سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگر بابا بفهمد...   نوشته : احمد یوسفی 

مناجات یک جانباز

وقتی دعوت نامه ی روز جانباز را  از خانم دوستی گرفت ، بدنش لرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشست ، با گوشه ی مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعی کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستی خدا حافظی کرد و از دفتر بیرون آمد .

در راه ، نامه را با دستانی لرزان از پاکت بیرون آورد . ابتدای نامه نوشته بود :

« به محضر برادر جانباز سعید حریرچی.....»

به کلمه ی جانباز که رسید ، اشکی لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ی کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گیج رفت و تعادلش به هم خورد . روی نیمکت کنار خیابان نشست .

« خانم اجازه ، پدر زهرا حریر چی هم جانبازه »

« حقیقت داره زهرا ؟»

« بَ ... بَ .. بله خانم »

« از چه قسمتی آسیب دیده  ؟ »

« خا... خا... خانم ، از دو چشم و یک دست »

سرش روی زانویش بود و احساس درد شدیدی روی پیشانیش می کرد .

بلند شد . کیفش را به دوشش انداخت ، دستش را به دیوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .

انگشت دستش روی شاسی زنگ خشکیده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانیت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردی ؟»

با گریه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهای او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چی شده  ؟»

بغض راه گلویش را بسته بود و نمی توانست حرف بزند . وقتی مادر بی تابی او را دید ، مقنعه او را کند، کیفش رااز کولش پایین آورد واو را نوازش کرد .

زهرا پاکت دعوت نامه را از کیفش بیرون آورد و به دست مادر داد .

-    فهمیدم ، درس نخواندی و خانم مدیر ما را احضار کرده ؟! هان ؟

-    نه خیر ! سواد که دارید ، بخونید ببینید چی نوشته .

مادر نامه را که خواند تبسمی کرد . دستی به سر زهرا کشید و گفت : « این که دعوت نامه ی روز جانباز است ! »

-    بله می دانم . مگر یادتان رفته ؟!

-    وای خدای من ، فکر این روز را نمی کردم . مقصر خودتی !

-    اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، یک کاری کن .

-    بلند شو و آبی به صورتت بزن . الان بابا می آید . بلاخره یک فکری می کنیم. من شام را آماده می کنم .

لباسهای مدرسه اش را بیرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه ای نشست .

سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخیدن کلید در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صدای عصای پدر در حیاط پیچید . قلب زهرا تندتر تپید . بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد . پدر که نشانه های برف پیری روی موهایش موج می زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صدای لرزش سلام زهرا را حس کرد ولی به روی خود نیاورد . مثل همیشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزدیک چوب لباسی پیش آورد .

حرارت بیش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .

-    زهرا جان حالت چه طور است ؟

-    خوبم بابا.

-    نه معلوم است چیزی را پنهان می کنی .

-    نه پدر ، کمی سرم درد می کند .

-    گریه کرده ای ؟!

-    گریه برای چه ؟

-    من از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بیزارم . پس حقیقت را بگو .

بغض زهرا ترکید . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا  از اتاق بیرون رفت . دوباره آبی به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزدیک اتاق پدر رساند . پدر با صدای بلند به مادر می گفت :

-    بیخود کرده ؛ اگر من لیاقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه می رفتم و شهید می شدم .

-    بچه است . دوست داشته مثل سمیه ، به خاطرجانبازی پدرش، مطرح شود .

-    آبروی من را ببرد که ، مطرح شود . بی جا کرده .

-    حالا که اینجوری شده ، یه خاطره ای از جایی آماده کن و فردا تعریف کن .

-    من هم مثل این دختر دروغ سر هم کنم . نه من این کار را نمی کنم .

اعزام رزمندگان به جبهه و لحظات وداع

زهرا به دیوار راهرو چسبیده بود و بی صدا اشک می ریخت . با فریادهای پدر بغضش ترکید . در را باز کرد و با گریه گفت :

« بابا خواهش می کنم . می دانم اشتباه کردم . شما نگذارید پیش دوستانم آبرویم بریزد...»

-    آخه دخترم ! تو دیگر بزرگ شده ای . یازده سال ای . چطور دلت آمد با آبروی من بازی کنی ؟!

-    به خدا قول می دهم که ...

-    حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببینم چه کار می توانم بکنم .

-    بابا اگر نیایی ، من هم به مدرسه نمی روم .

مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالی که او را از اتاق خارج می کرد گفت : « عزیزم ، خیالت راحت باشد . بابا حرفی که بزند به آن عمل می کند .»

 

قبل از همه از خواب بیدار شد . کفشهای پدر را واکس زد . لباسهایش را مرتب کرد و نگران رسیدن عقربه های ساعت به هشت صبح بود .

به خیابان که رسیدند . پدر عصایش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از این که نمی دانست پدر چه نقشه ای در سر  پرورانده ، التهاب عجیبی داشت .

هر دو در سکوت به طرف  مدرسه می رفتند . اگر صدای گام های آنها وسرو صدای بوق های ماشین  نمی آمد ، می توانستند صدای قلب یکدیگر را بشنوند .

به سالن مدرسه که رسیدند، صدای همهمه و خوش آمد گویی خانم دوستی و سایر معلمان بر هیجانشان افزود. هر دو روی صندلی نشستند . صوت زیبای قرآن فضای سالن را پر کرد.

اعلام برنامه شد، و نوبت به شنیدن اولین خاطره از جانبازان رسید. مجری از برادر جانباز سعید حریرچی دعوت کرد که به روی سن  بیایند.

زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله های صحنه بالا برد. میکروفن را کمی جولوتر کشید و آن را با دست های پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، سعید حریرچی ، پدر زهرا حریرچی ، دانش آموز سال اول راهنمایی هستم. این دختر مرا امروز به کاری ...

وقتی حرف پدر به این جا رسید ، انگار سطل آبی روی سرش ریختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه های هم کلاسی ها را روی خودش سنگین دید.

پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :

(( وادار کرد پرده از رازی بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئیس اداره ام کسی از آن با خبر نشود. چون کاری که برای خدا انجام شده باشد، احتیاج به دانستن بنده ی خدا نیست، دخترم زهرا در اثر یک اشتباه و سهل انگاری در این مدرسه و برای این که من را هم در زمره ی این مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون این موضوع را از همسایگان و سایر فامیل پوشانده بودیم، دیروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ی این مجلس را برایم آورد، با واکنش شدید من روبه رو شد.))

(( او هم اکنون هم که در کنار من ایستاده ، خیال می کند که پدرش در اثر تصادف به این وضع دچار شده است. به طوری که اگر امروز در این جمع حضور پیدا نمی کردم ، امکان این می رفت که این دختر از مدرسه و حتی اجتماع بریده شود. باز هم با وجود اینکه راضی نیستم در مورد ماجرای جانبازیم چیزی بگویم ، ولی برای رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا می کنم. ))

(( چند ماهی از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام برای حمله به دشمن نیاز به مهمات داشتند. ما همگی به طور شبانه روز در کارخانه ی مهمات سازی صنایع دفاع تلاش می کردیم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عملیات فتح المبین سرپرست کارگاه به من تلفن زد که برای ارسال نارنجک های ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداری چاشنی و ماسوره برای ارسال به جبهه، آماده نمایم. تا ساعت چهار صبح تعداد زیادی چاشنی و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولی به علت کار زیاد دستگاه ها و گرم شدن آنها یکی از چاشنی ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحیه ی دست و دو چشم مجروح شدم ...))

صحبت پدر به اینجا که رسید ، تمامی سالن یکپارچه برای رشادت او تکبیر گفتند.

زهرا در حالی که حال خود را نمی فهمید ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسید.

-    پس دیروز و روزهای گذشته بین شما و مادر من غریبه بودم ،هان!

پدر جان! من به داشتن پدری جانباز مثل شما ، افتخار می کنم . 

احمد یوسفی مدیر وبلاگ 




تاریخ : یکشنبه 94/1/30 | 3:5 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر