سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام افریدگارهستی

هر چقدر که هلی‏کوپتر اوج می‏گرفت برجک نگهبانی پادگان کوچکتر و کوچکتر می‏شد .
برای اولین بار بود که سوار هلی کوپتر می‏شدم.همیشه از ارتفاع می‏ترسیدم، اما ایندفعه با دفعات دیگر خیلی فرق می کرد. نمی توانم بدرستی شرح بدهم،خودتان تصور کنید ،اولین بار سوار هلی
کوپتربشید ، انهم در منطقه جنگی که قرار است از همه سمت به شما تیراندازی شود. 
ترسم با لذ تی همراه بود،‏ هر چقدر از زمان پرواز می‏گذشت ارام تر میشدم، کم‏کم شروعکردم به
استفاده بردن از پرواز و نگاه کردن به مناظر زیبایی که در مناطقی مابین ک‏رمانشاه وسنندج واقع
شده است.فاصله زیادی تا سنندج نمانده بود، جعبه شیرینی که همراه داشتم برداشتم و به خلبان و
کمکش تعارف کردم ، البته انقدر صدای هلیکوپتر زیاد بود که قادر شنیدن هیچ صدای دیگری نبودم
ازاین رو با شاره با انها ارتباط برقرار کردم و با خلبان دوست شدم ،خلبان که جوانی خونگرم وبا صفا بود به کمکش گفت که به من هم هدست (گوشی ومیکروفن) بدهد.
با این هدست به راحتی با خلبان وخدمه هلیکوپتر شروع به صحبت از این طرف وانطرف کردیم
تا به پادگان سنندج رسیدیم ، در پادگان سنندج باید فرود می امدیم تا بسته ای را تحویل دهند.
در انجا غوغایی بود، اصلاً وضعیت عادی نبود، عده زیادی (زن وکودک) در انجا با چهره هایی
وحشت زده و ملتمسانه منتظر بودند تا انها را از ان جهنم تخلیه کنند، انطرفتر هم تعدادی زخمی به چشم می‏خورد که چشم به اسمان دوخته منتظر هلیکوپتر بودند و که انها را به بیمارستانی در شهرهای دیگر انتقال بدهند. بحدی ناراحت بودم که کاری برای کمک به انها از دستم نمی امد ، اما تا اندکی وجدانم راحت بود از اینکه حد اقل ما عازم مرکز جهنم بودیم
بعد از توقفی کوتاه دوباره به پرواز درامدیم ، دیگر مثل قبل نمی ترسیدم کم‏کم داشت برایم عادی می‏شد که ناگهان هلیکوپتر شروع کرد به پیچ و تاب خوردن، من و همراهانم بد جوری وحشت کردیم ، وقتی خلبان متوجه حال ما شد برای بار دوم به کمک خلبان گفت هدست را بدهد من و گفت نگران نباش چیزی نیست داشتن به طرف ما تیر اندازی می‏کردند ومن مجبور شدم چند تا مانور بدم که گلوله ای به ما اصابت نکند و خدا را شکربه خیر گذشت و راحت باشید خطررفع شد.
بعد ازچندی بلاًخره به مراغه رسیدیم،خلبان عزیزمان به افتخار دوستی که بین ما ایجاد شده بود
چندین دور برفراز اسمان مراغه ما را گرداند و در پادگان امام رضا بر زمین نشست.
از دوست خلبانم خداحافظی کرده وبرای گرفتن برگه ماًموریت به ستاد پادگان مراجعه کردیم
در برگه ماًموریت معلوم شد مقصد ما شهر بانه است که ازهمه طرف درمحاصره بوده وتنها راه ارتباط از طریق هوا میسر است. بعد از اینکه در غذاخوری پادگان نهار خوردیم اماده شدیم برای پروازی دیگر. در محوطه فرود هلیکوپترها ، یک فروند هلیکوپتر دیگر منتظر ما بود ،بعد از معرفی ونشان دادن برگه ماًموریت به خلبان ،سوار هلیکوپتر شدیم و به سمت مقصد پرواز کردیم.
حال اجازه می‏خواهم خودم وهمچنین همراهانم را معرفی کنم . ما یک گروه سیزده نفره ازمهند‏سی ارتش با تخصص مین ، تخریب ومواد منفجره که درپادگان مهندسی بروجرد خدمت می‏‏کنیم ومحل ماًموریت ما شهرستان بانه دراستان کردستان است. عازم انجا هستیم.
هلی‏کوپتر غرش کنان به جلو می رفت و فاصله ما با بانه هر لحظه کمتر می‏شد، هراز گاهی اوج می‏گرفتیم و گاهی ارتفاع‏مان را کم می‏کردیم و دلیل ان هم تیراندازی های پراکنده ای بود که هرقدر
به بانه نزدیکتر می‏شدیم شدید تر می‏شد.
بالاًخره به اسمان بانه رسیدیم .از بالا خیلی راحتتر می‏شد تشخیص داد که اینجا چه جهنمی است و چه چه مشکلاتی در پیش داریم.همانطور که قبلاً عرض کردم بانه در محاصره کامل بود و تنها راه همین راهی هست که ما طی کردیم.از بالا که نگاه می‏کردی بیشتر به شهرک می‏ماند تا شهر.
اولین جایی که توجه را جلب می‏کرد قلهّ اربابا بود، قلهّ ای سربه فلک کشیده که خیلی هم استراژیک بود و اسکلت سوخته هلی‏کوپتری که درست بالای این قلهّ سقوط کرده بود به چشم می‏خورد.
در پائین قلهّ پاسگاه ژاندارمری که تقریباً به پادگان ویا اردوگاهی برای استقرار نیروها تبدیل شده بود ومشرف به شهر قرار داشت، وفرودگاه هلی‏کوپتر هم در این پادگان بود، زمانی که در حال نشستن برروی زمین بودیم، یکی از بجه ها داد زد که بابا اینجا کجاست ؟ من هم به مزاح گفتم ،نمی‏دونی؟
گفت : نه 
گفتم: اینجا آخر دنیاست، مگه نمی‏دونستی؟
هلی‏کوپتر فرود آمد. همینطور که داشتیم از های‏کوپتر پیاده می‏شدیم ، چشممان به دنبال کسی بود که بتوانیم از او اطلاعاتی کسب کنیم . پیرمردیرا دیدم که با موهای سپیدش و غباری از «اندوه وخستگی » که صورت و محاسنش را پوشانده بود به سمت ما می‏امد .
با تعجب از اینکه سربازی با این سن و سال می‏دیدم که در حال سربازی است به او سلام کردم .
پدر جان:" سلام "
جواب داد:"سلام"
سئوال کردم :"ببخشید، سرکار شما نمی‏دونید فرمانده این قرارگاه کجاست؟"
پرسید:"چیکار دارید؟"
جواب دادم:"پدرجان محرمانه است ، با خودش کار داریم .اگر ممکنه!"
گفت:"ایراد نداره هر کاری دارید بفرمایید ، من خودم هستم "
من که هنوز متوجه نشده بودم دوباره پرسیدم:"سرکار، فرمانده منطقه را می‏گویم . جناب سرهنگ پرورش، متوجه شدید"
ناگهان با کمی عصبانیت وبا صدای نسبتاَ بالایی گفت:"چند بار باید بگویم ، خودم هستم .من سرهنگ پرورش هستم و در خدمت شما!"
«««"توضیح اینکه" این نام (سرهنگ پرورش ) نام واقعی است.»»»
برای چند لحظه دست وپایم را گم کردم. ولی خیلی زود به خودم آمدم،گفتم :"قربان پوزش می‏خواهم من شما را نشناختم برای اینکه لباس شما نه درجه دارد نه اتیکت ، ببخشید فکر کردم درجه دار یا سرباز ساده هستید."
جناب سرهنگ گفت:"ایرادی ندارد مگه فرقی هم می‏کند . من هم سرباز هستم ، شما هم حق داشتید من هم خودم را نمی‏شناسم .حال بفرمایید چیکار دارید؟"
گفتم :"قربان ما جمعی مهندسی بروجرد هستیم و کارمان «مین و تخریب »است.ماَموریت داریم که خودمان را به شما معرفی کرده و تحت اوامر جنابعالی باشیم."
جناب سرهنگ گفت:"خیلی خوش امدید ، اتفاقاَ به موقع امدید ،مدتی است که مهاجمین شبها در اطراف قرارگاه قصد نفوذ به داخل قرارگاه را دارند و افراد بد جوری اذیت می‏شوند . مدت هاست که کسی خواب راحت به چشمانش نیامده و اگه بتوانید با مین و تله گذاری در اطراف قرارگاه راه نفوذ انها را سّد کنید سپاسگذار خواهم شد."
گفتم:"چشم قربان. در اسرع وقت دورتا دور قرارگاه را کاملاَ امن می‏کنیم ،مطمعن باشید."
جناب سرهنگ تشکر کرده و به اجودانش دستورداد تا ما را به محل استقرارمان راهنمائی کند.
ما را به ساختمانی راهنمائی کردند .ساختمان دارای دو اتاق کوچک بود و برای گروه ما تقریباَ
کافی بود وبه محض اینکه مستقر شدیم به دلیل خستگی زیاد کم کم همگی ما به خواب عمیقی فرو رفتیم و دیگر چیزی نفهمیدیم.
ناگهان با صدای رگبار مسسلها از خواب پریدیم هوا تاریک بود ، برای لحظاتی زمان و مکان را فراموش کرده بودم ، صدای شلیک گلوله ها و رگبار ممتد تیربارها بگوش می‏رسید ، هراز گاهی صدای انفجار خمپاره های «60م م» در اطرافمان وضعیت را بدتر می‏کرد.
با زحمت خودم را از داخل اتاقی که در انجا استراحت می‏کردیم بیرون انداختم ، هیچ کسی در ان اطراف نبود. نمی‏دانستم از کی سئوال کنم ، تنها چیزی که بود صدای مهیب خمپاره و صدای رگبار که بی امان ادامه داشت .در حالت نیم خیز خودم را به ساختمان بغلی رساندم ،دو نفر انجا در کنار پنجره در حال تیراندازی بودند . یکنفر از انها چشمش به من افتاد، رو به من کرد وگفت:"چرا وایسادی،بیا تو بشین روی زمین ،تیر نخوری" رفتم داخل و یه گوشه نشستم .پرسیدم:"چه خبره " با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت :"داداش ، مثل اینکه تو" باغ " نیستی، خیلی پرتی،مگه جمعی این قرارگاه نیستی " وناگهان لحنش عوض شد و با حالتی غیر دوستانه پرسید :" اصلاَ شما کی هستی و اینجا چیکار می کنی؟" و در همین حال اسلحه اش را که بر اثر تیراندازی زیاد داغ شده بود و بوی باروت ان تمام اتاق را پر کرده بود به طرف من چرخاند. برای لحظه ای دست و پایم را گم کردم ،ولی خیلی زود به خودم مسلط شدم وبه ارامی لبخندی زدم و گفتم:"هی داداش، چیکار می‏کنی ، لوله اش را بگیر انطرف ، خودی هستم ، تو را به خدا اسلحه ات را بیار پائین ، تا توضیح بدم.
خوشبختانه اسلحه را پائین اورد و دوباره ، ولی اینبار با لحن ارامتری پرسید:"خب، بگو ببینم کی هستی و اینجا چیکار می‏کنی ،فقط راست بگو، می‏دونم که آشنا نیستی ، چرا که من همه بچه های قرارگاه را می‏شناسم . ولی هیچوقت شما را در قرارگاه ندیدم ،از ان گذشته اینجا در محاصره کامل است ، پس شما از کجا امدید ، مگر اینکه بگی از اسمان!" توی حرفش پریدم و گفتم :" اره درسته، از اسمان اومدیم." و داستان سفرمان با هلی‏کوپتر را کاملاَ توضیح دادم.بعد از ان دوباره با اسلحه اش از پنجره شروع کرد به شلیک کردن و در همان حال با خونسردی کامل رو بطرف من کرد وگفت:"ببخشید ،دستم بند است ، اگر ممکنه ، زحمت کشیده از ان قوری که سر چراغ است یک چای برای خودتان بریزید. چند دقیفه دیگر درگیری تمام می‏شود و خدمت می‏رسیم."
همانطور که گفته بود بعد از چند دقیقه درگیری تمام شد و از ان همه سروصدای وحشتناک چیزی بجا نماند و سکوتی آرامبخش همه جا را فرا گرفت. 
بعد از اینکه درگیری تمام شد و دیگر صدای تیراندازی در کار نبود ، با دوستان جدیدم دور هم نشستیم و خودمان را معرفی و شروع به صحبت کردیم.اسم دوستان یکی «پرویز» و دیگری «سعید» بود. پرویز رو به من کرد و گفت:"ببخشید کاوه جان، بد موقعی بود، که با هم اشنا شدیم،تقریباَ هر شب همین اش وکاسه هست، مدتی است که هر شب به ما حمله می‏کنند تا بتوانند به داخل قرارگاه نفوذ کنند." درجواب گفتم:" نگران نباشید، کاری می‏کنیم که تا دو یا سه روز دیگر نتوانند نزدیک به قرارگاه بشوند ، چه برسد به اینکه بخواهند به داخل قرارگاه نفوذ کنند." سعید نگاه معنی داری به من کرد و گفت:"مگه می‏شود؟الاَن مدت زیادی است که ما نتوانستیم یک شب راحت بخوابیم و فکر نمی‏کنم به این زودی ها به این آرزو برسیم."
گفتم:"سعید جان،چرا اینقدر ناامیدی، قول شرف می‏دهم ، دو روز صبر کن،می‏بینی،از این گذشته 
فکر می‏کنی ما اینجا چیکار می‏کنیم؟برای چی گروه ما را آنهم از طریق هوا به اینجا فرستادن."
خلاَصه آنشب صحبت ما به درازا کشید و از هر دری صحبت شد،تا اینکه زمان خداحافظی و شب بخیر فرا رسید و به اتاق خودمان برگشتم،بچه ها علاَوه بر اینکه از صدای تیراندازیها بد جوری ترسیده بودند نگران من هم شده بودن،من هم همه چی را برای انها توضیح دادم، آنشب را به فکر این که فردا چیکار کنیم پشت سر گذاشتیم تا ببینیم فردا چه خواهد شد.
یادم می آید درست ماه رمضان بود سال 58بعد از یکی دو ساعت از سحرگذشته وسایلمان را برداشته وشروع می کردیم به ترمیم سیمهای خاردار دور پادگان و در عین حال پشت سیمهای خاردار تعدادی مین کار می گذاشتیم و همچنین مینهای منور که در آنجا کاربرد زیادی داشت و
در هنگامی که کسی قصد نفوذ به داخل قرارگاه را داشت منفجر شده ومدت زمانی تمام ان محل را مانند روز روشن می کرد و هر جنبنده ای که در ان محدوده تکان می خورد قابل روئت می شد
و بچه ها می دانستند که چیکار کنند.
هر روز قبل از طلوع افتاب تا نزدیکیهای افطار یک ضرب کار می کردیم و دور تا دور قرارگاه را که کار حداقل یک ماه آنهم در شرایط عادی میسر می بود در مدت زمان کوتاهی حدود یک هفته کار را تمام کردیم . و قرارگاه به سطح بالائی از امنیت ارتقاع پیدا کرد .
به صورتیکه در بین پرسنل قرارگاه محبوبیت زیادی پیدا کردیم و و این کار ما باعث شد که از آ ن به بعد بچه های آنجا بعد از مدت زیادی شب ها خواب راحتی داشته باشند و به همین 
دلیل اکثر انها با ما دوست شوند و اتفاقاً تعدادی از همشهری ها یمان را ملاقات کردیم و از
اًن به بعد سرمان شلوغ شد و همیشه یا مهمان داشتیم یا اینکه در سنگر انها ما مهمان بودیم
مسئله ای انها را رنج می داد و اکثر انها روحیه ای نداشتند ، کم کم که صمیمی تر شدیم و با هم
انس گرفتیم سر درد دل آنها باز شده و سفره های دلشان را برایمان باز کردنند.
