سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                                       aslahe pedar

 با صدای مادر از خواب بیدار شد . نماز صبح را خواند و بعد از صبحانه به مدرسه رفت . ساعات درس با بی حوصلگی سپری می شد . خودش هم علت بی قراری امروزش را نمی دانست . نیم ساعت مانده به  اذ ان ظهر، طبق معمول هر روز ازمعلم اجازه گرفت و از کلاس بیرون زد و به طرف مسجد محلشان حرکت کرد . عمو حسین متولی مسجد ، شیلنگ آب را از کنار درختان سرو بیرون کشیده بود و جلوی مسجد را آب پاشی می کرد .

عباس که رسید به عمو حسین سلام کرد .کلید کمد را از او گرفت و صدای قرآن را پخش کرد . به حیاط مسجد آمد . 

برگهای رنگارنگ چنار کهنسال، روی آب حوض پراکنده شده  و با نسیم پاییز به رقص در آمده بودند . او  با دست ، تعداد زیادی از برگها را بیرون آورد .و برای اینکه بتواند همه آنها را خارج کند با تکان دادن جارو روی آب،  موج درست کرد . برگها  در لبه حوض  سمت مخالف او جمع شدند  و عباس آنها را به سطلی که در دست داشت ریخت .

جا کفشی مسجد را جارو زد ، نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و به طرف محراب رفت و با صدای زیبایش اذان گفت .

مسجد تقریبا از جمعیت پر شد . حاج آقا موسوی هم در محراب مسجد اقامه می خواند .

نماز ظهر که تمام شد به جمعیتی که در صفها تنگاتنگ هم نشسته بودند و حالابا دست دادن به هم برای یکدیگر آرزوی قبولی طاعات را داشتند نظر انداخت .او نگاه عمو حاجب که برای رزمندگان  در میدان دوراهی شهر ایستگاه صلواتی زده بود را روی خود سنگین دید . هر چند وقت یکبار عمو حاجب ، نگاه پر معنی و نافذش را به چهره او می دواند و عباس از این نگاه به فکر فرو رفته بود . طوری که تکبیر نماز عصر را از حاج آقا جا ماند و موقعی به خود آمد که حاج آقا در حال رکوع بود  .

((سمع الله لمن حمده ، الله اکبر)) .

نماز که تمام شد تمام فکر و ذکر عباس این بود که علت نگاه های عمو حاجب را بداند به همین خاطر بعد از نماز پیش او نشست . عمو حاجب که برف پیری  موهایش را کاملا  هم رنگ خود کرده بود هنوز در حال گفتن ذکر بود .

عباس که نگرانی  در چهره اش  سایه دوانده بود، بی تابی امانش را برید .  

دستش را به طرف عمو حاجب دراز کرد و گفت : قبول باشد .

عمو حاجب دست کوچک او را بین دو دستان خود گرفت .

-  عمو با من کاری داشتی ؟

- بله داشت یادم می رفت . جناب سروان محمدی از پدرت یک نامه آورده .

- نامه ؟ خدا را شکر .

نامه را از عمو حاجب گرفت نامه را روی سینه اش گذاشت و ریشهای سفید عمو حاجب را غرق بوسه کرد .

 در راه چند بار نامه را خواند .

فاصله مسجد تا خانه را نمی دانست چه طور پشت سر گذاشته است . در را با عجله کوبید . مادر که در حال شستن لباس ها بود در را باز کرد .

مادر از نفس نفس زدن عباس دلش فرو ریخت . بغل در نشست و با صدای ضعیفی پرسید 

- چی شده مادر ؟! از داداش حسینت خبری شده ؟!

- نه مادر . یه نامه از بابا رسیده .

- انشاالله خیر است  .چی نوشته ؟

- بذار برات بخونم .نوشته :

سلام به عباس کوچولو و مادر خوبش . امیدوارم حالتان خوب باشد من هم به یاری خدا خوبم ، من دیروز به خرمشهر و به کوچه خودمان رفتم . اثری از زندگی

بیست و دو ساله مان نبود . همه جا خراب شده و بوی غربت و تنهایی ، شهر را آزار می دهد .

سراغ حسینمان را از کوچه و خیابان شهرگرفتم .

همه جا با نامش آشنا بود . ولی از جسمش خبر نداشتند .

عباس پسرم . تو باید جای خالی حسین را برای مادرت پر کنی و نگذاری او غصه بخورد . انشاالله  با پیروزی رزمندگان ، جنگ تمام می شود و ما شهرمان را از نو می سازیم . عباس جان، میخواهم امسال محرم با اسلحه ی  خودم با دشمن بجنگم .

جواب نامه و اسلحه من را به جناب سروان محمدی بدهید .برایم بیاورد.

خدا نگهدارتان ، صابر ساعدی .

-        راستی مامان اسلحه ی بابا کدومه ؟

نگاه عباس به چهره ی مادر که بی حال روی سنگفرش حیاط افتاده و غش کرده بود، افتاد . نگران به سوی مادر رفت سر او را بلند کرد و با دست دیگر به صورتش آب  پاشید . پلک های سنگین مادر به زحمت گشوده شد .

-        مامان شما حالت خوب نیست ؟!

مادر سعی کرد خودش را آرام نشان دهد . کمی نیم خیز شد دستش را به زحمت به سر عباس کشید وگفت :

-        چیزی نیست پسرم ، خوب می شم .

-        نه شما باید استراحت کنید .

پسرزیر بغل مادر را گرفت و او را به درون خانه  برد . بالش و پتویی برای او آورد و با لیوانی از آب و قند سعی کرد مادر را آرام کند .

آب قند را که به او خوراند ، پتو را روی دستهایش کشید و در حالیکه قصد بلند شدن از کنار او را داشت به چهره ی غمزده اش نگاه کرد :

-        مامان شما استراحت کنید من الان برمی گردم .

-        جای دوری نری .

-        نه الان برمی گردم .

او  به طرف خانه ی  سروان محمدی رفت. مارش حمله از رادیو، بعضی از خانه ها به گوش می رسید .    

کوچه ها را یکی یکی  پشت سر گذاشت.  به خانه سروان محمدی که رسید . زنگ خانه را فشرد .  لیلا دختر کوچک آقای محمدی که هم سن اوبود  در را باز کرد  .با باز شدن در، گوینده ای که خبر حمله رزمندگان را از رادیو اعلام می کرد صدایش به خوبی در گوش عباس  نشست  .

- سلام  لیلا ، بابات هست ؟

- بله ، کارش داری ؟!

- بی زحمت ، صداش کنید .

لیلا بدون اینکه از عباس دور شود نگاهش را به داخل خانه انداخت . و پدر را صدا زد . هنوز پدر بیرون نیامده بود  که  عباس با چهره ی مظلومش به لیلا نگاه کرد و  گفت :

- خوش به حالت . بلاخره بابای تو از جبهه برگشت .

- ولی چون عملیات شده ، می خواد فردا برگرده .

- چی فردا  ؟!

- بله .

عباس لحظه ای به فکر فرو رفت . صدای مارش عملیات همچنان از درون خانه به گوش می رسید آقای محمدی در آستانه در قرار گرفت. ولی عباس متوجه حضور او نشد و هنوز غرق در رویاهای خود بو د .

-        به به عباس جان ، خیلی خوش آمدی . چرا نمی یای تو ؟.

-        س. س. سلام آقای محمدی .

-        سلام بفرمائید داخل .

-        نه خیلی ممنون . مادرم حالش خوب نیست، باید برم .

-        بلا دوره انشاالله . کاری از من ساخته هست ؟.

-        نه ممنون، خوب می شه . او بعد از خوندن نامه بابا حالش بد شد .

-        راستی من فردا می رم . جواب نامه را بدید ببرم .

