سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رادیوی پدربزرگ نوشته ی احمد یوسفی

پدر بزرگ رادیویش را از جانش بیشتر دوست داشت . خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که شده ، موج رادیو او را پچرخانم و این بار من به جای او موج دل خواهم را بگیرم ولی مگر امکان این کار برای من میسر می شد .

او همیشه رادیویش  را روی پایش می گذاشت و دو دستی آن را می گرفت . او برای اینکه  شبکه مورد علاقه اش را صاف تر

 بشنود آنتن رادیو را همیشه بالا می داد.

رادیوی پدربزرگ                                                    

رادیو روز و شب روشن بود به محض اینکه کمی صدای رادیو به واسطه ضعیف شدن قوه هایش کم می شد  پدر بزرگ قوه هایی که از قبل توی آب جوش جوشانده بود را می آورد و قوه های قدیمی را در آب جوش می انداخت تا رادیو کمی جان بگیرد .ما هم حسابی به شنیدن صدای رادیو عادت کرده بودیم و اگر یک روز صدای آن را نمی شنیدیم انگار چیزی گم کرده بودیم .

وضع به همین منوال می گذشت تا اینکه یک روز در آبادی ولوله ای به پا شد . خبر رسید که کدخدای آبادی به رحمت خدا رفته است . با شنیدن این خبر زن و مرد روستا برای خاک سپاری و تدفین او جلوی مسجد روستا جمع شدند تا با احترام خاص او را تشیع کنند  .

کد خدا علاوه بر اینکه بزرگ روستا بود نسبتی هم با ما داشت . به همین خاطر تمام خانواده ی ما از جمله پدر بزرگم در این مراسم شرکت داشتند .

من وقتی پدر بزرگ و بقیه خانواده را جلوی مسجد در حال گریه و اندوه دیدم، به سرم زد که از این غیبت آنان استفاده کنم و دقایقی را با رادیو پدر بزرگ بگذرانم . به همین خاطر خیلی آهسته و بطوری که جلب نظر نکرده باشم آرام آرام خودم را به عقب جمعیت رساندم و وقتی مطمئن شدم کسی مرا نمی بیند با عجله به سوی خانه رفتم .

تمام جاهایی که فکر می کردم پدر بزرگ ممکن است رادیو را در آنجا پنهان کرده باشد را گشتم ولی متاسفانه از رادیو خبری نبود .

از خانه بیرون زدم ، می خواستم مطمئن شوم که پدر بزرگ رادیو را با خودش به قبرستان نبرده است . خودم را به جلوی مسجد رساندم جمعیت هنوز هم همانجا منتظر ایستاده بودند .

در میان جمعیت دنبال پدر بزرگم گشتم. وقتی او را پیدا کردم اول نگاهم به دستان او افتاد دستهای خالی او را که دیدم خیالم راحت شد . او با دستش دستمال چروک خورده ای را جلوی چشمانش گرفته بود و گریه می کرد.

من دوباره به خانه برگشتم و سعی کردم جاهایی را که در بازدید اول نگشته بودم ،  بگردم .

صندوقچه ی لباسهای مادر بزرگم را با هر کلکی بود باز کردم و لباس های او را بیرون ریختم ولی متاسفانه جز مشتی پارچه و لباس های تا خورده و کفش های زنانه ی نیمدار چیزی پیدا نکردم .

لباس ها را که در صنوقچه می ریختم صدای قرآنی به گوشم رسید . این صدا برایم خیلی آشنا بود و انگار از رادیوی پدر بزرگ شنیده می شد . وقتی خوب گوش کردم فهمیدم که صدااز بلندگوهای مسجد به گوش می رسید . با عجله از خانه بیرون زدم و به طرف مسجد حرکت کردم . هر چه که نزدیک تر می شدم صدا بلندتر شنیده می شد

نزدیک مسجد که رسیدم از جمعیت خبری نبود ولی رادیو همچنان روشن بود و قرآن می خواند . خودم را به درب مسجد رساندم ولی با قفل گنده ای مواجه شدم که احتمالا مش رحیم خادم مسجد به در آن زده بود و خودش با جمعیت  در مراسم خاکسپاری شرکت کرده  بود .

تعجبم از این بود که پدر بزرگ چطور از رادیویش دل کنده و آن را در جایی تنها گذاشته! البته قفل در مسجد هم شاید به خاطر رادیوی ایشان بود .

چاره ای نداشتم به طرف قبرستان حرکت کردم . کمی که دور شدم صدای قرآن قطع شد و صدای آهنگ لری شادی از بلند گوی مسجد به گوشم رسید .  به طرف قبرستان دودیدم و خودم را به پدر بزرگ که حسابی در فراق کد خدا اشک می ریخت رساندم با دست گوشه شلوار او را گرفتم و کشیدم تا متوجه حضور من شود ولی او همچنان در حال گریه بود.

 

    رادیوی پدربزرگ                                                 

این بار علاوه بر شلوار او، قسمتی از پوست پایش را هم به همراه شلوارش کشیدم . زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:

- چرا اینجوری می کنی ؟

با دست به او اشاره کردم و به او فهماندم که مطلبی را می خوام به او گوشزد نمایم . سرش را که پایین آورد گفتم :

پدر بزرگ چرا رادیو را به مسجد برده ای ؟

او بی توجه به من گفت :

- از دست تو . مگه نمی بینی باید قرآن بخواند .

گفتم بابا بزرگ قرآن تمام شده و رادیو الان دارد ترانه لری می خواند .

پدر بزرگ این حرف من را که شنید سراسیمه به طرف مش رحیم دوید و بعد  هر دو با عجله مراسم خاکسپاری را ترک کرده و به

 طرف روستای مسجد حرکت دویدند . من هم خودم را به آنها رساندم کم کم صدای رادیو شنیده می شد و رادیو همچنان در حال

 پخش آهنگ کشکله شیرازی  لری بود . مش رحیم وقتی متوجه صدا شد دو دستی به سر خودش کوبید و گفت :

 

ای وای آبرویمان به باد رفت .

این کلمه را که گفت با سرعت هر چه تمام تر به طرف مسجد دوید . من هم با او به در مسجد رسیدم ولی پدر بزرگ هنوز نرسیده بود . مش رحیم با عجله قفل را باز کرد و من زودتر از او وارد مسجد شدم .من که فرض تر بودم  به طرف رادیو رفتم و رادیو را از کنار میکروفن دور کردم تا می خواستم رادیو را مثل پدر بزرگ روی پایم بگذارم و موج آن را بچرخانم پدر بزرگ در آستانه در مسجد قرار گرفت و گفت : سعید خاموشش کن . آبرو ریزی بسه .

من نگاهی به او کردم و گفتم :

پدر بزرگ من رادیو را به خانه می برم ..

پدر بزرگ خودش را به من رساند و با تشر رادیو را گرفت و گفت :

- نه ، این رادیو تا چهلم کد خدا نباید روشن بشه . ما همه عزاداریم . باید رادیو را در پارچه ای مشکی بپیچانیم و آن را در مسجد ودر انظار مردم  بگذاریم . پیش مردم قباحت دارد که ما رادیو در خانه داشته باشیم . ما هر چه قدر هم رادیو را روشن نکنیم بازم ممکن است کسی شک کند .

پدر بزرگ رادیو را به مش رحیم که بدنش از کار ناخواسته ای که انجام شده بود هنوز تکان می خورد داد و مش رحیم همان لحظه آن را در پارچه مشکی پیچاند و روی منبر گذاشت و آه از نهاد من بر آمد .

مراسم خاکسپاری کدخدا که تمام شد و مردم آبادی به روستا برگشتند پچ پچی بین آنها پیچیده بود و از دسته گلی که مش رحیم و پدر بزرگ به آب داده بودند صحبت می کردند و می خندیدند .

احمد یوسفی .




تاریخ : جمعه 98/2/6 | 1:27 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر