امشب از داغي دوباره چشم تهران روشن است
يوسفي رفته است ،آري وضع کنعان، روشن است
گرچه در بزم حماسه ، هيچ جاي گريه نيست
در هجوم شعله ها، تکليف باران، روشن است
باز شمعي کشته شد با دست شب اما هنوز
اين شبستان کهن ، با نورايمان روشن است
کي ميان ابرهاي تيره پنهان مي شود؟
آسمان ما که با خون شهيدان ،روشن است
مصطفي هم رفت، آري! او هم اينجايي نبود
مردهاي مرد را آغاز و پايان ، روشن است