رقصی میان میدان مین
درباره وب
احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
لینک دوستان
برچسبها وب
شهید و شهادت (10)
احمد یوسفی (6)
احمد یوسفی (5)
ارتش (3)
جنگ (3)
شهادت (2)
شهید (2)
گروه 411 بروجرد (2)
فکه (2)
میثم (2)
نماز (2)
عکس (2)
نسرین (2)
کتلت (2)
جانباز (2)
چفیه (2)
دارخوین (2)
روزه (2)
روستای چنانه (1)
روستای سرخه (1)
روستای کانی باغ (1)
روضه دکتر شریعتی (1)
ریگی عبدالمالک (1)
زکات (1)
ستوان سلامی (1)
سروان (1)
شادگان (1)
شب قدر (1)
شرهانی (1)
شعر دفاع مقدس (1)
داستان (1)
داستان نویسی (1)
دانشگاه آزاد (1)
دجال (1)
دفاع مقدس (1)
دوپازا (1)
دینامیت (1)
راحله (1)
رضا نعمتیان (1)
رمضان در جبهه (1)
رودخانه کرخه (1)
حسین لشکری (1)
حضرت شیطان (1)
حماسه (1)
حمید رضا لرستانی (1)
خاک عراق (1)
خلبان شهید (1)
داداش محسن (1)
جبهه (1)
جشن ترخیصی (1)
جشنواره خاک سرخ (1)
جمیلان (1)
31 شهریور (1)
آخر الزمان (1)
آقای سفید پوش (1)
آمبولانس (1)
اتاق رهبر (1)
اجکت (1)
ارتفاع 401 (1)
ارتفاع گناه (1)
ارض موعود (1)
استان چهار محال (1)
افطاری (1)
الهام (1)
امام زمان (ع) (1)
امروز (1)
امیر سرتیپ مخدوم (1)
امیر صیاد شیرازی (1)
ایثار (1)
بختیاری (1)
بخشنامه (1)
برگزیدگان (1)
بروجرد (1)
بمباران مدرسه (1)
بی سیم (1)
بیت المقدس (1)
بیهوشی (1)
پرنده های مهاجر (1)
پروانه (1)
پزشکیار (1)
پزشکیار گروه 411 (1)
پسوه (1)
پشه (1)
پشه بند (1)
پیرزن (1)
پیش قراول (1)
تغییر عکس (1)
تفحص شهدا (1)
تیپ هوابرد شیراز (1)
تک دشمن (1)
کفشهای جامانده (1)
کورش سالاری (1)
کولر (1)
نقش انسان (1)
فرشتگان (1)
هفته دفاع مقدس (1)
همت مضاعف (1)
وبلاگ نماز (1)
وقت نداریم (1)
وقف (1)
یهود (1)
یوسفی (1)
کارت پستال (1)
میدان مین (1)
مین (1)
مین والمرا (1)
نزول قرآن (1)
قرارگاه کربلا (1)
کربلا100کیلومتر (1)
کروبی (1)
گردان شهادت (1)
لاله (1)
لشکر 92 (1)
لشکر23نوهد (1)
لیلا (1)
لیلی (1)
لیلی و مجنون (1)
ماست (1)
محمد حیدری (1)
مصطفی پرکره (1)
مقام اول (1)
منطقه مارد (1)
مهدی کروبی (1)
موشک (1)
شهید جلال افشار (1)
شهید ناظری (1)
شهدا (1)
جومونگ (1)
چشم زخم (1)
شهید یدالله زندی (1)
شیطان (1)
صدقات (1)
عراق (1)
عراقی ها (1)
عشق (1)
عشق قیس (1)
علامه حلی (1)
علامه طباطبایی (1)
لینک های مفید
هوالمصور
این داستان کوتاه نوشته دوست عزیزم علی محمدی است که به درخواست ایشان برای نظر خواهی در وبلاگ قرار گرفت خواهشمند است در مورد این داستان نظرتان را مرقوم فرمایید . با تشکر احمد یوسفی
ساعتها بود که چشم به هندوانه ی روی کرسی دوخته بود . ساعت شماته دار 1 بار به صدا در آمد و این نشان میداد که امشب دلش آشوب باشد برای آمدن پیرمردش از دریا…
چایی را که ریخته بود و دیگر سرد شده بود به قوری برگرداند و دوباره به ساعت نگاه کرد. باد زوزه کشان پنجره ی اتاق را باز کرد و رقصی میان پرده ی رنگ و رو رفته انداخت…از جایش بلند شد .نگاهش را از لا به لای پرده و پنجره به ته کوچه فرستاد..بوران و برف بود و زوره ی باد ....
دلش تاب نیاورد چارقد را روی سرش کشید و دمپایی را نوک پایش انداخت و خم کوچه را به مقصد اسکله دوید.
تاریکی بود و صدای باد و موجهای خروشانی که سکوت شب را میشکستند.
برف روی موهایش نشست و چند تار موی سیاهش را هم سپید کرد...
دستهایش را برهم فشرد و گوشه ی چارقدر را که با دندان گرفته بود رها کرد..بدون اینکه بداند لبش را گاز گرفت و دلشوره سراسر وجودش را فرا گرفت. پیش خود با دلشوره ای عجیب گفت "امشب" را به دریا نمیرفتی چه میشد؟! حالا نان برای خوردن در خانه داشتیم
موجهای سنگین تا مچ پایش را خیس کرد .نمیدانست بماند یا برگردد ...
به کوچه برگشت دنبال نشانه ای بود که به خیال برگشتن شوهرش دلش را ارام کند درب خانه نیمه باز بود... کفشهای وصله پینه ایی جلوی درب خنده را بر لبانش نشاند. چادر را به میخ آویزان کرد و به اتاق وارد شد...
پیرمرد با چهره ای بشاش و خسته سینی چای را جلویش گرفت. لبخندی زد و گفت...
مگر میشود امشب را فراموش کنم. یلداجان .....تولدت مبارک
چایی را که ریخته بود و دیگر سرد شده بود به قوری برگرداند و دوباره به ساعت نگاه کرد. باد زوزه کشان پنجره ی اتاق را باز کرد و رقصی میان پرده ی رنگ و رو رفته انداخت…از جایش بلند شد .نگاهش را از لا به لای پرده و پنجره به ته کوچه فرستاد..بوران و برف بود و زوره ی باد ....
دلش تاب نیاورد چارقد را روی سرش کشید و دمپایی را نوک پایش انداخت و خم کوچه را به مقصد اسکله دوید.
تاریکی بود و صدای باد و موجهای خروشانی که سکوت شب را میشکستند.
برف روی موهایش نشست و چند تار موی سیاهش را هم سپید کرد...
دستهایش را برهم فشرد و گوشه ی چارقدر را که با دندان گرفته بود رها کرد..بدون اینکه بداند لبش را گاز گرفت و دلشوره سراسر وجودش را فرا گرفت. پیش خود با دلشوره ای عجیب گفت "امشب" را به دریا نمیرفتی چه میشد؟! حالا نان برای خوردن در خانه داشتیم
موجهای سنگین تا مچ پایش را خیس کرد .نمیدانست بماند یا برگردد ...
به کوچه برگشت دنبال نشانه ای بود که به خیال برگشتن شوهرش دلش را ارام کند درب خانه نیمه باز بود... کفشهای وصله پینه ایی جلوی درب خنده را بر لبانش نشاند. چادر را به میخ آویزان کرد و به اتاق وارد شد...
پیرمرد با چهره ای بشاش و خسته سینی چای را جلویش گرفت. لبخندی زد و گفت...
مگر میشود امشب را فراموش کنم. یلداجان .....تولدت مبارک
تاریخ : پنج شنبه 91/9/30 | 3:20 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
بازدید امروز: 391
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981330