راوي خاطره: پرويز بهرامي
بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشتهي پرويز بهرامي[گل]
حدود سه يا چهار شب از مرحله سوم عمليات والفجر ميگذشت. رزمندگان گروهان سوّم گردان حضرت ولي عصر(عج) از لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) تپّهاي موسوم به «تپه ي تخم مرغي» در اطراف شهر پنجوين عراق را كه به تپّههاي منطقه مُشرف بود به تصرّف كامل خود در آورده بودند. هركدام از رزمندگان، محلّي را به عنوان سنگر و جانپناه كوچكي براي خود انتخاب و در آن موضع گرفته بودند. هر لحظه هليكوپترهاي دشمن در مقابل مواضع ما ظاهر شده و بعد از پرتاپ يا شلّيك راكتها و موشكهاي خود از معركه ميگريختند. صفير گلولهها و انفجار پي در پي خمپارهها نيز مجال هر گونه حركتي را از ما گرفته و منطقه را به تلّي از خاكستر و دود و آتش مبدّل ميساخت. هر چند دقيقه يكبار در منطقه عملياتي، خبر عروج كبوتري سپيد و خونين بال بگوش ميرسيد. درگيري شب عمليات، جنب و جوش و فشار بيخوابي و بارش باران دو شب گذشته، همهي نيروها را خسته و هر گونه تحرّك و فعّاليت را كُند ساخته بود. در اين ميان، چهرهي فرماندهي گروهان برادر «سهراب اسماعيلي» از همهي نيروها خستهتر به نظر ميرسيد، امّا به روي خودش نميآورد. نوع نگاه و لرزش شانههايش به همه ميفهماند كه او هم قصد وداع دارد. وداعي براي هميشه! اگر چه جسم او در عالم خاكي بود ولي انگار روحش در آسمان سير ميكرد. با نگاهش، بُهت و سكوت عجيبي وجود همه را فرا گرفت و قلبها به تپش در آمد. فرمانده؛ پتويي سبك و سياه رنگ بر روي شانه داشت كه بعد از عرض خسته نباشيد و لبخند معنيداري به تمام بچّهها، آن را بر دوش يكي از برادران بسيجي انداخت. انگار وقت خداحافظي و رهايي از قفس دنياي فاني فرا رسيده بود. بعد از مدّتي اين فرماندهي رشيد و پُر آوازه، از ما فاصله گرفت و با چهرهاي نوراني و دلي مالامال از شوق ديدار حضرت دوست به طرف سنگر ديدهباني نزديك شد. همهي بسيجيان به رفتار غير عادي او چشم دوخته و لحظهاي نميتوانستند دوري او را تصوّر كنند؛ ليكن دست تقدير و سرنوشت، لولهي تانكي از دشمن را كه در جادهي سليمانيهي عراق ديده ميشد به سمت او چرخاند و ناگهان اين فرماندهي عزيز مورد هدف شلّيك مستقيم تانك قرار گرفت و سر انجام، قبل از ظهر اوّل آذر ماه 1362 بر آستان شهادت بوسه زد.[گل]شادي روحش صلوات...[گل]