• وبلاگ : رقصي ميان ميدان مين
  • يادداشت : کوتاه کردن ريش يک روز بعد از بلند ترين شب سال
  • نظرات : 8 خصوصي ، 19 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + علي محمدي 
    ساعتها بود که چشم به هندوانه ي روي کرسي دوخته بود . ساعت شماته دار 1 بار به صدا در آمد و اين نشان ميداد که امشب دلش آشوب باشد براي آمدن پيرمردش از دريا…

    چايي را که ريخته بود و ديگر سرد شده بود به قوري برگرداند و دوباره به ساعت نگاه کرد. باد زوزه کشان پنجره ي اتاق را باز کرد و رقصي ميان پرده ي رنگ و رو رفته انداخت…از جايش بلند شد .نگاهش را از لا به لاي پرده و پنجره به ته کوچه فرستاد..بوران و برف بود و زوره ي باد ....

    دلش تاب نياورد چارقد را روي سرش کشيد و دمپايي را نوک پايش انداخت و خم کوچه را به مقصد اسکله دويد.

    تاريکي بود و صداي باد و موجهاي خروشاني که سکوت شب را ميشکستند.
    برف روي موهايش نشست و چند تار موي سياهش را هم سپيد کرد...
    دستهايش را برهم فشرد و گوشه ي چارقدر را که با دندان گرفته بود رها کرد..بدون اينکه بداند لبش را گاز گرفت و دلشوره سراسر وجودش را فرا گرفت. پيش خود با دلشوره اي عجيب گفت "امشب" را به دريا نميرفتي چه ميشد؟! حالا نان براي خوردن در خانه داشتيم

    موجهاي سنگين تا مچ پايش را خيس کرد .نميدانست بماند يا برگردد ...
    به کوچه برگشت دنبال نشانه اي بود که به خيال برگشتن شوهرش دلش را ارام کند درب خانه نيمه باز بود... کفشهاي وصله پينه ايي جلوي درب خنده را بر لبانش نشاند. چادر را به ميخ آويزان کرد و به اتاق وارد شد...
    پيرمرد با چهره اي بشاش و خسته سيني چاي را جلويش گرفت. لبخندي زد و گفت...
    مگر ميشود امشب را فراموش کنم. يلداجان .....تولدت مبارک
    پاسخ

    ممنون آقاي محمدي زيبا بود چشم در اولين فرصت به مطالب وبلاگم اضافه مي کنم . موفق باشيد