احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
به مناسبت ایام فاطمیه
خیلی دلش می خواست انگشتر زیبایی به دستش باشد . بارها با گل بابونه همان انگشتر خیالی را روی دستش ساخته بود و از زیبایی آن احساس خوشی به او دست داده بود . عزمش را جزم کرد که این بار از پدر تقاضای انگشتری نماید . هنگام ظهر که پدر به خانه آمد از او پذیرایی کرد و پدر با دیدن چهره ی دخترش احساس شادمانی کرد . دنبال فرصتی می گشت تا تقاضایش را مطرح کند . کمی دیگر صبر کرد وقتی پدر خستگی از بدنش بیرون رفت و شروع به نوازش موهای دخترش نمود من من کنان گفت :
پدر عزیزم می خواستم چیزی بگویم .
رسول خدا صل الله علیه و آله تبسمی کرد و فرمود :
تقاضایت چیست ؟ بهتر از جانم ؟
من ، من ، انگشتری می خواستم .
او بعد از این خواسته سرش را به زیر انداخت . پیامبر صل الله علیه و آله با دست صورت زهرا را بالا آورد و برای اینکه شرمی که در چهره دخترش هویدا شده بود کم رنگ گردد موهایش را بوسید و گفت :
دختر عزیزم آیا می خواهی انگشترت را از خداوند هدیه بگیری ؟
زهرا (س) کمی احساس راحتی کرد و گفت :
آری پدر
رسول الله صل الله علیه و آله فرمود :
فاطمه عزیزم امشب که نماز شبت را خواندی خواسته ات را از خداوند درخواست کن او بخشنده ترین بخشنده گان است .
فاطمه سلام الله علیها تا شب و هنگام خواندن نماز شب لحظه شماری کرد . انگار زمان متوقف شده بود و برای او به سختی سپری می شد . چادر نماز زیبایش را برای خواندن نماز شب به سر کرد . قامت بست و پس از خواندن نماز تقاضایش را با خدایش مطرح کرد در همان حال پلکهایش سنگین شد و انگار بخواب رفت . هاتفی در گوشش ندا داد که خواسته ات زیر سجاده ی نماز است آن را بردار .
زهرا سلام الله علیها وقتی ندا را شنید به خود آمد سجاده را کنار زد و چشمش به انگشتر زیبایی یاقوت نشان افتاد که تقاضای او را کرده بود . او انگشتر را با خوشحالی در سجاده اش گذاشت و به رختخواب رفت تا فردا آن را به پدرش نشان دهد .
حضرت وقتی خوابش برد در خواب دید که وارد بهشت شده است و سه قصر زیبا، را در جلوی چشمان خود دید. او از کسی که به نگهبانی قصرها مشغول بود ، سؤ ال نمود که این قصرها از آن کیست ؟
پاسخ شنید: براى فاطمه ، دختر محمّد صل الله علیه و آله است ، حضرت داخل یکی از آن قصرها که بسیار مجلل و زیبا بود، گردید. در این بین چشمش به تختی افتاد که سه پایه داشت ، سؤ ال نمود: چرا این تخت سه پایه دارد؟!
گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشترى خواست ؛ پس با یکی از پایه هاى این تخت براى او انگشترى ساخته شد.
هنگام سپیده دم شدو گاه نماز از خواب برخواست ، جریان انگشتری و خوابش را با پدرش رسول خدا بیان نمود، حضرت رسول صلّ اللّه علیه و آله فرمود: فاطمه جان ! دنیا براى شما و پیروان شما آفریده نشده است ؛ بلکه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما می باشد.
و سپس افزود: این دنیا ارزشی ندارد، بی وفا و از بین رفتنی است و غرورآور و فریبنده خواهد بود.
هنگامی که حضرت زهراء سلام اللّه علیها برای نماز سجاده را باز کرد آن انگشتر را زیر جانمازش گذاشت و از به دست کردن انگشتری منصرف گردید.
و چون شب فرا رسید خوابید، در خواب دید که وارد بهشت شده است و همین که عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، دید که بر چهار پایه استوار گشته است ، وقتی علّت را جویا شد.
گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانید و تخت به همان حالت اوّلیّه خود چهار پایه بازگشت .
برگرفته از بحارالانوار جلد 33
بازدید امروز: 457
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981396