احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
در عملیات فتح المبین به همراه تیمسار حسنی سعدی از راه زمینی به منطقه درگیری رفتیم. من طبق دستور جهت شناسایی وضعیت دشمن با یکی از گردانها جلوتر رفتم. ساعاتی بعد همان گردان به محاصره نیروهای عراقی در آمد و من هم در حلقه محاصره گیر کردم.
اولین کاری که کردم وصیت نامهای نوشتم و به پیک گردان دادم که اگر توانست آن را به پشت خط برساند. پیک با زرنگی خاص خودش از حلقه محاصره خارج شد و رفت. ما ماندیم و محاصره دشمن بعثی. حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر می شد و امکانات و تجهیزات ما کمتر و کمتر می شد . تنها ارتباط ما با یکی از یگان های همجوار بود که آن یگان با رشادت تمام به حلقه محاصره ما یورش برد و پس از درگیری سنگین محاصره را شکست و یگان ما نیز وارد عمل شد و با ورود لشکر 21 حمزه ، یگان عراقی به اسارت نیروهای ما در آمدند.
از آنجا که آن یگان باید وارد عملیات می شد و من نیز نمی توانستم در آن بیابان تنها بمانم به همراه آنها راهی شدم و درنهایت پس از 21 روز هلیکوپتر شنوکی را بالای سرم دیدم.
بلافاصله با رمزی که بلد بودم شروع به علامت دادن کردم. خوشبختانه خلبان هلیکوپتر متوجه من شد و هلیکوپتر را به زمین نشاند. وقتی به شنوک نزدیک شدم متوجه شدم تیمسار صفائی نژاد فرمانده محترم هوانیروز و سرهنگ قاسم دژستان (خلبان ) هستند.
اولین کاری که کردم وصیت نامهای نوشتم و به پیک گردان دادم که اگر توانست آن را به پشت خط برساند. پیک با زرنگی خاص خودش از حلقه محاصره خارج شد و رفت. ما ماندیم و محاصره دشمن بعثی
آنها با تعجب از من پرسیدند اینجا چه کار می کنی؟ ما وقع را توضیح دادم و به همراه آنها به طرف یگانهای هوانیروز به پرواز در آمدیم. وقتی به یگان رسیدم همه متعجب شدند، چون از وضع من خبر نداشتند و خبرهای ضد و نقیضی به خانه داده شده بود؛ به من دستور دادند که به مرخصی بروم.
بلافاصله به طرف اصفهان حرکت کرده و به منزل رفتم. روز بعد زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در خانه را باز کردم پیک گردان را دیدم که به در منزل ما آمده و وصیت نامه مرا که داخل پاکتی گذاشته بود به دستم داد . من خود را به او معرفی کرده و پس از رو بوسی از او تشکر کردم. همسرم پرسید:
- کی بود؟
- پستچی.
و بعد به طرف او رفته و گفتم:
- بفرما این هم وصیتنامه که بعد از من به دست خودم رسید.
همسرم در حالی که لبخند می زد آن را گرفته و شروع به خواندن کرد.
بازدید امروز: 444
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981383