زيرلب دعا ميخواندبين خواب و بيداريروز و شب دعا ميخواند
لحظه دعا کردنبيقرار و گريان بودشانههاش ميلرزيدمثل مو پريشان بود
ناگهان پرستو شداز بهار، ديدن کرداين پرنده عمرش راصرف پرکشيدن کرد بلبلي غزلخوان بودقطعه قطعه پرپر شداز صداي ايثارشگوش آسمان کر شد
رفت و جاي او در دشتلالهاي دميد از خاکآن جوان خاکي پوشآن دلاور بيباک