احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
به نام خدا
امروز چقدر کم حوصله شده ای خودت هم نمی دانی چرا دل و دماغ روزهای گذشته را نداری ؟ گوسفندانت را در دشت رها کرده ای و گوشه ای نشسته ای. حتی دوست نداری سری به سنگرها ی مخروبه زمان جنگ بزنی. نکند! ناراحتیت از آقای احتشام است چون دیشب دیر به کلاسش حاضر شدی و او را عصبانی کردی ؟
نه از آن موضوع هم چیزی به دل نداری . کمی دیگر فکر می کنی تصمیم می گیری برای تسلی دلت سری به تپه ای که هر روز ظهر از آنجا صدای اذان می شنوی بزنی عزمت را که برای رفتن به سوی تپه جزم می کنی گرد و غباری غریب از جاده بلند می شود و قسمتی از آسمان منطقه را می پوشاند .
گرد و خاک که کمی بالا تر می رود خودرویی نظامی کنار سنگرها توقف می کند ، تو کمی می ترسی ، با عجله بلند می شوی چوب دستی ات را بر می داری و به طرف گله ات می دوی در راه چند بار بر می گردی و خودرو را که هنوز ایستاده نگاه می کنی . گوسفندانت را جمع می کنی گوشه ا ی کمین می کنی و دلواپس به نظاره می نشینی.
آقایی مسن و جوانی از ماشین پیاده می شوند و به اتفاق به طرف سنگرها حرکت می کنند جوان از خاکریز بالا می آید دستش را سایه بان چشمش می کند و منطقه را با دقت می کاود .
تو قبل از اینکه شعاع دید او محلی را که پناه گرفته ای ور انداز کند خودت را محکم به زمین می چسبانی و تا زمانیکه نگاهش را از کمینگاهت بر نمی گرداند به همان حالت می ایستی .
او بعد از ور انداز منطقه ، با صدای بلند دوستش را صدا می زند و به او می گوید :
- حاجی درسته، درست همینجاست.
حاجی هم از خاکریز بالا می آید و محل هایی را که جوان با دست نشان می دهد نگاه می کند آنها قسمتهای مختلف خاکریز و منطقه را بازدید می کنند . از خاکریز به پایین سرازیرمی شوند. وقتی به نقطه ای که تو پناه گرفته ای نزدیک می شوند بلند می شوی با عجله به طرف درخت کناری که سفره نانت را به شاخه آن آویزان کرده و کوزه آبت را در سایه آن گذاشته ای میروی و می خواهی فرار کنی .
جوان متوجه حضور تو می شود ، با نرمی صدایت می کند ، دوست نداری بایستی ولی لحن گرمش در تو اثر می کند خود بخود پا یت از رفتن باز می ماند و می ایستی .
حاجی که چفیه ای به گردن انداخته و ریشهای سفیدش نورانیتی به چهره او داده به تو نزدیک می شود ، دستش را به طرف تو دراز می کند .
- سلام ، حال شما چطوره ؟
با کمی خجالت و شرم دستت را کمی جلو می بری و آهسته می گویی :
- خیلی ممنون .
- اینجا چکار می کنی ؟!
- گوسفندام ، گوسفندا مو آوردم.
- آفرین پسر خوب.
جوان می پرسد ؟.
- پس اون گوسفندای قشنگ مال توه ؟
- بله.
- چند وقته گوسفنداتو اینجا میاری ؟
صورتت قرمز می شود و با تردید می پرسی؟
- نباید اینجا بیام ؟!
حاجی با عجله می گو ید :
- چرا نباید بیای ؟! آقا سعید همینجوری پرسید.
کمی که دلت قرص می شود می گویی :
- یک ماهه که برگشتیم به روستای خودمون ، تو این یک ماه گوسفندامو میارم لابلای سنگرایی که علف در اومده تا سیر بشن .
- اسم روستاتون چیه ؟
- چنانه .
- به به، چه جای خوبی .
جوان هم با تو دست می دهد حاجی دستش را روی سرت می کشد و می گوید:
- از اومدن ما ناراحت شدی ؟.
- نه.
- چرا ، از چهرت معلومه . ما برا پیدا کردن دوستامون اینجا اومدیم ، خدا کنه بتونیم اونارو پیدا کنیم .
-دوستای شما ، ولی اینجا من کسی رو ندیدم .ولی چرا یکی از اونا رو دیدم یه شب وقتی میخواستم از اینجا برم یه نفر با یه فانوس پر نور رو اون تپه، وایساده بود من ترسیدم و زود گله رو جمع کردم و رفتم .هر وقت دیر تر از غروب آفتاب به خونه برم اونو می بینم. ولی تا نزدیکش می شم…
حاجی و سعید لبخندی می زنند . حاجی خنده ش را از تو پنهان می کند و می گوید :
- نه پسر جان دوستای ما زنده نیستن. راستی اسمت چیه؟
- عباس
سعید قطب نمایی را از جلد بیرون می آورد با قطب نما به درخت کناری که تو سفره ات را به آن آویزان کرده ای نشانه می رود و بعد چیزی روی کاغذ یادداشت می کند در همان حال از تو می پرسد :
- عباس جان تا به حال به جنازه ای تو این منطقه برخورد کردی؟.
تو می ترسی ، عرق سردی روی پیشانیت می نشیند با صدای بریده ای می گویی:
- نه آقا ، ج ….جنازه کی ؟!.
- هرکس ایرانی باشه یا عراقی .
حاجی که حالت تو را خوب فهمیده با گوشه چفیه اش عرق پیشانیت را پاک می کند و رو به سعید می گوید:
- آقا سعید اگه تو این قسمت کارت تمام شده، بریم .
سعید در حالیکه گرای نقطه ای دیگر را یادداشت می کند با اشاره سر به حاجی می فهماند که کارش در حال اتمام است .
هر دو نفر از تو خداحافظی می کنند ساعتی دیگر در منطقه می مانند وقتی می خواهند سوار ماشینشان بشوند حاجی صورتش رابه تو طرف برمیگرداند .
- ما فردا صبح با گروه تفحص بر می گردیم .
خودرو که در میان گرد و خاک دور می شود تو می مانی و غم سنگینی که از صبح تا به حال سایه به سایه تعقیبت می کند .
آفتاب را که به وسط آسمان رسیده نگاه می کنی به درخت کنارنزدیک می شوی کوزه آبت را که درخت از سایه بانی آن دست کشیده بر می داری ، به تپه که می رسی
مثل هر روز پایین تپه می ایستی و گوشهایت را فقط و فقط متوجه تپه می کنی تا صدای همیشگی را بشنوی .
صدای اذانی که از تپه به گوش می رسد سبکبالت می کند همانجا می نشینی و اذان را تا آخر به گوش جان می شنوی بعد آستینها را بالا می کشی و از آب کوزه ات وضو می گیری ، به بالای تپه می روی اقامه را می خوانی و قامت می بندی .الله اکبر………….. نمازت که تمام می شود سفره ات را باز می کتی لقمه ای از نان و پنیر برمی داری ولی انگار اشتهایت با حاجی و سعید رفته است ، یکسره به فکر حرفهای آنها هستی شاید منظورشان را متوجه نشده ای به هر حال بعد از ظهر را با بی حوصلگی می گذرانی می خواهی تا تاریک شدن هوا در منطقه بمانی تا آقای سفید پوش بیایدو صاحب صدا را سراغ گیری، می ترسی اگر بمانی ، امشب آقای احتشام به کلاس راهت ندهد گله را جمع می کنی و به طرف روستا حرکت می کنی . از طرفی دلت هم نمی خواهد در مورد صدای اذانی که در تپه می شنوی چیزی به گروه تفحص بگویی. میگویی:
- نکند صدا مربوط به دوستانی که دنبالش آمده بودند باشدو آنها برای همیشه از شنیدن آن اذان زیبا محرومت کنند.
فکر وخیال فردا به مغزت هجوم برده و انگار در کلاس نیستی . چند بار هم آقای احتشام به تو تذکر می دهد که حواست را به درس جمع کنی ولی بعد از دقیقه ای حضور در کلاس فکرت به منطقه فکه پرواز می کند و سنگرها را یکی یکی از نظر می گذراند.
معلم تو را به جلوی کلاس می خواند .
- آقای هویزاوی چرا حواست به کلاس نیست چیزی شده ؟. اگه ندونی من راجع به چی صحبت می کردم باید بری مادرتو بیاری مدرسه.
-آقا اجازه، راجع به قصه عشق قیس به لیلی. می گفتین اینقدر قیس به لیلی علاقه نشون میده ونمی تونه به اون برسه که سر به بیابون میذاره و مجنون میشه .
- لیلی زن بود یا مرد؟.
- آقا لیلی هر چیزی میتونه باشه .
- آفرین، برو بشین تو شاگرد زرنگی هستی ولی نمی دونم چرا چند شبه پریشون نشون میدی .
نماز میخوانی و پای سفره مادر می نشینی میل چندانی به خوردن نداری ولی برای اینکه زحمت مادرت را ارج بگذاری کاسه غذا را تا به آخر می خوری می خواهی بلند شوی و زودتر از هر شب به رختخواب بروی مادر می گو ید:
- عباس جان من فردا میرم دزفول، یه تلفن به بابات بزنم ، تو کاری نداری؟.
- به بابا بگو، اگه براش پا گذاشتن زودتر بر گرده .
سرت به بالش است اما فکرت در منطقه سیر می کند نمی دانی کی خوابت می برد .
طوفان ماسه و رمل ، بیابانهای فکه را به هم ریخته . باد ماسه های داغ را به صورتت می کوبد و از شلاق ماسه ها صورتت کبود شده است . رمه ات به گوشه ای از دشت رمیده و مثل ماهیانی که از دریا به دشت افناده باشند از تشنگی در حال جان کندنند. تو از آنها می گریزی و فریاد میزنی.
گوسفندانت که جان می دهند و آرام می گیرند طوفان هم فروکش می کند .آقای چراغ به دست را می بینی که ازکنار تابلو فلزی ، به تپه مورد علاقه ات نزدیک می شود به تپه که می رسد خم می شود و جنازه ای را از روی تپه بر می دارد و آن را روی دستانش می گیرد و به سمت تو حرکت میکند ، صدای اذان همیشگی شنیده می شود .
تمام بدنت می لرزد در آن گرما احساس سردی می کنی ، قطره ای عرق سرد ا ز گودی شانه هایت به پایین سرازیر می شود . هرچه آقا فاصله اش را با تو نزدیکتر می کند صدای اذان بلندتر می شود .
دستی به پیشانیت می خورد سراسیمه و با فریاد بر می خیزی ، مادر نگران حال تو شده است ، بالای سرت نشسته با دلواپسی چهره ات را نگاه می کند و می پرسد :
- چی شده عباس جون زهره منو آب کردی. چرا داد میزنی ؟!.
- خواب بدی دیدم .
- انشالله که خیر است ،
- می خوام نماز بخونم .
- نماز چه وقتی ؟!
- مگه صدای اذون رو نشنیدی ؟!.
- تو حالت خوب نیست ، ببین چه عرقی کردی . فردا با من بیا ببرمت دکتر.
- نه چیزیم نیست.
مادر بلند می شود لیوانی آب از کوزه بر می دارد و به لبهای تو نزدیک می کند
- مادر، پیشم می خوابی ؟.
- آره ، پسرم تو بخواب من همین جا می مونم.
قبل از اینکه آفتاب به دشت سر بزند و حرارت نگاهش سبزه ها را سر افکنده کند تو به بالای سنگر ها می رسی گله را رها می کنی و سفره و کوزه ات را به طرف درخت کنار می بری. وضعیت عادی منطقه کمی آرامت می کند ولی دل مشغولی دیروز دست از سرت بر نداشته است . به طرف تپه می روی ، پایین تپه که می رسی گوشت را به جای جای تپه می سپری ،صدایی نمی شنوی بالای تپه می روی و همانجا می نشینی رویای دیشب دوباره جان می گیرد و تصاویر آن ، از جلوی چشمانت می گذرد.
برمی خیزی و محلی که آقای سفید پوش دیشب از آنجا به تپه آمد رانگاه می کنی غیر از تابلوی تیر خورده و رنگ پریده کربلا 100کیلومتر چیزی نمی بینی .
از تپه که دور می شوی قصه عشق لیلی و مجنون برایت تداعی میشود و عهد می کنی که هیچوقت دلبستگیت به این تپه از بین نرود به همین خاطر آنجا را تپه لیلی می نامی
داخل یکی از سنگرها می شوی بوی نای وشرجی مشامت را آزار می دهد گونی های پر از ماسه پوسیده شده و هر چند وقت یکبار مقداری از ماسه های آن به کف سنگر می ریزد ، پتوی سیاه پوسیده ای کف سنگر پهن شده است که نیمی از آن از ماسه های فرو ریخته به زیر خاک رفته است ،جلو تر که می روی نفست تنگ می شود با لرزشی از جای جای سنگر خاک می ریزد از ترس اینکه نکند سنگر روی سرت خراب شود با عجله بیرون می آیی.
آمبولانسی به همراه خودروی دیروزی جلوی سنگر ترمز می کنند شش نفر از ماشینها پیاده می شود حاجی و سعید را می بینی به طرف آنها می روی بعد از سلام و احوالپرسی حاجی تو را به تازه وارد ها معرفی می کند.سعید جلوی گروه حرکت می کند و بقیه با بیل و یکسری وسایل به دنبال او از خاکریز بالا می روند سعید روی خاکریز می ایستد، قطب نمایش رابا کاغذ تا شده ای روی آن از جلد بیرون می آورد به درخت کنار با قطب نما تگاه می کند کاغذ را باز می کند و پس از کمی چپ و راست شدن به بقیه افراد فرمان می دهد که پشت سرش حرکت کنند تو چسبیده به حاجی و تقریبا در وسط های صف قرار داری، حدود پانزده متر که از درخت کنار فاصله می گیرند کمی به طرف راست می روند سعید می ایستد رو به حاجی می کند و می گوید:
-حاج آقا محدوده جستجوی ما با طبق گزارشی که جانباز عبد اللهی از بیمارستان داده همین جاست .
حاجی بیل را از دست یکی از همراهان می گیرد نام خدا را بر زبان می آورد و پس از دعا کردن شروع به کندن می کند . یکی از جوان ها بیل را از دست حا جی می گیرد دو جوان دیگر هم با بیل و کلنگ مشغول کندن می شوند . از حاجی می پرسی :
- چرا اینجا دنبال دوستاتون می گردید؟!.
او کمی از بچه هایی که در حال کندن هستند فاصله می گیرد دست تو را می گیرد و با خود به جایی که بلندتر از دیگر جاهاست می برد ،هر دو می نشینید حاجی کاملا بچه ها را زیر نظر داردمی گوید :
- پسر جان شبهای عملیات چون فرصت نبود شهدا را به عقب منتقل کنیم بعضی از جنازه ها جا می موند بعد ممکن بود اون منطقه به دست عراقیا بیفته رو همین حساب اونا هموجور که ما رو کشته های اونا خاک می ریختیم شهدای ما رو خاک می کردن .حالا کسانی که در اون شبها شاهد شهادت هم رزمای خودشون بودن محل هارو می گن تا ما جنازه هارو ببریم و تحویل خونواده هاشون بدیم .
-اگه شهیدی پیدا نشه چی؟
- خونوادش یه عمر چشم انتظار باقی می مونن .
بدون اینکه به حاجی چیزی بگویی بلند می شوی و نومیدانه به طرف تپه می روی دراز می کشی و با مشت به تپه می کوبی .
-تورو خدا چیزی بگو ، شاید اینا اومدن سراغ تو البته اگه من چیزی نگم نمی تونن پیدات کنن،دوستات اشتباهی جایی دیگه رو دارن می گردن نمیخوای چیزی بگی
حالاکه شناختمت چه طوری از دستت بدم ، اصلا دیگه کی برام اذون بگه . هیچکس نمی تونه جای تورو پر کنه .
گوشت را به تپه می چسبانی تا بلکه جوابی بگیری اما از صدا خبری نیست بلند می شوی و خودت هم نمی دانی با این سردرگمی چه باید کرد . به طرف گروه تفحص
می آیی عده ای نشسته اند و با دست ازگودال خاک های خیسی که روی لبا سی ریخته بیرون می ریزند.
حاجی صورتش را به آسمان می کند و دعا می خواند.
- خدا را شکرمی کنیم که ما جلوی مادر این شهید رو سیاه نشدیم.
وارد گودال می شود کمی دیگر که می کنند جمجمه ای از خاک بیرون می آید حاجی آن را به دست سعید می دهد لباس ، پوتینها و استخوانها و پلاکی فلزی از شهید را درون پارچه ای می پیچند و اسم شهید و شماره شناسایی او را با ماژیک روی پارچه سفید یادداشت می کنند. سعید به دوستانش سفارش می کند که چند متر آن طرفتر را نیز بگردند . و خودش بقایای شهید را به طرف آمبولانس می برد. تو در یک آن تصمیم
می گیری و به طرف حاجی می روی دست او را می کشی و می گویی:
-حاجی بلند شو بیا ،! اون تپه رو می بینی ؟ من اسمشو تپه لیلی گذاشتم هر روز ظهر از اونجا صدای اذان می شنوم .
- فقط تو می شنوی ؟!.
- نمی دونم چون تا حالا به کسی نگفتم ، به شما هم نمی خواستم بگم ، چون می ترسم اگه این راز رو بر ملا کنم ، دیگه اون صدای زیبا رو نشنوم ولی خوابی که دیشب دیدم خیلی ترسناک بود . البته دعای امروز شما هم بی تاثیر نبود.
- چه خوابی دیدی ؟ !
خوابت را برایش تعریف می کنی و می گویی :
- اون آقای سفید پوشی که تو خواب دیدم همونی بود که دیروز فکر کردم شما سراغ اون اومدید. و شما به من خندیدید ، یه روز غروب دیر تر از همیشه به خونه رفتم دیدم اون آقا فانوسی پر نوردستش بود به تپه نزدیک شد جراغ را روی تپه گذاشت و خودش اونجا وایساد. من ترسیدم به اون نزدیک بشم .
. حاجی دست تو را میگیرد و می خواهد که او را به تپه لیلی ببری، به تپه که می رسید حاجی از تپه بالا می رود نگاهی به خاکهای روی تپه می کند قسمتی ازحاک روی تپه با جاهای دیگر فرق می کند و رنگ آن به قرمزی می زند حاجی با سر نیزه ای که همراه دارد خاکها را می کند، رو به تو می کند و می گوید :
-عباس جان تو صدای اذان می شنوی ؟!
- بخدا حاجی دروغ نمی گم ، شاید هنوز ظهر نشده باشه !.
- الان که ده دقیقه هم از ظهر گذشته .
تو به آسمان نگاه می کنی آفتاب وسط آسمان جا خوش کرده و شرجی و غبار هوا هاله بزرگی گرداگرد آن تنیده است . به حاجی که در حال کندن است می گویی:
- درسته ،ظهره ، ولی خودمم موندم .
- اشکال نداره ،بوی عطر غریبی که از این منطقه می یاد برا جستجو کافیه ، عباس جان برو به بچه ها بگو همه بیان اینجا .
- مسیر تپه تا بچه های تفحص را با عجله می گذرانی و با آنها بر می گردی .
-حاجی خاک زیادی خارج کرده شرجی و گرمی هوا لباسها را به تنش خیس کرده سعید به او نزدیک می شودو می پرسد :
- حاجی اینجا خبریه ؟!.
- انشالله که باشه بیایین و کمک کنین .
هر بیلی که از خاک بیرون ریخته می شود قلب کوچکت تندتر می زند کلاه آهنی شهید که به بیل یکی از بچه های گروه می خورد و قسمتی از آن نمایان می شود باز همه صلوات می فرستند حاجی چهره رنگ باخته تو را نگاه می کند دستی روی شانه ات می گذارد و می گوید:
- چه طوری مرد؟.
اشک از چشمانت سرازیر شده است و در میان اشکها به لباس دوست زیر خاکیت خیره شده ای حاجی برای اینکه از منطقه دورت کند نگاهی به دشت می اندازد و می گوید:
- گوسفندات خیلی دور شدن امروز اون زبون بسته ها رو بدون آب رها کردی . برو لااقل اونارو نزدیکتر بیار .
اسم آب که میاد ، بیاد عطش دیشب گوسفندات می افتی از تپه که سرازیر می شوی بغضت می ترکد و زار زار گریه می کنی ؟ میسر از تپه تا گله را آنقدر گریه می کنی که چشمهایت پف کرده و قرمز می شود ،گله را با عجله کمی نزدیک می کنی طاقت نمی آوری گریه ات را قطع می کنی و اشکها را از صورتت پاک می کنی و به بالای تپه می روی . صدای گریه حاجی و بچه های گروه را می شنوی تو هم اختیار از کفت می رود
و هق هقت گریه آنان را همراهی می کند .
شهیدی را از خاک بیرون آورده اند که بدنش کاملا سالم مانده است . حاجی با بغض می گوید :
-راست می گفتی عباس جان من تا حالا این صحنه رو هیچ جا ندیده بودم .
تو خودت را بی اختیار روی جنازه می اندازی و بوسه ای از صورت نورانیش را چاشنی بغض ترکیده ات می کنی. سعید دستت را می گیرد لیوانی آب به دهانت می گذارد و دلداریت می دهد .
یکی از بچه ها می رود و برانکاردی می آورد لیلی را در کجاوه می گذارند و به روی دوش حرکت می دهند تو پشت سر آنها اشک جدایی می ریزی .
کجاوه لیلی را که به آمبولانس می گذارند همه صورتت را می بوسند و از امانتداریت سپاس گذارند. حاجی برای رو بوسی و خدا حافظی نزدیکت می شود . می گویی:
-بلاخره نفهمیدی اون آقایی که شبها میومد کی بود ؟.
- نه عقلم به جایی نمی رسه ، تو هم امروز دیگه نمون بیا برو خونه ما دوباره فردا میایم هنوز تو این منطقه خیلی کار داریم .
- بالاخره خودم می فهمم.
ماشین ها که حرکت می کنند دنبال آنها می دوی و باز گریه می کنی حاجی دستش را از شیشه آمبولانس بیرون می آورد و با اشاره دست به تو می فهماند که به خانه بروی.
ناامیدانه بر می گردی به طرف درخت کنار می روی کوزه و سفره ات را بر می داری میل ماندن نداری ، گله را از سنگرها می گذرانی و به جاده اسفالت پا می گذاری با خود می گویی،:
-حتما از دیدن آن آقا هم محروم شده ام چون او هم اگر بداند که مکان یارش را لو داده ام دیگر نیاید. شاید این لیلی مشترکمان بود .
بر می گردی تا آخرین وداعت را با تپه انجام دهی، با تعجب می بینی که همان آقای سفید پوش به تپه نزدیک شده است تا پایین تپه می دوی می ترسی که اگر قدمی دیگربرداری از دیده ات پنهان شود ، همانجا می ایستی و آقا را نظاره می کنی می گویی:
- آقا لیلی رو بردند .
او لبخندی مهمانت می کند دستی برایت تکان می دهد و دیگر چیزی نمی بینی
التماس دعا
احمد یوسفی
در اواخر مردادماه تب «جومونگ» تهران را فراگرفت و عده اى از خبرنگاران رسانه هاى مختلف به دنبال این بودند که با آمدن جومونگ به تهران سریعاً خود را به او رسانده و گزارش هاى مفصلى را براى رسانه هاى خود تهیه کنند.
به گزارش روزنامه جوان، در سریال «افسانه جومونگ» جومونگ همچون موسى (ع) در خانه فرعون (امپراتور) رشد و نمو مى کند،با وى به مخالفت برمى خیزد و در نهایت مردم آواره را با گذراندن از رودخانه اى پهناور (که گذرموسى (ع) از رود نیل را تداعى مى کند) به سرزمین خالى از سکنه (!) پدرانش یعنى چوسان قدیم (ارض موعود) وارد مى کند.
چوسان، در ذهن عبارت «چو سان - jew sun» یعنى خورشید یهود را متبادر مى سازد و ماجرا آنجا شگفت آور مى شود که خورشید در تورات، نماد ارض موعود یا سرزمین مادرى مى باشد! چوسان که ارض موعود شد، منجى این قوم - جومونگ - نیز راهبى یهودى مى شود (jew monk = راهب یهودى) و پایه هاى ابتدایى امپراتورى خود را در جو لبن (jew lebun = لبنان یهود) بنا مى کند. در اکثر واژه هاى کلیدى این افسانه کره اى، «جو» یا چیزى شبیه آن (که دقیقاً با همین تلفظ، در زبان لاتین به معناى یهودى است) به کار رفته است. شایان ذکر است، لازم نیست دقیقاً املاى این لغات صحیح باشد؛ چرا که در عمل هم ممکن نیست. بلکه نویسندگان این افسانه کوشیده اند از اسامى یا کلماتى بهره ببرند که بیشترین شباهت را با اسامى و مفاهیم یهود داشته باشند و تلفظ مشابه آنها - نه الزاماً املا - اهداف صهیونیستى عناصر پشت پرده این مجموعه را در ذهن بینندگان نهادینه کند. جالب اینکه بیشتر این عبارات، اسامى خاص هستند تا در صورت ترجمه و دوبله به زبان هاى دیگر، تغییر نکنند.
البته آنچه ذکر شد، سواى موارد متعدد نمادگرایى تصویرى صهیونیستى این سریال است. اگر نقشه چوسان قدیم که روى پوست ترسیم شده را دیده باشید فقط کافیست نقشه فرضى ارض موعود صهیونیست ها (نیل تا فرات) را قبلاً دیده باشید تا از این شباهت بى اندازه به شگفت آیید. در پس زمینه سکانس هاى مختلف این سریال با ستاره شش گوش یا تصاویر متعدد پرچم هایى داراى نقش خورشید که نماد ارض موعود صهیونیست هاست، مواجه مى شوید.
نقش «کابالا» یا عرفان و سنت شفاهى یهود و پیشگویى هایشان در این سریال غوغا مى کند. گویا قرار نیست هیچ تصمیمى بدون اذن پیشگوهاى زن این سریال انجام گیرد.
جومونگ که گویا «ماشیح یهود» بوده و قومش نیز همان فرزندان برتر خداوند هستند، ارتباطى تنگاتنگ با تورات و تلمود دارد. آنگونه که همواره مورد عنایت الهى است و حتى همچون پیامبران بنى اسراییل (طالوت و داوود)، خداوند به او روش بافت و ساخت زره را آموخته و سربازانش با تعدادى کم بر دشمنان بسیار خود از امپراتورى چینى ها (هان) پیروز مى شود.
نقش زنان در این سریال (اعم از کاراکترهاى مثبت ومنفى) انسان را به یاد پیامبران زن هفتگانه یهود یا حداقل دیگرانى چون ریوقا، ساره، یائل و ... مى اندازد. شخصیت بانو «سوسانو» بسیار شبیه «دبورا» پیامبر زن یهودى است که بنابر فصل هاى چهار و پنج کتاب شوفطیم از مجموعه عهد عتیق بر سربازان سیسرا پیروز مى گردد یا اقدامات تجارى وى «گراسیا ناسى» زن تاجر معروف یهودى و عامل اصلى نفوذ یهودیان در دربار عثمانى را در خاطر زنده مى کند.
بانو سویا (همسرجومونگ) نیز که ابتدا به اسارت مى رود، ولى پس از بازگشت به خاطر اهداف عالیه قوم همسرش از معرفى مجدد خود سرباز مى زند، انسان را یاد داستان «هدسه» که بنابر فیلم صهیونیستى «یک شب با پادشاه» به زور از خانه عمویش مردخاى ربوده شد و به همسرى خشایار شاه درآمد، مى اندازد.
جومونگ براى دفاع از خود، حق دارد از سلاح هاى نامتعارف زمان خودش مانند شمشیر فولادى، بمب هاى آتشزا و ... علیه دشمنان خود استفاده کند تا جایى که بیننده، این برترى تسلیحاتى را نوعى حق مسلم وى مى داند که حاصل هوشمندى و تخصص کارگزاران اوست.
دشمن اصلى جومونگ، امپراتورى چینى ها یا همان «هان» است که سربازهایش با پرى که روى کلاهخودهایشان دارند، بى شباهت به جنگاوران مسلمان نیستند. منطقى هم به نظر مى رسد. باید در مقابل نفوذ روز افزون اقتصادى چینى هاى کمونیست در مقابل ایالات متحده که 80 درصد ثروتش در اختیار جمعیت حداکثر6 درصدى یهودیان است، ایستاد. یکى از این راه ها، قدرت گرفتن کره به عنوان متحد آمریکا و اسراییل در حیاط خلوت چین است.
البته با تمام تلاش و زبردستى که نویسندگان و دست اندرکاران کره اى- اسراییلى این مجموعه به خرج داده اند، هیچگاه نخواهند توانست اسامى برخى شخصیت ها و کاراکترهاى این سریال مانند «مگول»، «یا گاک» و «ماگاک» را که از دیدگاه ترمینولوژى یا اصطلاح شناسى همان «مغول»، «یاجوج» و «ماجوج» خودمان هستند، با پوشش فرهنگى بپوشانند؛ چرا که همواره در پشت این اسامى قتل و غارت، خونریزى و توحش نهفته است. البته بد نیست بدانند که مردمان این سرزمین همان صاحبان فرهنگى هستند که از مغول ها، مسلمان ساختند و بنا بر برخى تفاسیر این ذوالقرنین یا کوروش ایرانى بود که اسلاف و اجداد آنها یعنى یاجوج و ماجوج را از این سرزمین بیرون راند.
به هر حال اگر یکى از قسمت هاى این سریال را از دست دادید، چندان نگران نباشید چون صدا و سیما آن را سه بار برایتان پخش خواهد کرد!
از تبار لاله ها
هفتمین مین را که خنثی کردم و به دست صابر دادم ، سیخک را برداشتم و با عجله شروع به سیخک زدن زمین کردم .هنوز یک متر پیشروی نکرده بودیم که دستی از پشت شانه ام را نوازش کرد و گفت :
خسته نباشی برادر .
با تعجب سر برگرداندم ، در تاریکی مطلق شب نمی شد او را شناخت .
گفتم :
ببخشید شما ؟!
از نیروهای تک کننده گردان میثم هستم .
شما اینجا چکار دارید ؟ ! مگر میدان مین را نمی بینید ؟
به همین خاطر آمدم ، گفتم شاید کمکی از دستم ساخته باشد .
بی زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشید ، کمک بزرگی به ما کرده اید .
خیلی خوب حالا چرا اخم می کنی . لبخند بزن دلاور .
از اینکه در این جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ریخته بود ولی چاره ای نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود ،علاوه بر آن یک گردان از نیروهای تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر میدان پاکسازی شود و علیات شروع شود .وقتی دیدم ایشان بر نمی گردند از حرص سیخک را به زمین کوبیدم و گفتم :
ببین اخوی ، الان موقع خوش و بش و جای اینجور حرفها نیست . اصلا شما نباید بدون اجازه به این محل می آمدی .
با همان لحن متین و آرامش گفت :
من هم دوره ی تخریب را گذرانده ام . برای اینکه راه زودتر برای بچه ها باز شود اگر اجازه بدهید من هم به شما دو نفر کمک کنم .این بار صابر پا درمیانی کرد و گفت :
سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن .
هشتمین مین را از زمین خارج کردم و در حال خنثی کردن آن به صابر گفتم :
یاالله زودتر حالا وقت این کارها نیست . من از کجا این آقا را توی این تاریکی شب بشناسم اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمی نباشد ؟
بخدا جزوه گردان میثمم ، به حاج آقا رحیمی التماس کردم که بگذارد بیایم و به شما کمک کنم .
چرا وظیفه خودت را انجام نمی دهی ؟ و چه اصراری به کمک ما داری ؟!
می خواهم در پاکسازی جاده کربلا من هم سهمی داشته باشم .
اسم کربلا را که آورد بدنم لرزید . بی اختیار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمین نشاندم .و گفتم :
خیلی خوب حالا با چه وسیله ای زمین را می گردی ؟
با این سر نیزه .
دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اینکه خدایش را سپاس گفت ، سر نیزه اش را بیرون آورد و شروع به سیخک زدن زمین کرد . مقداری که جلو رفت صابر گفت :
سر گروهبان ! سیم تله !
گفتم : خیلی آرام از نزدیکترین محل به مین ، سیم را قطع کن .کاملا مواظب باش .
صابر سیم را که قطع کرد . مین منور روشن شد . خیلی دستپاچه شدیم و ناچار روی زمین دراز کشیدیم این آقایی که هنوز اسمش را نمی دانستیم خودش را به مین رساند و با قرار دادن کلاه آهنیش روی مین مانع از نور افشانی مین شد . در دلم به او احسنت گفتم ولی بی احتیاطی صابر و روشن شدن مین منور باعث شد عراقیها به جنب و جوش بیفتند و رگبارهای پیاپی و بدون هدف خود را به محلی که منور روشن شده بود بگیرند . آنها برای اینکه مطمئن شوند کسی به میدانشان نفوذ نکرده است، منورهای زیادی را بالای سرمان فرستادند ، ما هم فقط باید به زمین می چسبیدیم و تکان نمی خوردیم .
سعی کردم زیر نور منور ها چهره ی غریبه ی مددرسان را ورانداز کنم ولی او هم کاملا صورتش را به زمین چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمی عادی شد به صابر و غریبه گفتم :
سریع بلند شوید لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقی ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عملیات لو می رفت .
چند متر دیگر از میدان را پیشروی کردیم . فاصله ما تا سنگر های عراقی به کمتر از دویست متر رسیده بود . نوار سفید را به جلو غلطاندم و گفتم :
راستی برادر نگفتی اسمت چیست ؟
اسمم به چه درد شما می خورد . یک بنده گناهکار خدا هستم .
لااقل بدانیم با چه اسمی صدایت بزنیم .
چون گردانم میثمه بگویید ، میثم
فکر نمی کردم اینقدر در کار مین برداری ماهر باشی ! فاصله ات با ما زیاد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمی آرامتر برو تا ما هم برسیم .
صدای پای بچه ها را میشنوی ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز های آنها از کار می افتد . خوب گوش کردم به صابر گفتم :
صابر جان زودتر ، آمدند .
با عجله چند متر دیگر را پاکسازی کردیم .
حالا گردان تک کننده میثم کاملا به ما چسبیده بود . ما هم تا بریدن آخرین سیم خاردارها فاصله چندانی نداشتیم . میثم که زودتر از ما در محور خودش به سیم خاردار رسیده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما بروید و سیم خاردارها را قطع کنید ، من این دو سه متر را پاکسازی می کنم .
بدون معطلی بلند شدم صابر را با خود به طرف سیم ها بردم و آنها را با انبر چیدیم صدای روشن شدن تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد و این جابجایی من را به این شک دچار کرده بود که نکند عراقی ها از حمله مطلع شده باشند !
از پشت سرم صدای یا مهدی ادرکنی یکی از نیروها را شنیدم و با شلیک آر پی جی او یکی از تانکهای عراقی مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسیمه حمله کرد. میثم که آخرین مین را پیدا می کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را انداختن خودش به روی مین دید تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عملیات بچه های گردانش متوقف نشود .
بوی گوشت سوخته بدن میثم با فریاد یا حسین بسیجیان در هم آمیخته بود و جنگ به پیروزی نزدیک می شد . صبح پیروزی باقی مانده بدنش را به هر کس نشان می دادیم از نامش چیزی نمی گفتند . و میثم چه گمنام زندگی کرد وچه گمنام شهد شهادت نوشید.
نوشته: احمد یوسفی
هر گونه برداشت منوط به کسب اجازه از نویسنده است
بازدید امروز: 137
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 981076