سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تومنطقه ی شرهانی هواپیما ی عراقی بعضی روزا خیلی اذیت می کرد ند  یه روز ساعت یازده صبح پدافند ضد هوایی ارتش یکی از هواپیما ها رو زد .هواپیما تو آسمون آتیش گرفت و با فاصله ی زیادی از ما سقوط کرد . رضا نمایی که از درجه دارای  خیلی  شاد و چابک لشکر ذوالفقار بود با شهید اسماعیلی سوار جیپ کا ام شدند و برای آوردن خلبان آن هواپیما به طرف محل سقوط رفتند .

چون فاصله ی محل استقرار شهید محمد اسماعیلی و رضا نمایی با ما زیاد بود در جریان چگونگی کارشون قرار نگرفتم تا اینکه ساعت 4 بعد از ظهر شهید اسماعیلی زنگ زد و گفت : احمد آقا اگه می خوای خلبان عراقی رو ببینی پاشو بیا اینجا .

خلبان عراقی

منم از خدا خواسته بلند شدم سوار جیپ شدم و رفتم طرف گروهان شهید اسماعیلی اینا . وقتی رسیدم محمد دم در سنگرشون وایساده بود و یه سرباز مسلح رو هم برای نگهبانی اونجا گذاشته بود .

احوالپرسی که کردم . محمد گفت : خلبانه داخله برو تو . پرسیدم رضا کجاست ؟ گفت : هر جا باشه الان میاد .  سر باز مسلح به احترام پایی جفت کرد و من  پتویی که جلوی سنگر  زده شده بود کنار زدم و داخل شدم .

شهید اسماعیلی هم پشت سرم داخل شد . داخل  سنگر خلبانه رو همون صندلی هواپیما که با اون اجکت کرده بود نشسته و عینک دودی به چشماشه زده و منو نگاه می کرد . رفتم طرفش گفتم عوضی می دونی چند نفر رو تو این منطقه شهید کردی ؟ مشتم رو بالا آوردم که داغ دلمو خالی کنم که یهو هر دو زدند زیر خنده . من هاج و واج مونده بودم که چیه ! دیدم خلبان که همون رضا نمایی بود عینک رو از جلوی چشماش ورداشت و با اون لهجه ی شیرین ملایریش گفت : کوره ماخواسی بکشیم .

احمد یوسفی

من که جا خورده بودم چهره ی شهید اسماعیلی رو که از زور خنده قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم مارو دست انداختید ؟! خلبان کجاست ؟

بعد رضا از روی همون صندلی بلند شد و گفت : زحمت آوردنشو ما کشیدیم بچه های حفاظت نذاشتن نیم ساعت پیشمون بمونه فقط این صندلی وعینک  نصیب ما شد . رفتم رو صندلی به جای رضا نشستم و خود بخود کلمات عربی بلغور کردم.




تاریخ : شنبه 90/11/29 | 7:44 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

          asdasd                                                

برای مین گذاری جلوی عراقی ها در تلمبه خانه شرهانی که منطقه ی بسیار حساسی برای ایران و عراق بود . با عده ای از بچه ها رفته بودیم . فاصله عراقی ها تا خط ما خیلی نزدیک بود ساعت یازده شب از خاکریزها سرازیر شدیم .محلی را که می بایست مین گذاری می کردیم مابین دو شیار تپه قرار داشت. بدون اینکه صدایی از کسی بیرون بیاد شروع به کار کردیم. ابتکار خوبی که سربازها و بچه های یگان  مهندس در گروه 411 به کار بسته بودند این بود که همیشه یه لنگه پوتین یدک همراه خودشون داشتند  و برای  اینکه صدای کوبیدن دستک های سیم خاردار را عراقی ها نشنوند آن را به  دستک فلزی سیم خاردار می پوشوندند و با پتک آرام روی آن می کوبیدند. و با این کار عراقیها با وجود فاصله کمی که  با ما داشتند متوجه حضورمون نمی شدند. بچه هاشروع کرده بودند به کوبیدن دستک ها که :

 مورچه های خونخوار                 احمد یوسفی                

یک منور عراقی بالای سرمان ،آسمان را شکافت و همه جا روشن شد همگی تا خاموش شدن منور روی زمین دراز کشیدیم . یه وقت من حس کردم صورتم دارد می سوزد .دستی به محل سوزش آن کشیدم .روی ریش های بلندم تعداد زیادی مورچه جمع شده بود و به شکل عجیبی به جای جای صورتم چسبیده بودند ، نور منور که خاموش شد روی زانوهایم نشستم و با هر بار چنگ انداختن توی ریشام مقداری از مورچه ها رو  را با دو دست از صورتم جدا می کردم و محکم به زمین می ریختم .اگر یک محیط آرامی بود که می تونستم فریاد بزنم از سوزش پیاپی گاز گرفتن مورچه ها ی خونخوار باید کل بچه ها را خبر می کردم ولی اون شب به قول بچه ها جیکم در نیامد . چون شیخ اجل هم می فرماید :

                                                         مورچــگان را چو بود اتفاق /  شیر ژیان را بدرانند پوست !

احمد یوسفی




تاریخ : جمعه 90/11/14 | 12:13 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

خاطره ی برگزیده ی جشنواره بالهایی برای پرواز (اهواز )

امام عزیز

شاه که رفت وضعیت پادگان هم کم کم عوض شد . خصوصا در ساعاتی که افسران ارشد و درجه داران به ظاهر وفا دار به سلطنت در گردان نبودند .

غروب روز 28/10/57 از شامگاه که برگشتیم کاغذ چهار تا شده ای را در محوطه ی یگان دیدم ، کاغذ را برداشتم و آن را باز کردم .

اعلامیه

یکی از اعلامیه های حضرت امام بود که از پاریس نوشته بودند . تا چشمم به نام امام افتاد سریعا کاغذ را تا کردم و با عجله ان را در جیبم گذاشتم . صورتم قرمز شده بود و مثل کسی که چند کیلو مواد مخدر را با خود حمل می کند هراسان بودم . از یک نوجوان 16 ساله بیشتر از این را نمی شد انتظار داشت .

ادامه مطلب...


تاریخ : پنج شنبه 90/11/6 | 1:57 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر

می دونید چرا این چراغا رو روشن کردیم ؟ 

چراغهای روشن

اینا برا اون امامیه که سر قبر مبارکش نه شمعی هست و نه چراغی خودش و مادرش گرامیش حتی یه زائر ندارن که بتونه شب تا صبح پیششون بشینه و براشون از مصیبتهایی بگه که بعد از اونا به سر امام حسین (ع) و فرزندانش اومد . 

السلام علیک یا ابامحمد یا حسن بن علی ایها المجتبی یابن رسول الله یا حجة الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عند الله

قبر امام مجتبی زائر ندارد
مهدی به روی قبر او سر می گذارد
 کشته شد واویلا امام مجتبی 
می گفت و آن آئینه ایزد نمایی 
آتش گرفتم سوختم مادر کجایی
کشته شد واویلا امام مجتبی 
قلب تمام شیعیان سوزد داغش
سلام ما بر قبر بی شمع و چراغش
 
کشته شد واویلا امام مجتبی 





تاریخ : یکشنبه 90/11/2 | 6:59 عصر | نویسنده : احمد یوسفی | نظر