-        ولی ..... ولی  ـ آخه ...

-        آخه چی ؟!

-        بابا یه چیزی تو نامش از من خواسته که نمی دونم چیه .

-        چی خواسته ؟!

-        خواسته که اسلحه خودش رو براش بفرستم . شما نمی دونید  منظور اون چیه؟

-        اسلحه ی خودش ؟! اشتباه نمی کنی ؟

-        نه . گفتم ، شاید بابا صحبتی در مورد اون با شما کرده باشه .

-        اون چیزی به من نگفته .

-        دست شما درد نکنه . خدا حافظ .

-        بد شد داخل نیومدید . اگه مادرتون، کمک خواست حتما زنگ بزنید . جواب نامه رو هم یادتون نره .

عباس از محمدی تشکر  کرد و نومیدانه به طرف خانه به راه افتاد .

مادر هنوز در رختخوابی که برایش  پهن شده بود استراحت می کرد . او با چرخاندن دستگیره در توسط عباس ، نیم خیز شد و چهره پسرش را که دید ، نشست.

-        کجا رفته بودی ؟

-        خونه ی جناب  سروان محمدی .آخه اون فردا می خواد بره و باید جواب نامه بابا رو بدم ببره .

-        چه زود می ره .

-        آخه تو جبهه عملیات شده . اونم می خواد برگرده .

-        خدا خودش شر دشمنا رو  از سر مسلمونا کم کنه . پس برو جواب نامه بابا رو بنویس .

-        آخه ...... آخه .......اون یه چیزی خواسته که ما نمی دونیم چیه ؟

-        چی خواسته ؟!

-        گفته اسلحه خودمو برام بفرستید . می خوام تو ماه محرم با اسلحه خودم با دشمن بجنگم . مامان تو هم نمی دونی اون چی میخواد ؟

-        چرا می دونم . تو جواب نامه رو بده تا من اسلحه اون رو بیارم .

عباس به نوشتن نامه مشغول  شد ولی تمام فکر او نزد مادر ش بود ،که او اسلحه پنهان شده پدر را از کجا خواهد آورد . او یک بار نامه ای  را که نوشته بود با صدای بلند مرور کرد .

به نام خدا ، خدمت پدر عزیزم سلام می رسانم. امیدوارم حالت خوب باشد . ما هم  خوبیم . مادرم خدمت شما سلام دارد . پدر جان وقتی نامه شما را برای مادرم خواندم حالش بد شد . ولی حالا خوب است . پدرم عزیزم من ندانستم شما چه اسلحه ای را می خواهید .

دمام

نامه عباس که به اینجا  رسید صدای دمام از حیاط خانه شنیده شد  . عباس با تعجب بلند شد  از پنجره داخل حیاط را نگاه  کرد .

مادر  دمام را به گردن آویخته بود و با دست به او می کوبید . عباس به روی ایوان خانه آمد نگاهی به مادر کرد و در دل به کار او خندید .

-        مامان ، شما حالتون خوبه ؟ این چه کاریه ؟

-        مگه اسلحه پدرت رو نمی خواستی ؟

-        چرا ولی ......

-        اینم اسلحه اش .

-        اسلحه بابا اینه ؟!

دمام

-        بله پسرم ، چه اسلحه ای بهتر از این می تونه تو ماه محرم سینه دشمن رو نشونه بگیره ؟هان .

عباس لبخند زنان به طرف مادر رفت، دمام را از او گرفت و به گردن خود آویخت و در حالیکه با دست به آن ضربه میزد، با هیبتی خاص گرد  حیاط خانه  چرخید وزیر لب نوحه زمزمه کرد  . 

   اگر از کشتن من زنده شود دین خدا     این سر این پیکر من این دم شمشیر شما

                       من حسین علی ام           موءمنان را ولی ام

 

                      نوشته : سرگرد نزاجا . احمد یوسفی  بروجرد   

 




تاریخ : شنبه 91/5/28 | 4:56 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر