سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلما

بیست و پنج سال از شهادت شهید سعید؛ عباس بایایی می گذرد، روزی که بنده خالص درگاهش برای روز عید قربان چیزی ارزشمند تر از جان خود نیافت تا به معبود هدیه کند. جان را به جانبخش هدیه کرد تا جان هایی از کین دشمن در امان بماند. 
«سلما» دختر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت پدر با خبرنگار نوید شاهد به گفتگو نشسته است:
صبح می آمد، پدر می رفت
وجود پدر بود اما کنار ما نبود. حضور پررنگی در خانه نداشت. می دانستیم جبهه است و دارد از کشور دفاع می کند. اما همان یک شبی که در ماه می آمد، نبودنش را جبران می کرد. نصف شب می آمد بالای سرم و پیشانی ام را می بوسید و دوباره صبح نشده می رفت.

ببین عباس چه زندگی برای ما درست کرده ای!

هر چه پست و مقامش بالاتر می رفت، تواضع و فروتنی اش بیشتر می شد. یادم می آید ایشان ترفیع درجه شده بودند. به همین مناسبت خانه ای ویلایی قرار بود در پایگاه (دوشان تپه) به ما بدهند. 
پدر به جای اینکه آن خانه ویلایی را بپذیرد رفت پایین ترین و بدترین جای پایگاه را که اسلحه خانه بود و یک اتاق و سالن کوچکی داشت، برای زندگی انتخاب کرد. دستی به سر و روی آن کشید و یک آشپزخانه هم کنارش ساخت. قبلا در خانه ای دوخوابه زندگی می کردیم با ساده ترین امکانات. مشکلات خانه هم کم نبود. یکبار راه آب آشپزخانه گرفته بود و آب همه جا سرازیر شده بود. مادرم آنقدر تلمبه زد که دستانش پر از تاول شد. همان موقع پدر از راه رسید. گفت: ببین عباس چه زندگی برای ما درست کرده ای. پدر جارو را از گوشه آشپزخانه برداشت و گفت: بزن توی سرم ملیحه جان. مادر پیشانی ایشان را بوسید و گفت: این چه حرفیه عباس!؟ بعد دوتایی زدند زیر خنده. پدر همیشه اینطور مسائل تلخ را شیرین می کرد... 

نگاه نافذش کافی بود



جذبه خاصی داشت. از من و دو برادرم ناراحت که می شد، همان نگاهش کافی بود تا بفهمیم کار اشتباهی کرده ایم. هیچ گاه خشونت به خرج نمی داد. اما از همان نگاهش هم که من ناراحت می شدم، به ده دقیقه نمی کشید که از دلم درمی آورد و می گفت: خب عزیزم کارت اشتباه بود...

وعده دیدار عید قربان

مادر مکه بود و اتفاقات ناخوشایندی در آنجا افتاده بود. مرداد ماه سال 66(جمعه خونین) زائران خانه خدا در حالیکه به زیارت مشغول بودند توسط وهابیون مورد تهاجم قرار گفته بودند. نگرانی رهایم نمی کرد. پدر هر چه تماس می گرفت تا با مادر صحبت کند، موفق نمی شد. تاب نیاوردم به طرف خیابان دویدم. پدر گفت کجا می روی؟ گفتم می روم روزنامه بگیرم، ببینم اسم مادر جزو شهدا هست یا نه. گفت صبر کن من هم بیایم. با همدیگر رفتیم بیرون از پایگاه و روزنامه خریدیم. خیالمان راحت شد که نام مادر در لیست نبود. برگشتیم خانه. پدر دوباره تماس گرفت و بالاخره موفق شد با ایشان صحبت کند. من هم شیطنتم گل کرده بود و رفتم توی اتاق و آن یکی گوشی را برداشتم و به حرف هایشان گوش سپردم. مادر از دوری پدر غصه می خورد و پدر هم دست آخر گفت که عید قربان او را خواهد دید.
عباس چرا پیاده مگر ماشین اداره نیست؟
بعد از آن تلفن من و دو برادر دیگرم کنار پدر تا عصر خوابیدیم. قرار بود بعد از ظهر آن روز همراه خاله ها و مادر بزرگم به قزوین برویم. همگی در شهرک جمع شدیم و به طرف بیرون رفتیم. می خواستیم تا سر خیابان پیاده برویم و بعد سوار تاکسی شویم و برویم ترمینال. در راه یکی از دوستان پدر ما را دید و گفت: عباس چرا پیاده مگر ماشین اداره نیست؟ اصرار کرد که از آن ماشین استفاده کنیم اما پدر زیر بار نرفت و به راهمان ادامه دادیم. چند تا تاکسی گرفتیم و به ترمینال رفتیم. پدر حساسیت خاصی روی استفاده از اموال دولتی داشت و هرگز از آنها استفاده شخصی نمی کرد. به قزوین که رسیدیم خسته بودیم. شام را که خوردیم آماده خوابیدن شدیم. پدر آمد بالای سر من پیشانی ام را بوسید و رفت. این آخرین دیدارمان بود و دو روز بعد خبر شهادت ایشان را به ما دادند.

عباس راضی نیست...

وقتی پدر شهید شد، مادر هنوز مکه بود. انگار یک جورهایی حدس زده بود که برای ایشان اتفاقی افتاده است. از طرفی امام (ره) دستور دادند تا برگشتن مادر، پیکر پدر در سردخانه بماند و 
تشییع نشود. مادر را پس از انجام اعمال حج، چند روز زودتر به ایران بازگرداندند. وقتی هواپیما در فرودگاه نشست، همکاران پدر با هلی کوپتر به استقبال مادر رفته بودند و قرار بود ایشان را برگردانند. مادر تعجب کرده بود و می گفت: عباس راضی نیست از بیت المال استفاده شخصی کنیم. با همان ماشین به خانه ام می روم. بالاخره با اصرار همکاران مادر سوار می شوند. همانجا یکی از دوستان پدر ایشان را کم کم آماده می کند و می گوید: حاج خانم عباس کتفش زخمی شده. الان هم مسوولان کشور کنار او هستند وقتی ملاقاتش کردید بی قراری نکنید که جلوی مسوولان آبروریزی نشود. مادر که دیگر گمانش داشت به یقین تبدیل می شد، گفت: اگر عباس فقط زخمی شده باشد که اشکالی ندارد. بالاخره خوب خواهد شد.
من را به دیدار خانه خدا فرستادی و خودت به دیدار خدا رفتی...
هنگامی که هلی کوپتر در پایگاه در حال نشستن بود، مادر مرا با دسته گل همراه با بقیه که لباس سیاه به تن کرده بودند، دید. همانجا متوجه شهادت پدر می شود. نزدیک بود چند بار به زمین بیفتد اما محکم ایستاد. همه شهرک جمع شده بودند و مادر را دلداری می دادند. چند نفر از همکاران پدر آمدند و مادر را به سردخانه بردند. اصرارهای من هم برای رفتن بی نتیجه ماند. وقتی مادر با پیکر پدر روبه رو می شود، پارچه را از روی صورت ایشان کنار می زند و پیشانی اش را می بوسد و می گوید: عباس من را به دیدار خانه خدا فرستادی و خودت به دیدار خدا رفتی...
سرلشگر خلبان شهید بابایی 14 آذر سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت.
با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/5/1360، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده ی او گذاشته شد.
وی با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شد.
سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر شد. معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران صبح روز 15 مرداد ماه روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و به شهادت رسید.




تاریخ : دوشنبه 91/5/16 | 2:0 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر