سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین کتابی که به تازگی خوانده ام کتاب سلام بر ابراهیم است . کتابی که زندگی و خاطرات شهید ابراهیم هادی را بیان می کند . به نظر من یکی از بهترین قسمتهای این کتاب معجزه اذان است که در ارتفاعات انار اتفاق می افتد .حسین الله کرم از همرزمان ابراهیم می گوید : 

هادی

در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن
ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به  بیسیم بودم.
یکدفعه یکی از بچهها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی
یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
با تعجب گفتم:کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه
رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به
سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچهها مسلح بایستید، شاید این حُقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آ نها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم
کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم.
با خودم فکرکردم که حتماً حمله خوب بچهها و اجرای آتش باعث ترس
عراقی ها و اسارت آ نها شده. بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.
یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.
مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش
را معرفی کرد و گفت: درج هام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و
اطراف آن مستقرب ودند. ماا ز لشکر احتیاطب صره هستیم کهب ه این منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!!
چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هیچی!؟
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم
عقب، الان تپه خالیه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا !؟
گفت: چون نم یخواستند تسلیم شوند.
تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: ای نالمؤذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد
و مترجم سریع ترجمه م یکرد:
به ما گفته بودند شما مجوس و آت شپرستید. به ما گفته بودند برای اسلام
به ایران حمله م یکنیم و با ایران یها م یجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم.
ما وقتی م یدیدیم فرماندهان عراقی مشروب م یخورند و اهل نماز نیستند
خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده
شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان م یگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی
نام امیرالمؤمنین 7 را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت م یجنگی.
نکند مثل ماجرای کربلا ...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نم یداد. دقایقی بعد ادامه داد: برای
همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگی نتر نکنم. لذا دستور دادم
کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من
م یخواهم تسلیم ایران یها شوم. هرکس م یخواهد با من بیاید. این افرادی هم
که با من آمد هاند دوستان هم عقیده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته
آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او
را م یکُشم. حالا خواهش م یکنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!
مثل آد مهای گیج و منگ به حر فهای فرمانده عراقی گوش م یکردم. هیچ
حرفی نم یتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:آره، زنده است. با هم از
سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.
تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به
پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. می گفت: من را ببخش، من شلیک کردم.
بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات
و نیروها نبود. می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی
من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندوئی و چند
تانک قصد پیشروی از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید.
من هم سریع چند نفراز بچ ههای اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن
آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد..




تاریخ : سه شنبه 95/8/25 | 1:18 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر