش از این شهید شده¬اند و نمی¬خواست که در این عملیات خطرناک ریسک کند و شاهد کشته شدن احتمالی پدر و پسر باشد.نتیجه¬ی قرعه¬کشی به نفع پسر تمام شد و هنگامی که او عازم عملیات بود، پدر به فرمانده گفت: شما کلک زدید و من قرعه¬کشی را قبول ندارم. اعتراض او باعث شد تا هر دو در عملیات شرکت کردند.
در گرماگرم نبرد، ابتدا پدر به شهادت رسید. فرمانده¬ی عملیات به پسر گفت: جنازه¬ی پدرت را به عقب ببر، ولی پسر قبول نکرد. کنار پدر نشست و آخرین بوسه¬هایش را نثار جسم بی¬جان پدر کرد و با عطری که در جیب داشت، جنازه¬ی پدر را عطرآگین نمود. سپس اسلحه¬ی پدر را برداشت و همراه سایر رزمنده¬ها به پیشروی در زیر آتش شدید دشمن ادامه داد. حدود 50 متر از جنازه¬ی پدر فاصله نگرفته بود که اصابت گلوله¬ای، روح بی¬قرارش را به پدر ملحق کرد. جنازه¬ی پدر و پسر دو سال و نیم در منطقه¬ی تحت تسلط دشمن باقی ماند و پس از آن فقط استخوانهایشان به خانه بازگشت.
از این مادر فداکار طی مصاحبه¬ای پرسیده شد: در قبال از دست دادن عزیزانتان چه توقعی دارید؟
پاسخ داد: ما به تحمل سختی¬ها عادت داریم. بچه¬ها را با سختی بزرگ کردیم. آن وقتها همسرم یک کشاورز ساده بود. این منزل هم یادگاری اوست که خودش ساخته. از زندگیمان راضی هستیم و از هیچ کس هیچ توقعی نداریم.» 40 اکنون به پاس صبر و تحمل قهرمانانه¬ی این مادر که در راه سرافرازی انقلاب اسلامی و میهن عزیزمان، 5 شهید تقدیم نموده است. تندیس نمادینی در شهر ساحلی فریدونکنار برای گرامیداشت یاد و خاطره¬ی او و الگوپذیری از حماسه، شکیبایی و بردباری وی ساخته شده است.40
پشتیبانی امدادی از رزمندگان و پرستاری از مجروحین در خطوط مقدم جنگ
زنان در این عرصه نیز حماسه سازی نمودند. خاطرات زیر نمود عینی حماسه آفرینی است:
«... در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران، تعدادی از خواهران نیز داوطلبانه به جبهه آمدند. تعدادی از آنان که پرستار بودند، در «روستای رامسه» 41 در پایگاهی که برادران حزب جمهوری اسلامی برای کمک به مجروحین جنگ دایر کرده بودند و با جبهه حدود 6 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و گلوله¬های توپ، کنار آن به زمین می¬خورد، مشغول کار شدند. چند خانم و چند دختر، یک درمانگاه کوچک درست کرده بودند و رزمندگان زخمی را مداوا می¬کردند. جاده¬ی منتهی به روستا خاکی بود و در فصل بارندگی به سختی می¬شد حتی به آنها غذا ¬رسانید...» 42
«... یکی از پرستاران که کارمند عالی رتبه نخست وزیری بود، دوران نرسینگ را در انگلستان طی کرده بود و حتی همکلاسی¬اش را هم آورده بود و دو نفری زخمی¬ها را به پشت جبهه منتقل می کردند، منتهی توی آمبولانس کار می¬نمودند... در روستای جلالیه یک رزمنده زخمی افتاده بود و سایر برادران فرصت آوردن او را نداشتند وبشدّت درگیر جنگ بودند43... یکی از آن دو خواهر پرستار از آمبولانس پیاده شد، آن یکی هم به دنبالش آمد و دو نفری به صورت سینه خیز زیر آتش شدید دشمن، آن زخمی را که جوان سنگین وزنی هم بود به عقب آورده و داخل آمبولانس قرار داده و خوشبختانه نجات پیدا کرد.» 44
خواهر مریم کاتبی که از امدادگران کردستان و نیز دفاع مقدس است، در قسمتی از خاطرات خود گفته است:« هنگامی که در مریوان بودیم، یک روز خواهری را آوردند که دستش سفید سفید شده بود و حالت غش و بیهوشی داشت و از ضعف مفرطی رنج می¬برد. ما بلافاصله به مداوایش مشغول شدیم. بعداً که قدری حالش بهتر شد، از وضعیت او پرس و جو کردیم، فهمیدیم که این خواهر اهل شمال است. چندی پیش که عملیات شروع شده، نیمه شب به منطقه رسیده و اظهار داشته که می¬خواهم در یک مرکز کنار پرستارها کار کنم. او به علت تعداد زیاد مجروحین ناشی از عملیات که برای جراحی به این مرکز اعزام می-شدند، بی وقفه در اتاق عمل مشغول کار بود.
او به مدت 72 ساعت بدون آنکه چیزی بخورد، در اتاق عمل پنسها را می¬شسته و دسته بندی می کرده است. از بس که دستش داخل آب بوده و خون به دستش نرسیده است، سفید شده بود. این خواهر شمالی بعد از بهبودی مجدداً در منطقه¬ ماند و به صورت تجربی به پرستاری مجروحین جنگی پرداخت. 45
بازدید امروز: 151
بازدید دیروز: 77
کل بازدیدها: 982996