بیشتر از همه دلتنگ دوستان و همسنگری هایشان بود که شهید شده بودند و بعد از ان دوری از دیار و خوانواده هایشان بود که بدلیل محاصره کامل از مرخصی محروم شده و ماه ها بود که
در آن جهنم به معنای واقعی کلمه گیر افتاده و دیگر صبرشان به سر آمده بود و دل و دماغی
برایشان نمانده بود .
در حالی که ما هم ناراحت شده بودیم ولی همگی سعی می کردیم در زمان هائی که به دور هم
جمع می شدیم با شوخی و جوک گفتن سرشان را گرم کنیم و آنها را از آن حالت حتی برای
لحظاتی هم که شده دور کنیم بلکه روحیه آنان را مقداری چند بالا ببریم . با وجود یکه که این
همه سعی می کردیم که بخندند و کمتر به فکر فرو بروند ، اما در عین حال کنجکاو شده بودم که بپرسم چه اتفاقاتی افتاده است که اینطور و به این شدت انها را به هم ریخته است .
زمانی که لب به سخن می گشودند مو بر تنمان سیخ می شد و اشک مان را درمی اورد ، یکی از گفته هایشان این بود ، ما زمانی که عازم ماًموریت بودیم تعداد افرادمان حدوداً ششصدوپنجاه نفر بود ولی حالا حدود دویست تا دویست و پنجاه نفر بیشتر نمانده ایم ودیگر نمی توانستند ادامه بدهند و سکوت سنگینی بر فضای آنجا حاکم می شد و در این گونه مواقع ما هم برای اینکه جو عوض بشه دیگه سئوالی نمی کردیم .
روزها از پی هم می امد و می گذشت تا زمانیکه مسئولین تصمیم گرفته بودند که گردان انها
را با یک گردان تازه نفس جایگزین کنند و انها را به تهران " لشکر 21 حمزه " برگردانند .
ولی در کمال ناباوری شاهد این بودم که به جای اینکه خوشحال باشند بر عکس بیشتر ازقبل ناراحت بودند ، پرس وجو کردم ببینم قضیه چیست ؟ ، به این نتیجه رسیدم که حریان از این قرار است که بازگو می کنم .
در زمانی که ستون گردان از تهران به مقصد بانه حرکت می کنند با مشکلات زیادی روبرو می شوند که برای این شجاعان هیچکدام مهم نیستند به جز یکی آنهم محور سقز ، بانه است که دوستان عزیزی که به بانه سفر کردند و همچنین هموطنان دلاور کردم در کردستان کاملاً با این جاده اشنائی دارند از سمت سقز به سمت بانه و نرسیده به بانه محلی بسیار استراژیک به نام گردنه خان وجود دارد که از نظر نظامی بسیار حساس و مهم است .
ستون گردان در این محل در کمین مهاجمان و افراد مسلح می افتند و در همین محل سلاخی می شوند و تعداد زیادی از آنها شهید می شوند که باز گو کردن این داستان قلب بسیاری از هم وطنانم را جریحه دار می کند ولی چاره چیست ؟ ایا می شود حقیقت را کتمان کرد ؟ تاریخ را چکار کنیم ؟ ایندگانمان نباید بدانند چه دلاوران و جنگجویانی در این سرزمین جانشان را فدای
استقلال وطنشان ایران بزرگ کرده اند ؟ جوانانی که هنوز طعم زندگی را نچشیده و ناکام مثل گل پرپر شدند. نا گفته نماند که نظر بنده بر این باور است که هموطنان عزیز کردم که مدتها مانند میهمان از من پذیرائی کردند در رابطه با این درگیری ها هیچ گونه گناهی نداشتند بلکه کار کار استعمار بود که چندین گروه از ایرانی ها را با نام کمونیست ، ، طوفان ، باد و هر کوفت و زهرمار دیگر به جان همدیگر انداخته و تعدادی از بهترین جوانان ایران زمین را به خاک و خون کشیده . ادامه دارد.... 

منبع : پی سی فروم 




تاریخ : جمعه 93/1/29 | 12:19 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر