سلام عيدتون مبارک
با عرض سلام و تشکر از بازديد شما. مديد مدتي از فضاي مجازي دور بودم که امروز فرصت حاصل شد تا آپ هاي شما رو مطالعه کنم.
با تشکر
اکثر اوقات دست دلمو ميگيرم و دنبال خودم ميکشونمش... همين طوري که داره دنبالم مياد بهش ميگم ببين حواستو خوب جمع کن! نبايد هر وقت دلت ميخواد تنگ بشي! نبايد برا آدماي خاص، تنگ بشي... بايد خودت هواي خودتو داشته باشي... بايد مدام حواست به اندازه ت باشه که خيلي تنگ نشه... اونم طفلي هي سرشو به علامت تاييد تکون ميده و زير لب،يه چَشم ميگه... اما نه با رضايت ِ کامل.. از چشماش ميفهمم اينو...
بهش ميگم ببين اينا که ميگم برا خودت خوبه... وقتي تنگ بشي و دستت کوتاه باشه از ديدن ِ اون آدما، وقتي اونا دلشونو محکم تو دستشون گرفتن که واسه ي تو هيچوقت تنگ نشه اون وقت ِ که خودت له و لَوَرده ميشي! اون وقته که بي تابي ميکني و منم که اعصاب ندارم، بهت بي محلي ميکنم و خورد و خمير ميشي! ميره تو فکر... حالا دستمو بهتر گرفته و داره دنبالم مياد... گهگاهي يه لبخندم بهم ميزنه و با چشماش ازم تشکر ميکنه که انقد به فکرشم و بهش اين چيزاي مهم رو گفتم! البته روزاي اول تحملش کمتر بود و زود به چشام فرمون باريدن مي داد. ولي الان يه خورده بهتر شده گرچه.....
طفلي.. دلم براش ميسوزه... خيلي تحمل ميکنه... خيلي راه مياد باهام... اما يه جاهايي ديگه توان نداره... يه جاهايي پاهاش رو روي زمين ميکشه و ميگه دستم رو ول کن... دلم ميخواد تنگ شم... خسته شدم بسکه بي محلي کردم به فکرام... اما من بايد دستش رو محکم بگيرم و نذارم... اگه ولش کنم و بره ديگه چيزي ازش نميمونه... خوب ميشناسمش... اون روز داشت يواشکي بهم ميگفت دلم ميخواد برا بودن کنار ِ اين آدم از همه چيزم بگذرم ولي بازم دستشو گرفتم و با خودم کشوندمش تا از سرپل (فرهاد) بگذره و قصر شيرين رو ببينه . اي داد بر دل بي گناه من
شرهاني سرزميني است که انديشه هاي خشک شکوفا مي شود و اينجا اول است بايد مسير خودت را به سمت کوچه هاي آسمان تغيير بدهي. اينجا اگر عقب بماني براي هميشه عقب مانده اي و اگر جلو بروي براي هميشه جلو مي روي. اينجا راه صد ساله را مي شود يک شبه طي کرد.
کجاي اين زمين را بايد گشت؟ هر جا که بوي عشق بر خيزد.
فقط کافي است مقداري خاک برداري و بو کني. مست که شدي يقين مي کني تربت ليلي همين جاست بعد بايد زير لب زمزمه کني :«يا ليتني کنت ترابا» و وا اسفا سر بدهي و پل هاي
گذشته را ترميم و مرمت کني و آينده را بسازي.
کجاي اين زمين را بايد مثل صفا و مروه هروله کني تا گناهت مثل برگ هاي درخت بريزد؟
کجاي اين زمين بايد ايستاد و به خدا زل زد. کجاي اين زمين به خدا نزديکتر است و دستت به خدا مي رسد؟ کجاي اين زمين را بگردم تا خودم را پيدا کنم و تو را دريابم؟ و... کجاي اين زمين را بايد با چشم شخم زد؟
سلام جناب يوسفي گرامي...
خاطره ي جالبي بود...موفق باشيد در پناه حق.
سلام
جال بود ويه مقدار دل خراش