اين پلاک و استخوان از من به صف جا مانده است
نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است
من خودم از شوق مىرفتم تنم افتاده بود
در مقام وصل فهميدم که سرجا مانده است
بى نشانى را خود من خواستم باور کنيد
نام گمنامى اگر ديديد تنها مانده است
من رفيقى داشتم همسنگرم جانباز شد
دستهايش يادگارى پيش مولا مانده است
آن بسيجى هم که معبر را برايم باز کرد
ديدمش آن روز در تشييع بىپا مانده است
يادتان باشد سلاح و کوله و فانسقهام
زير نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است
پاسداريدش مبادا غفلتى خاکسترى
گيرد عزمى را که آن از راز زهرا مانده است