سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سرم را روی بالش گذاشتم ساعت حدود 11 و نیم شب بود آرام آرام داشت پلکهایم سنگین می شد که صدای غرش توپ و تانک دشمن که خبر از تک آنان می داد  به ناگاه از کیسه خواب بیرونم کشید . فاصله ما تا خط مقدم به حدی بود که انفجارات توپ و خمپاره ها همانند فلاش های پیاپی دوربین  به نظر می رسیدند یا به عبارتی رعد و برق های پیاپی آسمان را در شبی صاف و بدون ابر می شد نظاره کرد .

خطی که به آن حمله شده بود  مشخص بود ارتفاع 401 که خارج کردن آن  و فتح ارتفاع برای عراقی ها اهمیت زیادی داشت . دیشب با تعدادی از بچه ها  روی آن ارتفاع بودیم و جلوی عراقی ها را مین گذاری می کردیم امشب به جای من یدالله زندی با بچه ها رفته بودند تا قسمت دیگری از محل هایی که ممکن بود عراقی ها به اون نفوذ کنند را مین گذاری کنند .

ارتفاع 401

تمام دل نگرانیم برای بچه هایی بود که به اون محور رفته بودند فکر یداالله خوره جانم شده بود به همین خاطر با عجله به طرف سنگر مخابرات رفتم . تمام خطوط تلفن و بیسیم مشغول بود از بیسیم چی خواستم تماسی با بچه ها بگیرد و وضعیتشان را جویا شود. بیسیم چی گفت به ارتفاع 401 حمله شده و امکان برقراری ارتباط نیست .خواهش کردم در صورتی که به خبری دسترسی پیدا کردند من را در جریان بگذارند.

صدای غرش توپ و خمپاره تا صبح به شدت ادامه داشت و لحظه ای خواب سراغ چشمانم را نگرفت . همچنان نگران ، بالای سنگر تا وقت اذان صبح ایستادم و به فکر های جورواجوری که به سراغم می آمد نهیب می زدم .

هوا که روشن شد از انتظامات زنگ زدند با عجله خودم را به آنجا رساندم یک دستگاه آمبولانس کنار در ایستاده بود .حمید رضا وقتی من را دید با لباس های  خون آلود  از آمبولانس پیاده شد و با ناراحتی به چهره ام نگاه کرد . با نگرانی پرسیدم حمید بقیه بچه ها کو ؟ اونا سالمند ؟

حمید که خستگی از چهره اش کاملا مشخص بود گفت : دیشب وقتی ازنیرو های پیاده جدا شدیم و از ارتفاع پایین رفتیم حمله عراقی ها شروع شد توی اون آتش و خون سعی کردیم که خودمان را به بالای ارتفاع برسانیم و همراه پیاده ها از ارتفاع دفاع کنیم ولی آتش دشمن  آنقدر زیاد بود و عراقی ها طوری هجوم آوردند که تعداد ی از بچه ها فرصت بالا آمدن از دامنه را نداشتند و همانجا  شهید شدند . عراقی ها به بالای ارتفاع رسیده بودند و داشتند ارتفاع را  از دستمان خارج می کردند و ما آخرین مقاومت ها را انجام می دادیم  که تیپ هوابرد شیراز(ارتش) شبانه خودش را به کمک رساند و دمار از عراقی ها در آورد و آنها را مجبور کرد که دوباره ارتفاع را خالی کنند .

با ناراحتی پرسیدم از بچه های ما کیا شهید شدند ؟ اون به آمبولانس اشاره کرد و گفت : من تونستم جنازه یدالله رو از کانال خارج کنم و اونو با خودم بیارم . کورش سالاری رو هم دیدم که مجروح شده بود و به بیمارستان منتقل شد داراب و دو سه ...

وقتی اسم یدالله رو آورد دیگه نفهمیدم چی می گفت . به طرف آمبولانس رفتم در را که باز کردم باورم نمی شد یدالله شهید شده باشه  ولی وقتی صورت و هیکل غرقه بخونش را آرام روی برانکار دیدم با گریه بوسه ای به دست او زدم و گفتم : یدالله جان این بود رسم رفاقت .

 




تاریخ : شنبه 91/10/16 | 10:36 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

رقصی میان میدان مین

یک روز در منطقه پل مارد فرمانده یگان بچه ها رو به خط کرد و گفت:

چند تا بخشنامه جدید اومده که باید شما ها هم در جریان این بخشنامه ها قرار بگیرید. همه کنار نیزارهای کارون به خط شدیم و منتظر موندیم تا بخشنامه های مهم رو منشی یگان قرائت کنه .

منشی در حالیکه چند تا بخشنامه را در پوشه ای که به همراه داشت از نظر خودش الاهم فی الاهم می کرد اولین بخشنامه رو شروع کرد به خوندن .

بسم الله الرحمن الرحیم 

از قرارگاه کربلا به یگان های تابعه 

موضوع : ماست 

وقتی منشی این کلمه رو گفت بی اختیار همه زدیم زیر خنده . فرمانده که حسابی عصبانی  و صورتش سرخ شده بود گفت :

به چی می خندید ؟!

یکی از بچه ها از وسط صف صداش رو بلند کرد و گفت : به موضوع مهم این بخشنامه .

فرمانده نگاهی به منشی کرد و یواشکی گفت : حالا نمی شد این بخشنامه رو آخر سر بخونی ، منشی که به اشتباهش پی برده بود گفت : حالا چیکار کنم جناب سروان برم سراغ بخشنامه دیگه ؟

بعد فرمانده بدون خوندن بخشنامه گفت : البته این هم موضوع کم اهمیتی نیست این بخشنامه می گه رزمندگانی که به شادگان و دارخوین  می رن مواظب باشند که از ماست های دستفروش ها خریداری نکنند چون این اتفاق تو ی یک یگان افتاده و چند نفر مسموم شدند . حرف فرمانده که به اینجا رسید لبهایی که برای خنده باز شده بود آرام آرام جمع شد و سر ها به نشانه تائید مطلب تکان خورد .ولی موضوع ماست تا چند روز ورد زبونمون شده بود .




تاریخ : سه شنبه 91/10/5 | 1:3 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر