باورم نيست كه چشمى نگرانم مانده استردّ پايى زمن و همسفرانم مانده استمشكى از چشمه زمزم برسانيد به منچارده قرن عطش روى لبانم مانده استباز آمد خبر از همسفر آتش و دودلاى هر صخره بگرديد نشانم مانده استاز شب جاده بپرسيد زمن يادم نيستكى دگرحنجره اى تا كه بخوانم مانده استشوق آرش شدنم نيست دگر اى مردمروى دستم فقط آن تير و كمانم مانده استغزل سرخ دل سوخته ما اى دوستيادگارى است كه از همسفرانم مانده است