احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
به نام خدا
بعد از عمیلیات فتح المبین کنار رودخانه کرخه در روستای سرخه مستقر شد ه بودیم و هر روز برای پاکسازی مناطق وسیعی که با مین های مختلف دشمن پوشیده شده بود به دشت فتح المبین می رفتیم . هوا خیلی گرم شده بود و ظهر ها که به روستای ویرانه و بی سکنه سرخه بر می گشتیم شدت گرما امان چرت زدن را هم از ما می گرفت . بعلت نزدیکی بسیار زیاد این روستا با رودخانه کرخه شبها پشه هایی به سراغمان می آمد که نیش زدنشان را خدا نصیبتان نکند .
خلاصه کلافه شده بودیم . نه روز آرامش داشتیم و نه شب استراحت .
یک روز خبر عجیبی همه را خوشحال کرد . شنیدیم که یک دستگاه کولر آبی سه هزار به گروهان واگذار شده . برای اینکه این کولر را به کدام سنگر و گروه بدهند همه در دفتر فرمانده یگان امیر سرتیپ مخدوم که آن زمان ستوان یکم بود جمع شدیدم . گروهان ما حداقل 20 سنگر هفت هشت نفره داشت . هر کس برای بردن این کولر به سنگر خودش تلاش می کرد . بلاخره بعد از رایزنی های فراوان تصمیم این چنین شد که کولر را در سنگر فرماندهی ، جناب سروان مخدوم نصب کنند و همگی ظهر ها برای استراحت و خوش گذرانی به سنگر فرماندهی که در مدرسه ی روستا قرار داشت و بزرگ تر از دیگر سنگر ها بود برویم .
بعد از دو روز که از نصب کولر گذشت ، من و همسنگری هایم تصمیم گرفتیم که ساعتی از ظهر را زیر کولر آبی خوش بگذرانیم . آن روز وقتی وارد سنگر فرماندهی شدیم چشمتان روز بد نبیند از شدت جمعیت زیادی که بقول خودشان استراحت می کردند نفسمان به شماره افتاد . وقتی دیدیم جا نیست و نمی شه خوابید از سنگر بیرون زدیم و تن را به آب رودخانه ی کرخه زدیم . و روزها گذشت .
راستی از آزار و اذیت پشه ها در شب بشنوید . ما از غروب آفتاب که نماز تمام می شد ، بدنمان را به گازوئیلی که در آب پاش پلاستیکی آرایشگاه یگان ریخته بودیم آغشته می کردیم ، پشه بندها را هم طوری گازوئیل می پاشیدیم که وقتی زیر آن می رفتیم چک چک گازوئیل روی بدنمان می ریخت ولی بازهم پشه ها امانمان را می بریدند معلوم نبود چطوری از سوراخهای پشه بند می گذشتند و بدن های ما را بوسه باران می کردند.
یک شب که آزار و اذیت آنها بیش از حد شد به بچه ها گفتم امشب بر ویم سنگر جناب سروان مخدوم ، شبها که کسی به آنجا نمی رود، لااقل یکی دو ساعت را استراحت کنیم . ملحفه هایمان را به دست گرفتیم و راهی سنگر فرماندهی شدیم . ساعت از 11 شب گذشته بود وقتی وارد مدرسه شدیم از خاموش بودن موتور برق کولر تعجب کردیم . می خواستیم برگردیم که یکی از بچه ها گفت حالا تا اینجا آمدیم برویم داخل ببینیم چه خبر است .وقتی وارد سنگر شدیم جناب سروان مخدوم زیر ملحفه ای بیرون از پشه بندش خوابیده بود ما تصمیم گرفتیم که بر گردیم . در همین فکر بودیم که ایشان بلند شدند و نشستند . سلام کردیم و گفتیم . آمده بودیم که زیر کولر ساعتی بخوابیم چرا خاموشه ؟!
ایشان گفتند متاسفانه بنزین موتور برق ، کفاف روزها را بیشتر نمی دهد و شب ها کولر را خاموش می کنیم .
پرویز گفت : جناب سروان حالا چرا خارج از پشه بند خوابیدی ؟
جناب سروان با آن لهجه ی زیبایش گفت : کلک مرغابی زدم پسر جان ، پشه ها فکر می کنند من زیر پشه بند خوابیدم و به آنجا هجوم می آورند منم اینجا به ریش آنها می خندم .
با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و تا چند روز این حکایت زیبا ورد زبانمان بود.
راوی : احمد یوسفی
بازدید امروز: 70
بازدید دیروز: 59
کل بازدیدها: 982759