احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
او وارد گودال می شود کمی دیگر که زمین را می کنند جمجمه ای از خاک بیرون می آید حاجی آن را به دست سعید می دهد لباس ، پوتینها و استخوانها و پلاکی فلزی از شهید را درون پارچه ای می پیچند و اسم شهید و شماره شناسایی او را با ماژیک روی پارچه سفید یادداشت می کنند. سعید به دوستانش سفارش می کند که چند متر آن طرفتر را نیز بگردند . و خودش بقایای شهید را به طرف آمبولانس می برد. تو در یک آن تصمیم
می گیری و به طرف حاجی می روی دست او را می کشی و می گویی:
-حاجی بلند شو بیا ،! اون تپه رو می بینی ؟ من اسمشو تپه لیلی گذاشتم هر روز ظهر از اونجا صدای اذان می شنوم .
- فقط تو می شنوی ؟!.
- نمی دونم چون تا حالا به کسی نگفتم ، به شما هم نمی خواستم بگم ، چون می ترسم اگه این راز رو بر ملا کنم ، دیگه اون صدای زیبا رو نشنوم ولی خوابی که دیشب دیدم خیلی ترسناک بود . البته دعای امروز شما هم بی تاثیر نبود.
- چه خوابی دیدی ؟ !
خوابت را برایش تعریف می کنی و می گویی :
- اون آقای سفید پوشی که تو خواب دیدم همونی بود که دیروز فکر کردم شما سراغ اون اومدید. و شما به من خندیدید ، یه روز غروب دیر تر از همیشه به خونه رفتم دیدم اون آقا فانوسی پر نوردستش بود به تپه نزدیک شد جراغ را روی تپه گذاشت و خودش اونجا وایساد. من ترسیدم به اون نزدیک بشم .
. حاجی دست تو را میگیرد و می خواهد که او را به تپه لیلی ببری، به تپه که می رسید حاجی از تپه بالا می رود نگاهی به خاکهای روی تپه می کند قسمتی ازحاک روی تپه با جاهای دیگر فرق می کند و رنگ آن به قرمزی می زند حاجی با سر نیزه ای که همراه دارد خاکها را می کند، رو به تو می کند و می گوید :
-عباس جان تو صدای اذان می شنوی ؟!
- بخدا حاجی دروغ نمی گم ، شاید هنوز ظهر نشده باشه !.
- الان که ده دقیقه هم از ظهر گذشته .
تو به آسمان نگاه می کنی آفتاب وسط آسمان جا خوش کرده و شرجی و غبار هوا هاله بزرگی گرداگرد آن تنیده است . به حاجی که در حال کندن است می گویی:
- درسته ،ظهره ، ولی خودمم موندم .
- اشکال نداره ،بوی عطر غریبی که از این منطقه می یاد برا جستجو کافیه ، عباس جان برو به بچه ها بگو همه بیان اینجا .
- مسیر تپه تا بچه های تفحص را با عجله می گذرانی و با آنها بر می گردی .
-حاجی خاک زیادی خارج کرده شرجی و گرمی هوا لباسها را به تنش خیس کرده سعید به او نزدیک می شودو می پرسد :
- حاجی اینجا خبریه ؟!.
- انشالله که باشه بیایین و کمک کنین .
هر بیلی که از خاک بیرون ریخته می شود قلب کوچکت تندتر می زند کلاه آهنی شهید که به بیل یکی از بچه های گروه می خورد و قسمتی از آن نمایان می شود باز همه صلوات می فرستند حاجی چهره رنگ باخته تو را نگاه می کند دستی روی شانه ات می گذارد و می گوید:
- چه طوری مرد؟.
اشک از چشمانت سرازیر شده است و در میان اشکها به لباس دوست زیر خاکیت خیره شده ای حاجی برای اینکه از منطقه دورت کند نگاهی به دشت می اندازد و می گوید:
- گوسفندات خیلی دور شدن امروز اون زبون بسته ها رو بدون آب رها کردی . برو لااقل اونارو نزدیکتر بیار .
اسم آب که میاد ، بیاد عطش دیشب گوسفندات می افتی از تپه که سرازیر می شوی بغضت می ترکد و زار زار گریه می کنی ؟ میسر از تپه تا گله را آنقدر گریه می کنی که چشمهایت پف کرده و قرمز می شود ،گله را با عجله کمی نزدیک می کنی طاقت نمی آوری گریه ات را قطع می کنی و اشکها را از صورتت پاک می کنی و به بالای تپه می روی . صدای گریه حاجی و بچه های گروه را می شنوی تو هم اختیار از کفت می رود
و هق هقت گریه آنان را همراهی می کند .
شهیدی را از خاک بیرون آورده اند که بدنش کاملا سالم مانده است . حاجی با بغض می گوید :
-راست می گفتی عباس جان من تا حالا این صحنه رو هیچ جا ندیده بودم .
تو خودت را بی اختیار روی جنازه می اندازی و بوسه ای از صورت نورانیش را چاشنی بغض ترکیده ات می کنی. سعید دستت را می گیرد لیوانی آب به دهانت می گذارد و دلداریت می دهد .
یکی از بچه ها می رود و برانکاردی می آورد لیلی را در کجاوه می گذارند و به روی دوش حرکت می دهند تو پشت سر آنها اشک جدایی می ریزی .
کجاوه لیلی را که به آمبولانس می گذارند همه صورتت را می بوسند و از امانت داریت سپاس گذارند. حاجی برای رو بوسی و خدا حافظی نزدیکت می شود . می گویی:
-بلاخره نفهمیدی اون آقایی که شبها میومد کی بود ؟.
- نه عقلم به جایی نمی رسه ، تو هم امروز دیگه نمون بیا برو خونه ما دوباره فردا میایم هنوز تو این منطقه خیلی کار داریم .
- بالاخره خودم می فهمم.
ماشین ها که حرکت می کنند دنبال آنها می دوی و باز گریه می کنی حاجی دستش را از شیشه آمبولانس بیرون می آورد و با اشاره دست به تو می فهماند که به خانه بروی.
ناامیدانه بر می گردی به طرف درخت کنار می روی کوزه و سفره ات را بر می داری میل ماندن نداری ، گله را از سنگرها می گذرانی و به جاده اسفالت پا می گذاری با خود می گویی،:
-حتما از دیدن آن آقا هم محروم شده ام چون او هم اگر بداند که مکان یارش را لو داده ام دیگر نیاید. شاید این لیلی مشترکمان بود .
بر می گردی تا آخرین وداعت را با تپه انجام دهی، با تعجب می بینی که همان آقای سفید پوش به تپه نزدیک شده است تا پایین تپه می دوی می ترسی که اگر قدمی دیگربرداری از دیده ات پنهان شود ، همانجا می ایستی و آقا را نظاره می کنی می گویی:
- آقا لیلی رو بردند .
او لبخندی مهمانت می کند دستی برایت تکان می دهد و دیگر چیزی نمی بینی
التماس دعا
احمد یوسفی
بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 147
کل بازدیدها: 981666