سفارش تبلیغ
صبا ویژن

565

علی موشک آر پی جی هفت را روی شانه‌اش میزان می‌کند. از پشت خاکریز بلند می‌شود و قبل از اینکه ماشه آن را بکشد، رو به من می‌گوید: « احمد، امشب کوه‌ها نوربارونه، نظرکرده‌ها مهمونن ! » و شلیک می‌کند. 
آتشی که از دهانه آن زبانه می‌کشد، دلم را فرو می‌ریزد. می‌نشیند و با سرعت، موشک دیگری را سوار می‌کند. جست می‌زند بالای سنگر و دوباره ماشه را می‌کشد. محکم می‌زند روی شانه‌ام:
«این هم از تانک‌های تی 72 . درست زدم توی پیشونی‌اش. »
صدای انفجاری زیر پایمان را می‌لرزاند. گرد و خاک فراوانی می‌آید توی سنگر. علی پرت می‌شود روی خاک‌ها. پای چپم می‌سوزد. اعتنایی نمی‌کنم. برش می‌گردانم. روی سرش دهان باز کرده و خون، پهنای صورتش را می‌پوشاند. شلیک بی‌امان منوّرها، نیمه شب دهلاویه را مثل روز روشن کرده‌اند.
چند قدمی مانده به غار حرا؛ روی سنگی می‌نشینیم. دوربین فیلمبرداری‌ام را از توی ساک درمی‌آورم. باد خنکی می‌وزد. نزدیک غروب است. اذان می‌گویند: علی وضو می‌گیرد. کلید دوربین را می‌زنم و روی علی مکث می‌کنم. متوجه می‌شود.
می‌گویم: علی، یه چیزی بگو که بمونه برای یادگاری. خنده‌ای می‌کند و سرش را مسح می‌کشد و مستقیم می‌آید جلوی دوربین. روی سرش به اندازه سکه‌ای، فرورفتگی دارد. جای بخیه‌ها هنوز پیداست. دستش را به طرف کوه‌ها می‌گیرد و به آرامی می‌گوید:
«احمد نگاه کن امشب کوه‌ها نوربارونه. نظر کرده‌ها مهمونن ! » 
بعد می‌ایستد رو به قبله و قامت می‌بندد. 
نزدیک‌تر می‌روم، مژه نمی‌زند. نگاهش به کعبه است. به سجده می‌رود. او را دور می‌زنم و می‌روم کنارش. به رکعت دوم می‌رسد، تصویر درشتی از چهره‌اش می‌گیرم.
باریکه‌ای خون از کنار شقیقه‌اش سرازیر شده است و آرام می‌لغزد روی گردنش. دوربین روی شانه‌ام می‌لرزد، علی می‌رود به سجده.

آسمان خدا به سرخی می‌زند، آفتاب پشت کوه‌ها گم شده است. صدایش می‌زنم، امّا ...




تاریخ : دوشنبه 94/12/3 | 1:45 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر